صدیقه شاهسون
رنگ پسرک با صورتی استخوانی و نحیف در آغوش حاج آقا، رو به سفید شدن میگذارد. خون در پشت روسری که سفت به پیشانیاش بستهاند دلمه میشود. کمی از خونها تا وسط سر تراشیدهاش بیش رفته و خشک شده است. از آن همه هیجان شیطنت فقط ته مانده رمقی برای کودک مانده که آن همه با سکسکه از دهان جمع و جورش بیرون میریزد. مردمک چشمهایش که در مرداب نگرانی فرو رفته گاهی به نگاه مهربان روحانی زل میزند و گاهی در پشت پلکهایش گم میشود. عباسعلی پدر مهدی روی صندلی کنار روحانی نشسته و با نگاه پر از استرسش چشمی به جاده روبرو و چشمی به مرد روحانی که کودک را در آغوش گرفته است دارد و پایش محکم به پدال گاز چسبیده و گاز میدهد.
روحانی مدام مراقب کودک است و با حرف سعی دارد او را آرام کند.
ـ چیزی نشده عمو جون... الان میریم دکتر سرتو میبنده خوب خوب میشی. عباس آقا مواظب جلو باش خدایی نکرده اتفاق دیگهای نیفته... نگران پسرتم نباش یه زخم کوچیکه میریم پانسمان میکنن برمیگردیم پیش بقیه.
ـ بدبختی رو میبینی حاج آقا... حالا چند وقته هی میگیم یه شب یه جا بریم تفریح، روحیهمون باز شه... اینم از تفریح رفتنمون، هنوز نیم ساعت نشده بود رسیدیم امامزاده...آخه بگو بچه حواستو جمع میکردی... از بس شیطونه پلهها رو چهار تا یکی کرده!
مرد روحانی سرش را خم میکند و از شیشه جلویی ماشین خیابانی که در ابتدایی شهر قرار گرفته را دید میزند. هوا دیگر کاملا در تاریکی فرو رفته و تمام لامپهای تیرهای چراغ برق روشن شدهاند. ماشینهای عبوری با چراغهای روشن از کنارشان رد میشوند.
ـ خدا رو شکر چیز مهمی نیست... بعدشم اینا بچهان دنبال بازی و شیطنت. کار بچه همینه دیگه اگه شیطونی نداشته باشه که خدای نکرده مریض میشه برادر من.
تبسمی مصنوعی روی لبهای روحانی جوان مینشیند. از این فاصله تابلو بزرگ سر در بیمارستان را میبیند.
اونها اون تابلو بیمارستان. من یه چند باری دخترم آوردم اینجا دکتر، بیمارستان خوبیه دکترای خوبی هم داره!
عباسعلی پایش را روی ترمز فشار میدهد.
ـ حاج آقا با این که خیلی وقت نیست اومدین تو این منطقه و غریبین ولی انگار بهتر از من خیابوناشون میشناسین.
روحانی در جواب او سری تکان میدهد و نمیگوید که در همین دوسالی که برای تبلیغ به این منطقه آمده با خیلی از خانوادهها و دردهایشان آشناست و هر هفته مُراد، مرد جوانی که پس از تصادف علیل و زمینگیر شده را به این بیمارستان میآورد و دنبال کارهای فیزیوتراپیاش را گرفته است تا او وضعیت بهتری پیدا کند. ماشین جلوی در ورودی بزرگ و آهنی بیمارستان پارک میکند. مهدی پسرک زخمی دیگر نفسی برای گریه کردن ندارد؛ خواب او را در خود میکشاند.
ـ آقا مهدی رسیدیم نخواب عمو تا دکتر زخم سرتو ببینه پانسمان کنه برگردیم پیش بقیه.
آنها از ماشین پیاده میشوند و با عجله از چند پله ورودی بیمارستان میگذرند. نگهبانی که پیرمرد جا افتادهای است وقتی پسرک بی حال و زخمی را در آغوش روحانی بی عبا میبیند با دست اشاره میکند.
ـ اورژانس اون طرفه ببریدش اون طرف تا زودتر بهش رسیدگی بشه.
هر دو بدون هیچ حرفی رد انگشت نگهبان را میگیرند و تا انتهای حیاط بیمارستان پیش میروند. از راهرو در اورژانس میگذرند و به چند تخت که میانشان را پردههای آبی رنگ حایل شده میرسند. خانم پرستار جوانی سمتشان میرود.
