کد خبر: ۴۱۸۷
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۴:۳۱
پپ
صفحه نخست » داستانک


سیده مریم طیار

صدای آه نفیسه که از آشپزخانه آمد، گفتم: «باز چی شده بچه‌جون؟!»

با صدایی که انگار از ته چاه درمی‌آمد گفت: «آخریش بود!» و بلافاصله صدای روشن‌ کردن اجاق گاز به گوشم خورد.

- چی آخریش بود؟

- عشقِ من: فطیر!

حس کردم چیزی در دلم فرو ریخت. گوشی را گذاشتم روی مبل و از جایم بلند شدم و مستقیم رفتم آشپزخانه و سر وقت فریزر.

- نه بابا! به این زودی؟ خیلی داشتیم که!

و امیدوارانه کشوهای فریزر را یکی یکی از بالا تا پایین باز کردم و لابه‌لای بسته‌های قرمه‌سبزی و کرفس و سبزی‌کوکو و سیرداغ پیازداغ فریزشده و قارچ حبه‌شده و خلال هویج و خلال بادام و کیسه آرد و سبوس و هزار خردریز دیگر، دنبال یکی دوتا فطیر گشتم.

بوی نان گرماداده‌شده داشت بینی‌ام را پر می‌کرد که ناامیدانه آخرین کشوی فریزر را هم دادم تو و درش را بستم و برگشتم طرف نفیسه که همان‌طور سیخ کنار اجاق‌گاز ایستاده بود و به آخرین فطیر باقی‌مانده خانه زل زده بود. فطیر را طبق معمول گذاشته بود روی شعله‌پخش‌کن و حرارت شعله را تا حد امکان پایین آورده بود تا نان به آرامی گرم شود و عطرش خانه را بردارد!

رفتم طرفش. بوی نان تازه مشامم را پر کرده بود و رنگ طلایی نان چشمم را. آرام گفتم: «پس این آخری رو نصف می‌کنیم.»

نفیسه بدون این‌که نگاهش را از فطیر بردارد، جواب داد: «مورچه چیه که کله‌پاچه‌ش چی باشه؟ اگه نصف کنیم نه تو سیر میشی، نه من! پس بهتره کسی عیش اون یکی رو خراب نکنه، باشه آبجی‌جون؟»

آبی که در دهانم جمع شده بود را قورت دادم و بدون هیچ مقاومتی، آرام گفتم: «باشه» و نفیسه را با خوراکی دلپذیرش در آشپزخانه تنها گذاشتم و دوباره رفتم سراغ گوشی.

در آن لحظه آن‌قدر دلم فطیر می‌خواست که بی‌اختیار دستم شروع کرد به تایپ در گوگل. نتایج جستجو حتی بیشتر از عطری که خانه را برداشته بود وسوسه‌انگیز بود: تعریف فطیر، طرز تهیه فطیر، نان شیرمال محلی، فطیر ساده، فطیر شیرین.

سرم به جستجو گرم بود و همزمان داشتم فکر می‌کردم که آخر این چه وضعیتی است؟ چرا فطیرها به این زودی ته کشیدند؟ مگر دو تا کارتن بزرگ را در بسته‌های دوتایی فریزری نکرده بودیم؟ مگر هر روز چندتا خورده شده که امروز تمام شود؟! سوءظنم بیشتر به نفیسه بود که نکند وقت‌هایی که دانشگاه بودم، تا از مدرسه آمده به جای ناهار فطیر خورده باشد! شاید هم حتی بدتر از آن! شاید روزی چندتا خورده که به این زودی تمامش کرده!

وقتی از صبح علی‌الطلوع بیرون زده باشی و بعد از غروب برگشته باشی چه می‌فهمی که در خانه چه اتفاقی افتاده؟ حتی اگر هربار فطیرها را گرم کرده باشد، آن‌قدر وقت داشته که هوای خانه را عوض کند و کسی چیزی نفهمد.

صدایش کردم: «نفیسه؟»

جوابی نیامد.