ـ بذاریدش روی تخت تا دکتر بیاد معاینه کنه.
عباسعلی وقتی چهره رنگ پریده او را میبیند بیشتر به هول و ولا میافتد. گاهی به طرف تخت میرود و گاهی دست به دامن پرستار میشود.
ـ خانم تو رو خدا زودتر... بچم خون زیادی از سرش رفته... انگارداره بیهوش میشه!
روحانی سمتش میرود.
ـ بشین آقا عباسعلی... اگه حالت بده همین کنار باش تا من برم پیش دکتر بمونم
عباسعلی میخواهد کنار تخت پسرک برگردد که رمقی برای راه رفتن در زانوهایش پیدا نمیکند. روی صندلی وا میرود. دکتر جوان از در تو میآید و کنار تخت پسرک میرود. اول از همه پلکهای او را بالا میدهد و دنبال مردمک گمشده در پشت آنها میگردد.
ـ چی شده؟
پارچه روی پیشانی مهدی را آرام باز میکند. نگاهی پر از تعجب به روحانی که عمامه به سر دارد و قبای تنش بدون عبا، با وجود چند لکه خون توی چشم میزند، میاندازد.
ـ پسر شماست حاج آقا؟ ماشین بهش زده؟
ـ نه آقای دکتر پسر اون آقاست... والله ما مهمان ایشون بودیم رفته بودیم امامزاده که بچه همون اول کاری از پلههای بلند اونجا افتاد پایین پیشونی و ابروش پاره شد.
دکتر خم میشود و با خونسردی ابرو و پیشانی شکسته کودک را وارسری میکند.
ـ چیزی نیست چند تا بخیه میخواد. برید براش پرونده تشکیل بدین. بعد ببرید از سرش عکس بگیرد تا من مطمئن بشم شکستی نداره بعد بخیه بزنم.
ـ آقای دکتر خیلی طول میکشه؟
ـ یکی دو ساعتی این کارا طول میکشه ولی امشب باید اینجا بستری باشن!
تلفن همراه روحانی زنگ میخورد. از تخت دور میشود. با اشاره دست به عباسعلی میفهماند که پیش دکتر برود. به صفحه گوشی دقیق میشود. اسم سمیه همسرش روی گوشی جان میگیرد.
ـ الو سلام... حالش خوبه... ولی امشب دستمون اینجا بند شده. شما شام بخورید همون جا تو امامزاده بخوابید ما کارمون تموم بشه مییایم... به خانوم عباسعلی بگو نگران نباشه حال مهدی خوب...
هنوز حرفش تمام نشده که شارژ گوشیاش تمام میشود و خاموش میشود.
ـ استغفرالله... لعنت بر دل سیاه شیطون... اینم که وقت گیر آورد!
گوشی را توی جیب قبا میگذارد. سمت عباسعلی که حالا دیگر با کمک پرستار مهدی را روی تخت چرخداری گذاشتند تا سمت اتاق رادیولوژی بیمارستان ببرند میرود. در این فاصله پرستار سِرمی به دست پسرک وصل میکند و با پانسمان کوچکی زخم پیشانیاش را میپوشاند. پسرک روی تخت خوابش برده و متوجه عبور خودش از راهرو باریک بیمارستان با دیوارهای سبز رنگ نیست. روحانی به دنبال پرستار خانم و عباسعلی راه میافتد.
ـ آقا عباسعلی شما برو برا مهدی تو پذیرش پرونده تشکیل بده من دنبالش میرم عکس بگیرم.
ـ آره دکتر بهم گفت باید پرونده درست کنیم. انگار میگه شب باید اینجا بستریش کنیم.
ـ نگران نباش برادر، میخوان مطمئن بشن چیزیش نشه. شما برید پذیرش دنبال کارای پرونده.
ـ باشه حاج آقا... به خدا شرمندهام... ببخشید.
ـ برو برادر، خیالت راحت
مرد خدماتی کوتاه قدی که تخت کودک را به جلو هل میدهد جلوی آسانسور میایستد. پرستار خانمی هم که با آنها همراه است رو به مرد روحانی که به صفحه کلید آسانسور نزدیک است میگوید: «حاج آقا باید بریم طبقه سوم. لطفا شماره رو بزنید.»
ـ چشم خواهر
هر چهار نفر توی آسانسور میایستند. مرد روحانی فکرش میرود پیش سمیه و دخترش زهرا که الان در امامزاده منتظرشان ماندهاند. کاش امروز اصرار مرد روستایی را قبول نکرده بود و امشب برای زیارت از خانه بیرون نیامده بودند. فکر سمیه و زهرا را کرده بود که اصرار مرد روستایی را قبول کرد. در این دوسال بیشتر مواقع توی خانه مانده بودند. نه فامیلی و نه کس و کاری بود که به آنها سر بزند. گاه گاهی اهالی روستا به خانهشان میآمدند که آن ها هم خیلی دردی از دلتنگی سمیه کم نمیکرد. از وقتی خودش معمم شده بود و رفته بود خواستگاری سمیه او هم به نوعی درگیر مشکلاتش شده بود اما صبورانه پابهپایش با گرفتاریهایش کنار آمده بود. روحانی هنوز در این افکار غرق شده است که خودش و پرستار را جلوی اتاق رادیولوژی میبیند. مرد میانسالی که فقط دور سرش را موهایی کم پشت و سفید پوشانده است روی نیکمتی جلوی در منتظر نوبت نشسته است. یک پایش تا مچ توی گچ است وعصای فلزی کنار دستش دارد. نگاه سنگین مرد سر تا پای حاج آقا کشیده میشود. پرستار کنار آقایی که پشت میز منشی جلوی در نشسته میرود و حرفهایی را با او رد و بدل میکند. منشی سری تکان میدهد.
ـ باشه مریض که اومد بیرون شما سریع بچه رو ببرید تو.
مرد میانسال با پای گچ گرفته از این حرف منشی شاکی میشود. رو به روحانی میکند و با صدای بلند میگوید: «بله دیگه... همه جا همینه... شیخ جماعت همه جا مقدمترن... بی نوبت بیان بی نوبت برن!» پرستار از رفتار مرد جا خورده ابروهای پهن و رنگ کردهاش توی هم میرود.
ـ درس صحبت کن آقا این بیمار اورژانسیه... چه ربطی به حاج آقا داره... شما حالا چند دقیقه بیشترم منتظر بمونی چیزیت نمیشه ولی ممکنه این پسر شکستگی جمجمه داشته باشه، حالش وخیم بشه!
مرد غرولندکنان روی نیمکت مینشیند. حاج آقا نفس پری بیرون میدهد و زیر لب ذکری میگوید. دیگر گوش و چشمش به این حرفها عادت کرده است و پوستش کلفت شده. صدای مادرش را هنوز هم به یاد دارد که گفته بود: «پسر، آخوند شدن پوست کلفت و صبر زیادی میخواد... تو رو چه به روحانی شدن. بیا برو همون کارخونه بابات؛ دم دستش باش هم نونت تو روغن هم زخم زبون بارت نمیکنن!» اما روزی که تصمیم گرفته بود به حوزه علمیه برود سنگهایش را با خودش وا کنده و پی این حرفها را به تنش مالیده بود. در جواب مادرش گفته بود: «من نون روغن کارخونه بابا رو نمیخوام... من میخوام برم دنبال تبلیغ دین. میخوام نون خشک امام زمان رو بخورم!» در اتاق رادیولوژی باز میشود و خانمی چادری بیرون میآید. صدای خشک در دستمالی میشود و روی افکارش کشیده میشود. پرستار به کمک دکتر رادیولوژی تخت مهدی را تو میبرد و در پشت سرش بسته میشود. حاج آقا کنار پنجره ته راهرو میرود و از آن فاصله چند ماشین و مردم عابری که از خیابان جلوی بیمارستان در حال عبور و هستند را میبیند. نسیم خنکی توی صورتش میخورد. احساس میکند چشمهایش پر از شن شدهاند. دقایقی پلکهایش را روی هم میگذارد تا کمی از خستگی چشمهایش کم شود. یاد نمازی که نخوانده و چیزی نمانده قضا شود میافتد. پلکهایش از هم شکافته میشود. به ساعت مچیاش دقیق میشود ساعت از یازده گذشته و چیزی به قضا شدن نمازش نمانده است. پشت سرش برمیگردد که سرو کله عباسعلی با پروندهای توی دستش پیدا میشود. سمتش میرود.