گفتم نکند حواسم به گوگل بوده و آشپزخانه نیست. به جای صدای دوباره، بلند شدم خودم رفتم. همان‌جا بود. پشت به هال، به حالت قوزکرده‌ای نشسته بود پشت میز آشپزخانه. رفتم طرفش. از کنارش رد شدم و روبه‌رویش قرار گرفتم. چشم‌هایش را بسته بود. انگار در عالم دیگری سیر می‌کرد. هنوز تکه کوچکی از فطیر در بشقاب جلویش باقی مانده بود و او داشت تکه قبلی را آرام آرام در دهانش مزمزه می‌کرد. رنگ زرد طلایی وسط فطیر خیلی چشم را می‌زد. فطیر داشت داد می‌زد که: «بیا من را بخور!»

دست بردم طرف بشقاب تا بلکه آخرین تکه نصیب خودم شود که چشم‌های نفیسه ناگهان باز شد و دست‌هایش روی تکه‌فطیر را پوشاند. چنان با نگاهش تشر زد که از خجالت سرخ شدم و اصلا یادم رفت برای چه سراغش آمده بودم.

همان‌جا نشستم پشت میز و به خورده شدن آخرین تکه نگاه کردم. وقتی آخرین ذرات فطیر هم از داخل بشقاب جمع و خورده شد، گفتم: «مگه ما صدتا فطیر نداشتیم؟»

با رضایت خاطر به صندلی‌اش تکیه داد و جوری که انگار دارد خاطره دوری را به یاد می‌آورد گفت: «چرا؟ داشتیم فکر کنم.»

- پس چرا به این زودی تموم شد؟ الان باید سی چهل تا مونده باشه که!

- من چه می‌دونم؟ شاید مامان داده به همسایه‌ها. مامان رو که می‌شناسی، نمی‌تونه تو خونه یه چیز خوشمزه داشته باشه و به دیگران نده.

داشتم دقیق نگاهش می‌کردم. خودش فهمیده بود که چرا دارم این سؤال را می‌پرسم و سعی می‌کرد زیرکانه در برود. گفت: «البته ممکنه به خاله‌ مهتاب‌اینا هم یه چندتایی داده باشه.»

- چندتا مثلا؟

- نمی‌دونم. ولی حتما یه چندتایی داده دیگه.

زل زده بودم توی چشم‌هایش. انگشت سبابه‌اش را می‌کشید روی بشقاب و شکل‌های خیالی درست می‌کرد.

گفتم: «فکر می‌کنم باید یه راه حلی پیدا کنیم که فطیرهامون این‌قدر زود تموم نشن.»

خیلی فوری و با اشتیاق جواب داد: «موافقم.»

- به نظرت چیکار باید بکنیم؟

کمی فکر کرد و گفت: «به نظر من بهترین کار اینه که فطیر بیشتری داشته باشیم.»

خندیدم. گفتم: «آخه آی‌کیو این که نشد راه حل؟ مگه نمی‌بینی به چه بدبختی‌ای فطیر گیرمون میاد؟! یا باید هر بار که خودمون می‌ریم شهرستان؛ یکی دو روز علاف بشیم و یه نونوایی خوب پیدا کنیم که قبول کنه برامون فطیر اختصاصی بپزه یا به فک و فامیل با هزار خواهش و تمنا بسپریم که زحمت همون کار رو برامون بکشن. همه‌ش هم که دردسره. چه سفارش پخت، چه بار زدن به ماشین و آوردن.» بعدش اضافه کردم: «منظور من این بود که همین فطیرهای کمی که داریم رو جوری مدیریت کنیم که زود تموم نشه.»

بلافاصله گفت: «منظورت اینه که نخوریم؟ خب اصلا برای چی خریدیم؟ که بمونه گوشه فریزر بپوسه؟» این را گفت و رویش را کرد آن طرف.

گفتم: «منظورم این نیست که نخوریم. منظورم اینه که به اندازه بخوریم.»

- نمیشه آبجی‌خانم. فطیر رو باید خورد... تازه‌شم، اگه نخوریم مامان می‌بخشه به این و اون. بازم چیز زیادی تو خونه نمی‌مونه.