ـ چی شد برادر کارت تموم شد؟
ـ آره فقط گفتن یه فیش واریزی هم باید برا رادیولوژی داشته باشه.
ـ من دارم میرم یه سرویس بهداشتی پیدا کنم وضو بگیرم نمازمو بخونم... چیزی نمونده قضا بشه. بدین من دارم میرم پایین فیشم واریز کنم. من زود مییام. مهدی رو آوردن بیرون شما هم برید نمازتون بخونید.
ـ باشه حاج آقا... دست شما درد نکنه... به خدا امشب شرمنده شما هم شدیم.
حاج آقا پروند را از دست مرد میگیرد با عجله سمت منشی میرود.
ـ ببخشید برادر... سرویس بهداشتی کجاست؟
منشی از بالای شیشه عینکهایش به روحانی مینگرد. با انگشت اشاره به پایین اشاره میکند.
ـ سرویس بهداشتی در دست تعمیره ولی تو طبقه هم کف یه دونه هست میتونید برید اونجا.
ـ باشه ممنون خدا خیرتون بده.
با عجله از راهرو میگذرد و سوار آسانسور میشود و دکمه هم کف را میفشرد. دهان آسانسور باز میشود. سریع داخل میرود. آسانسور دستور میگیرد و سمت پایین شل میشود. بعد از دقایقی درش رو به راهرویی کم نور باز میشود. حاج آقا پرونده به دست و با عجله در و دیوار را به دنبال تابلو سرویس بهداشتی میکاود. خبری از تابلو نیست. راه رو با نور کم چند مهتابی روشن شده و در دو طرف آن اتاقهایی قرار دارد.
اج آقا تا آخر راهرو پیش میرود. آخرین در که بزرگتر از بقیه و نیمه باز است او را کنجکاو میکند که داخل را دید بزند. تو میرود. در فنر وار سمت عقب کشیده میشود و پشت سرش چفت میشود. روبرو فضای تاریک است. دقایقی طول میکشد تا چشمش به تاریکی عادت کند و با نور کمی که از پنجره به داخل میتابد اطراف را تشخیص دهد. فضا سنگین است و بوی نا میدهد. رو برو کمد بزرگ فلزی قرار دارد که کشوهای زیادی را در خود جا داده است. چند متر دورتر سطل بزرگی با یک طی و جارو که تویش لانه کردند قرار دارد. این اتاق و اشیائی که تا این لحظه کشف کرده است شباهتی به سرویس بهداشتی ندارند. با دست تن دیوار را برای پیدا کردن کلید برق میگردد تا شاید لامپ وسط اتاق را روشن کند. خیلی زود پیدا میکند و کلید را میفشرد. اما با بالا و پایین کردن کلید از روشنایی خبری نمیشود. لامپ بزرگ وسط اتاق سوخته و کار نمیکند. وقتی برایش نمانده. قید دستشوی و روشنایی بیشتر را میزند. این بار دورتا دور اتاق را دنبال شیر آب میگردد. پیچ شیر را که ده سانتیمتری از دیوار کنار سطل بیرون آمده و به شیلنگ کوتاهی وصل است را میبیند. پروند را روی لبه طاقچه پنجره میگذارد. آستینهای قبا را بالا میدهد. پای شیر آب مینشیند. شیر آب را خیلی کم باز میکند؛ به طوری که نخی آب از لولهفلزی آن به سمت پایین کشیده میشود. بسم الله میگوید و وضو میگیرد. وقتی صورتش با آب برخورد میکند خستگی چشمهایش فراری میشوند. سمت در میرود تا از اتاق بیرون برود و همان جا توی راهرو روشنتر از اتاق نمازش را بخواند. هر چه دست میگردد دستگیرهای روی در نمیبیند. در محکم روی هم کیپ شده و باز نمیشود. دستش سمت گوشی توی جیبش میرود تا چراغ قوه آن را روشن کند. یادش میآید که شارژ برقی آن تمام شده است. سمت کشوها میرود و یکی از آنها را بیرون میکشد تا شاید میلهای یا دستگیرهای برای در بیابد اما با تعجب میبیند کشو بیش از کشوهایی که تا حالا دیده بیرون میآید. بویی شبیه سدر و کافوری که همین هفته پیش به تن مرده کربلایی اصغر خادم مسجد روستای محل تبلیغش، زده بود و تنش را توی کفن پیچانده بود توی صورتش میخورد. کشو خالی را که یکی دو متری بیرون آمده، تو میدهد. بدنش مور مور میشود. سمت کشوی دیگری که نزدیک به پنجره است میرود. برچسبی روی در کشو نگاهش را جذب میکند. در زیر نور کمی که از تیر چراغ برق بیرون به داخل میتابد، برچسب را میخواند.
ـ شماره چهار. سردخانه بیمارستان نبیاکرم.
پیچک ترس به پایش بند میاندازد. کشوی کناری را بیست سانتی بیرون میکشد. هوای دم کرده و گرم اتاق از یقین حدسی که زده میکاهد. کشو را تا آخر بیرون میکشد. از کشوی باز دو متری با عرض زیادش مشخص است که کاربردی جز گذاشتن جنازه درون آن نیست. همه هجم کشو پر از خالی است به جز قسمت کوچکی از آن که دو بسته پفک نمکی قرار دارد! دیدن پفکها درون کشوی سردخانه بلا استفاده لبخند ریزی روی لبهای روحانی مینشاند. آن را به داخل هل میدهد. دوباره سمت در برمیگرد. همه زورش را به در بسته شده بی دستگیره میاندازد اما فایدهای ندارد. چند ضربه به در میکوبد.
ـ کسی اینجا نیست؟ من این تو گیر کردم. برادر...اخوی... داداش...
هر چه گوش میسپرد، جز صدای خودش و تیکتیک لامپ مهتابی که مدام خاموش روشن میشود، خبری از کسی نیست.
به ساعت مچیاش دقیق میشود. فقط چند دقیقه تا قضا شدن نمازش مانده است. با عجله نزدیک پنجره میرود. قبله را با احتمالاتی که میداند پیدا میکند. عمامه سفیدش را روی سرش جابهجا میکند. مهری از جیب قبا بیرون میآورد و صدای اذان و اقامه گفتنش سکوت سنگین اتاق را میشکند. دستهایش که برای نیت نماز روی گوشهایش میرود و قامت میبندد، حس میکند صدای جنازهایی که روزی در این کشوها قرار داشتند را میشنود. صدای پیرمردی که در این بیمارستان آخرین تپشهای قلبش به زور دستگاه تپیده... صدای زن جوانی که فرشته عزرائیل جانش را گرفته و او را از بچه کوچکش جدا کرده است... صدای نوزادی که فقط جسم بی جانش به این دنیا رسیده و گریه و خندهاش را هیچ کس ندیده، و صداهای دیگری که همه و همه به حال او و زنده بودنش حسودی میکنند. بسمالله میگوید و با تمام وجود خدا را در کنارش احساس میکند. در طول نماز بندهای زیادی از پایش شل میشوند و برای دقایقی میگذارند روحش چون قاصدکی بی وزن به پرواز در بیاد. حمد و سوره و تسبیحات اربعه با همه قوائدش به درستی در کامش ادا میشود و از نمازش رکوع و سجودی میسازد که برای خودش دلچسب و شیرینتر از هر نمازی است. در حال تجربه کردن نمازی است که یک عمر میان مسجد و مهراب تجربه نکرده بود. از حالی که بعد از خواندن نماز در این گوشه متروکه تجربه کرده است، حس خوشایندی پیدا میکند. لبخندی لبهایش را میشکفد. اشک شوقی از چشمه چشمهایش میجوشد و در ریش سیاه وپر پشتش گم میشود.
از جا بلند میشود و پر قبا را با دست میتکاند. شانس آورده بود که ناخواسته توی سردخانه بلا استفادهای گیر کرده و الا تا به حال از سرما یخ میکرد و ممکن بود به صبح نرسیده سوار کشوهای عریض و طویل این اتاق میشد!
برای چندمین بار به طرف در میرود و دوباره فریاد میکشد. انگار ته چاهی عمیق افتاده است و کسی صدایش را نمیشنود. نگاهش را از شیشه پنجره بیرون میدهد. آنسو محوطهای بزرگ و خاکی قرار دارد و چند درخت سپیدار بلند خشک شده وسط آن زار میزند. از شواهد پیداست که اینجا دقیقا رو به پشت بیمارستان است و از دید عموم دور مانده و کسی به فضای سبز و درختان خشکیدهاش اهمیتی نمیدهد. ارتفاعی که از اینجا شاهدش است به بلندی دو طبقه میخورد و شباهتی به طبقه هم کف ندارد. هنوز گیج آسانسور و دکمه هم کف و فضایی که در آن قرار دارد مانده است. ساعتی منتظر میماند شاید کسی از آنجا عبور کند. پاهایش خسته میشوند. سطل را از گوشه دیوار بر میدارد وسایلش را روی زمین میگذارد و پشت آن مینشیند.