مطمئن نبودم این مامان بوده که نصف بیشتر فطیرها را به قول نفیسه بخشیده یا این خود نفیسه بوده که هر روز به خودش سور داده؟ به هر حال نه چیزی قابل اثبات بود و نه حتی قابل بیان. پس گفتم: «تو چه راه حلی داری برای این مشکل؟»

- همون که گفتم دیگه. باید فطیر بیشتری داشته باشیم.

- آخه چه جوری بچه‌جون؟ تو می‌ری از شهرستان بار بزنی بیاری یا من یا بابا؟ یا عمو فرهاد؟

فکری کرد و گفت: «چرا اصلا این‌جا فطیرفروشی نداره که ما این‌همه به زحمت نیفتیم؟»

- چه می‌دونم. شاید همه مثل من و تو فطیر دوست ندارن. شاید هم تا حالا به فکر کسی نرسیده.

از جایش بلند شد و شروع کرد عرض کوتاه آشپزخانه را طی کردن. چندباری رفت و آمد تا این‌که گفت: «خب شاید بشه یه مغازه مخصوص این کار راه انداخت.»

گفتم: «عجب فکر بکری! بعد اون‌وقت کی قراره این‌کارو بکنه؟ من یا تو؟ اصلا با کدوم سرمایه؟ می‌دونی مغازه داشتن چقدر گرونه؟ تازه باید یه جایی هم باشه که بشه توش نون پخت. نمیشه نون رو بگیریم بیاریم این‌جا بخوایم بفروشیم. تا بفروشیم بیات میشه از دهن میفته. تازه اینا به کنار، بر فرض که مغازه و تنور جور شد، نونواشو از کجا بیاریم؟ مگه فطیر پختن به همین سادگیه؟ تخصص لازم داره.» دیدم ایستاد و زل زد به صورتم و کلمه به کلمه حرف‌هایم را بلعید. ضربه نهایی را هم زدم: «مگه یادت نیست همون شهرستان همه فطیرپزی‌ها مثل هم نبودن؟ بعضیا خیلی با سلیقه بودن و خمیر رو از چند ساعت قبل آماده می‌کردن تا خوب جا بیفته و شکر و زردچوبه و آرد تفت‌داده وسط فطیر رو هم خیلی خوب با هم مخلوط می‌کردن و فطیر رو هم با حرارت ملایم توی تنور می‌پختن مثل همین ننه‌خیرالنساء و دختراش؛ ولی بعضیای دیگه خمیرشون رو خوب ورز نمی‌دادن و شکر لای زردچوبه می‌ماسید و زیر دندون صدا می‌کرد! حرارت تنور و کوره رو هم انقدر بالا می‌بردن که زیر و روی فطیر می‌سوخت. اصلا آدم زهرمارش می‌شد تا یه دونه فطیر از اون سیاه‌سوخته‌ها بخواد بخوره!»

انگار حرفی برای گفتن نداشت. آمد نشست روبه‌رویم. بشقاب را با حرکت آرام دستش کنار زد، هر دو دستش را از آرنج تا انگشتان گذاشت روی میز و انگشت‌هایش را در هم گره کرد و به وسط میز خیره شد.

کمی به سکوت گذشت تا این‌که گفت: «کاش می‌شد از نونوایی ننه‌خیرالنساء و دختراش تو شهرستان، هر وقت که می‌خواستیم برامون فطیر می‌فرستادن.»

فکری کردم و گفتم: «آره، کاش می‌شد.» و با خودم فکر کردم: «یعنی میشه به ننه‌خیرالنساء یا دختراش سپرد برامون بپزن و بفرستن؟»

نفیسه باز به حرف آمد: «یادمه یه بار که می‌خواستیم بریم شهرستان، مامان زنگ زد به یکی از همسایه‌هاشون تو همون‌جا و سپرد که به ننه‌خیرالنساء بگه فطیر می‌خوایم، تا وقتی رسیدیم، زیاد منتظر نمونیم. می‌خواستیم دو روزه بریم و برگردیم و دیگه وقت نداشتیم تازه همون‌جا بریم و خودمون سفارش بدیم. یادمه وقتی رسیدیم فطیرها آماده بود و خودمون شب چیدیم تو کارتن و مامان با دختر ننه‌خیرالنساء حساب‌کتاب کرد و برداشتیم آوردیم‌شون. خیلی هم خوب و سریع همه‌چی پیش رفت.»