به آسمان زل میزند. ستارهای که از همه به ماه نیمه تمام، نزدیکتر است سوسو میزند. نگاه مرد بالا میرود و در خودش غرق میشود. ساعتی گذشته و خبری از رهگذری نیست. انگار این اتاق و راهرو جزو این بیمارستان نیستند که خبری از کسی نیست. حتما تا به حال عباسعلی دلش هزار راه رفته و در به در دنبال او و پرونده میگردد. خدا کند برای مهدی اتفاق جدی نیافتاده باشد. دیروز که تصمیم به سفر و همراه شدن با خانواده عباسعلی گرفته بود فکرش را هم نمیکرد امشب را با این حال و احوال و در این مکان سر کند. حتما تا کنون خبر به سمیه و خانم عباسعلی هم رسیده و آنها هم نگران او شدهاند. با این که تابستان است ولی هوای دم صبح امامزاده سوز دارد. یادش میآید که چادر خواب و هیزم هایی که برای آتش درست کردن به امامزاده در دامنه کوه برده بودند را با خود به بیمارستان آوردهاند. گوشه لبش را گاز میگیرد.
ـ پناه بر خدا... یعنی سمیه و زهرا و خانم عباسعلی امشب تو سرما چطوری شب صبح میکنن. حتما خیلی سردشون شده... باید یه فکری بکنم از اینجا برم بیرون.
چفت پنجره را باز میکند و پایین را نگاه میکند. ارتفاع زیاد است اما چاره دیگری هم پیش رو ندارد. پرده آویزان از کنار پنجره را وارسی میکند و از محکم بودنش مطمئن میشود. آن را از گیرهها باز میکند و به میله کنار پنجره گره میزند. پر قبا را به هم گره میزند تا موقع پایین رفتن دست و پا گیرش نباشد. خیز بر میدارد روی لبه طاقچه پنجره مینشیند. یکی دوبار ارتفاع و مکان فرودش را میسنجد. از پرده میگیرد و خودش را پایین میاندازد. هنوز ب بسم اللهی که شروع کرده به آخر نرسیده که با ضرب روی خاک باغچه میافتد. عمامه از سرش میافتد. چند ثانیه طول میکشد تا دردی که از کف پا تا سرش را درگیر کرده تمام شود. از جا بلند میشود. عمامه را میتکاند و روی سرش میگذارد. تا جایی که به پشت بیمارستان دید دارد درختان خشکیده سپیداری را میبیند که تا دامنه کوهی کوچک پیش رفته اند. از آباد شدن، این قسمت بیمارستان فقط چند تیر چراغ برق سهم بردهاند و نور ضعیفشان لابهلای درختان را روشن کرده است. برای رسیدن به ورودی بیمارستان و پیدا کردن عباسعلی باید ساختمان را دور بزند. عمامه را روی سرش مرتب میکند و دستی به قبایی که دو دکمه جلویی اش کنده شده، میکشد. نگاهش را روی زمین میدوزد و رو خار و خاشاک دنبال دکمهها میگردد که تازه متوجه میشود پرونده مهدی توی اتاق جا مانده است!
بی اختیار روی پیشانیاش میزند.
ـ لعنت بر دل سیاه شیطون.
یاد جمله نقی در فیلم پایتخت میافتد.
ـ خدایا تو با من مسألهای داری!
صدای خندهاش در فضا میپیچد. باید داخل بیمارستان برود و عباسعلی را پیدا کند و دوباره به اتاق تاریک و در بی دستگیره برای بردن پرونده برود. کمی جلو میرود پشت سرش برمیگردد. به پنجره باز سردخانه متروک خیره میشود. دلش میخواهد یک بار دیگر توی اتاق گیر کند و نماز صبحش را هم همان جا بخواند. شاید دوباره لذت یک نماز شیرین را تجربه کند.