- آره، یادمه. ولی اگه نخوایم خودمون بریم، باید یه نفر برامون بیاره یا پستش کنه.

- خب پست کنه مگه چی میشه؟

- هیچی نمیشه. فقط باید یه نفر باشه که همچین کاری رو انجام بده. مردم که بیکار نیستن راه بیفتن برای دیگران مفت‌مفت کار کنن.

- خب پولش رو بدیم. چرا مجانی؟

یک ثانیه نگاهش کردم و گفتم: «اینم حرفیه.»

گفت: «می‌تونیم پول فطیر و پست و دستمزد ارسال رو براشون کارت به کارت کنیم.»

این یکی دیگر واقعا فکر بکر بود. دستم را بردم نزدیک‌تر و دست‌هایش را گرفتم و فشار دادم. بعدش گفتم: «آفرین آبجی کوچولو. چه ایده خوبی! بیا امتحانش کنیم شاید جواب داد.»

لبخندی زد و گفت: «اگه جواب بده، تو دوتا فطیر اضافه‌تر بردار برای خودت.»

جواب لبخندش را با لبخند دادم و گفتم: «اگه جواب بده که دیگه انقدر فطیر داریم که از این حساب‌کتابا نکنیم ولی اگه همچین کاری هم خواستیم بکنیم اون‌وقت از همین الان یکی از فطیر اضافه‌هامو هدیه می‌کنم به تو.»

چشم‌هایش خندید.

دو سه هفته‌ای طول کشید تا ننه‌خیرالنساء و دخترهایش را راضی کردیم با ما همکاری کنند. البته نه برای فرستادن دو کارتن فطیر تازه با پست! آن را که همان هفته اول فرستادند و حتی می‌خواستند هزینه پست را مهمان‌شان باشیم.

آن دو سه هفته صرف چانه‌زنی برای راضی کردنشان به ادامه دادن این کار در مقیاس بزرگتر شد. این‌که در یک بازار اینترنتی که مخصوص عرضه و فروش تولیدات ایرانی بود، غرفه بزنیم و فطیرشان را برای فروش بگذاریم. همه‌چیز از مرحله تبلیغ و سفارش‌گیری تا دریافت پول و هماهنگی‌های اینترنتی و تلفنی را هم خودمان یعنی من و نفیسه انجام بدهیم و فقط ننه‌خیرالنساء و دخترهایش فطیرها را بپزند و به آدرس‌هایی که می‌گوییم بفرستند. هزینه ارسال هم در خود سایت اینترنتی با توجه به فاصله فطیرها از نانوایی تا منزل مشتری، خودبخود حساب می‌شد و در قیمت تمام‌شده محاسبه می‌گردید، بنابراین دردسر هزینه‌های جانبی را هم نداشتیم. فقط می‌ماند پیدا کردن آن یک نفری که فطیرهای داخل کارتن ‌گذاشته‌شده و آدرس‌دار را ببرد اداره پست و بفرستد، که آن هم خوشبختانه پیدا شد. دوتا از نوه‌های پسری ننه‌خیرالنساء که هم جوان بودند و هم جویای کار، این کار را قبول کردند و دونفری صاحب شغل کوچک و جدیدی شدند. بالاخره از هیچی بهتر بود و حتی اگر بعدها شغل مناسبی هم پیدا می‌کردند می‌توانستند به عنوان شغل دوم ادامه‌اش بدهند.

عصر ارتباطات و فناوری سودش را به همه‌مان رساند؛ هم به ننه‌خیرالنساءای که اصلا با فضای مجازی کاری ندارد و هم به من و نفیسه که مرتب و پیش از تمام شدن آذوقه فطیر فریزر و لابه‌لای سفارش‌های دیگر، برای خودمان هم سفارش می‌دادیم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: