مهری سراییفر
خلاصه قسمت قبل:
در قسمت پیش خواندیم خانم عبدالعلی وقتی درددلهای منیرخانم را شنید، او را نصیحت کرد که به قسمتی خدا برایش مقدر کرده راضی باشد و اصرار نکند. حرفهای خانم عبدالعلی باعث آرامش منیرخانم شد و همانطور که دستش در دست او بود به خواب رفت... اما وقتی چشمانش را باز کرد و سراغ خانم عبدالعلی را از دخترش گرفت، ریحانه گفت: مامان جان، خواب دیدی! هیچکس نیومده دیدنت... منیر خانم که حسابی گیج شده بود از همسرش خواست برایش تفألی به قرآن بزند...
و اینک ادامه داستان...
قسمت هفتم
حسن آقا با هجی سخت و مکث سنگین شروع کرد به خواندن آیه:
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا الْيَهُودَ وَالنَّصَارَى أَوْلِيَاءَ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاءُ بَعْضٍ وَمَنْ يَتَوَلَّهُمْ مِنْكُمْ فَإِنَّهُ مِنْهُمْ إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ ﴿۵۱مائده﴾»
منیرخانم گفت:
ـ معنیها رو بخون. روبروی آیهها.
حسن آقا قبل از خواندن نگاهی به معنیها انداخت. دخترک چهار ساله مستانه آمد روی زانوی پدربزرگ نشست:
ـ بابابزرگ من قرآن رو برات نگه میدارم.
منیرخانم گفت:
ـ اگه نمیتونی بده بچهها بخونن.
حسن آقا شروع کرد به خواندن:
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد يهود و نصارى را دوستان (خود) مگيريد (كه) بعضى از آنان دوستان بعضى ديگرند و هر كس از شما آنها را به دوستى گيرد از آنان خواهد بود آرى خدا گروه ستمگران را راه نمىنمايد(51مائده)»
منیر خانم گفت:
ـ این که برای یهودیهاست. ادامه بده.
«مىبينى كسانى كه در دلهايشان بيمارى است در [دوستى] با آنان شتاب مىورزند مى گويند مى ترسيم به ما حادثه ناگوارى برسد اميد است خدا از جانب خود فتح [منظور] يا امر ديگرى را پيش آورد تا (در نتيجه آنان) از آنچه در دل خود نهفته داشتهاند پشيمان گردند (52)»
پسر6 ساله سارای رو به مادرش گفت:
ـ مامان پشیمان یعنی چی؟
سارای انگشتش را روی لبش گذاشت و «هیس» گفت .
«و كسانى كه ايمان آوردهاند مىگويند آيا اينان بودند كه به خداوند سوگندهاى سخت میخوردند كه جدا با شما هستند اعمالشان تباه شد و زيانكار گرديدند(53)»
منیرخانم به زحمت سر جای خود جابجا شد. قیافهاش گرفته و تو فکر بود. حسن آقا ادامه داد:
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد هر كس از شما از دين خود برگردد به زودى خدا گروهى (ديگر) را مىآورد كه آنان را دوست میدارد و آنان (نيز) او را دوست دارند (اينان) با مؤمنان فروتن (و) بر كافران سرفرازند در راه خدا جهاد میكنند و از سرزنش هيچ ملامتگرى نمىترسند اين فضل خداست آن را به هر كه بخواهد مىدهد و خدا گشايشگر داناست(54)»
منیرخانم گل از گلش وا شد. رو به ریحانه و مستانه گفت:
ـ خوب شد آخرش. گفت خدا گشایشگره. یعنی گره از کارمون باز میشه.
ولی بلافاصله بغض کرد و چشمهایش قرمز شد:
ـ یعنی میشه؟ یعنی گره از کار ما هم باز میکنه؟ من روسیاه. من بدبخت که آخر عمری چشم به راه موندم. یعنی چطوری میشه که برگرده؟
مستانه که پسر کوچکه سارای را به پهلویش توی بغل تکیه داده بود شانه سالم مادر را آرام نوازش کرد:
ـ معلومه که برمیگرده. این چه حرفیه مامان. صبور باش.
ریحانه اشاره به پدر کرد که قرآن را ببندند. مادرشان باز دچار آن حالت شده بود.
پدر بقیه ترجمهها را برای خودش خواند. آرام و بیصدا. نوه 4 سالهاش قرآن را از دست پدربزرگ میکشید:
ـ بابابزرگ بقیهشو من بخونم. من بخونم.
حسن آقا اجازه داد نوه شیرینش بقیه قرآن را بخواند. دخترک قرآن را سمت خودش چرخاند. عینک پدربزرگ را برداشت و به چشم خودش زد اما چون چیزی نمیدید عینک را روی بینیاش گذاشت. از بالای عینک قرآن را نگاه کرد و زیر لب شروع کرد چیزهایی گفتن. مثل کسی که متنی را با صدای آرام بخواند. حسن آقا با اشاره سر و چشم و ابرو دخترک را به مستانه نشان داد. دخترک که دید نگاهها به سمتش جلب شده از تک و تا نیفتاد و به خواندن ادامه داد. همه یکهو شروع کردند به خندیدن.
صدای اذان نماز جماعت از بلندگوی مسجد که آمد حسن آقا بلند شد:
ـ یاعلی. ما رفتیم نمازجماعت.
طوری از در اتاق بیرون رفت و جواب دخترها را که پرسیدند:
ـ بابا کجا. بیا بقیهشو بخون
نداد که انگار از این نمایشها و کارهای منیرخانم دیگه خسته شده است.
***
صبح روز عاشورا بود که سر و صدا توی کوچه راه افتاد. اول سروصدا کم بود. بعد زیادتر شد. کسی توی خانه نبود. قرار بود بچهها ظهر بیایند دنبال مادرشان ببرندش سر خیابان امامزاده دستهها را تماشا کنند. گردنبند و کتف بند بدجور جلوی دست و پای منیرخانم را گرفته بود. حسن آقا هنوز از مسجد برنگشته بود. برای ظهر عاشورا ناهار قورمه سبزی میدادند توی مسجد. سرش حسابی گرم نذری بود. منیرخانم به صداها گوش کرد. خانهشان رو به حیاط بود. کوچه را نمیشد دید. به زحمت از خانه زد بیرون. چادرش را یک دستی سرش کرد. هنوز زانوهایش درد میکرد. موقع راه رفتن حسابی لنگر میانداخت. دخترها گفته بودند به هیچ عنوان از خانه بیرون نرود. حداقل باید میدید سر و صدا و لااله الاالله گفتنها و صلواتها بخاطر چیست. در حیاط را باز کرد. همسایهها به سمت انتهای کوچه میرفتند. جرأت نکرد از در خانه برود بیرون. تعادل نداشت. گردنش تیر میکشید. پسرجوان ناجیه خانم را دید که دارد میرود سمت انتهای کوچه. صدایش کرد:
ـ برهان، چه خبره ته کوچه؟
برهان با صدای بلند گفت:
ـ سلام منیرخانم. پسرحاج کرمعلی پیدا شده. از دزفول آوردنش.
منیرخانم اسم پسر حاج کرمعلی را که شنید انگار یک قالب یخ افتاد توی قلبش. مگر می شود بعد از 35 سال.
ـ مادرش گفته بیارنش خونه بعد ببرن برای مراسم خاکسپاری. شما نمیاید؟ اگه ویلچر دارید ببرمتون.
پسر جوان عجله داشت. به هوای اینکه منیرخانم گوشش سنگین است کلمات را علاوه بر صدای بلند با اشاره هم میگفت. منیرخانم گفت:
ـ نه مادر. تو برو من نمیتونم بیام. فقط به خانم حاج کرمعلی بگو منیرخانم التماس دعا داشت.
ـ چشم چشم چشم. خداحافظ. خداحافظ.
منیرخانم برای اینکه دوباره چشم تو چشم دیگران نشود، در را بست و همانطور لنگلنگان به طرف خانه برگشت در حالیکه خدا گمشده همسایه را بهش برگردانده بود و گمشده او را نه. گمشده همسایه پیش خدا عزیز بود و گمشده او نه. دعای همسایه مستجاب شده بود و دعای او نه. همسایه و گمشدهاش پیش همه محبوب بودند و گمشده او نه. گمشده همسایه برگشته بود و گمشده او نه.
انگار کارد توی قلبش فرو کردند. باز همان احساس حقارت و ذلت سراغش آمد. یک لحظه ایستاد و نگاهش را به سمت آسمان دوخت. آفتاب صبح توی چشمش زد:
ـ خدایا اگه داوود رو به من برگردونی دیگه هیچی از درگاهت نمیخوام. دیگه تا کی خودمو بزنم به کری. یه نگاه به منم بنداز دیگه آخه من چه گناهی کردم که نمیبخشی. دیگه چقدر التماست کنم. حاج کرمعلی از شهر و دیار خودش تو اهواز زده اومده اینجا، بازم بچهاش برگشته پیش خودش. من که پامو از خونهام بیرون نذاشتهام به انتظار بچهام چرا برش نمیگردونی.
از فشار بغض و گریه گردنش باز تیر کشید. نفسش بند آمد. به زحمت رفت تو. پشت سرش ریحانه از در وارد شد:
ـ مامان پسرحاج کرمعلی پیدا شده. فکر کن بعد از 35 سال. نگو توی دزفول خاکش کرده بودند به هوای کس دیگه ای. مادر اون بنده خدا به هوای اینکه پسر خودشه هر روز می رفته سر خاک. الان معلوم شده که پسر ایشون توی سوسنگرد خاک شده. خدا رو شکر بعد از این همه سال بچهها پیش پدر و مادر خودشون برگشتند.
ناگهان این حرف را که زد حواسش رفت به مادر که روی صندلی نشسته و مثل شیشه بخارگرفته، قطرههای اشک و عرق از سر و صورت و بینیاش جاری شده. تمام حرفهایی که زده بوده مثل کارد تیزی قلب مادر را زخمی کرده. کنارش نشست. با دستمال صورت مادر را پاک کرد. قربان صدقهاش رفت و بوسیدش. مادر قلبش بدجور شکسته بود. چنان از ته دل اشک میریخت که هیچ جوره نمیشد دلداریش داد. برایش آب آورد. نخورد. با صدای لرزان دستش را تا آرنج بالا آورد. سرش را نمیتوانست بالا بیاورد. نگاهش را به دیوار روبرو دوخت:
ـ خدایا تو رو به همین استخوانهای پوسیده که به مادرش رسوندی قسم میدم داوود منم بهم برگردون. حالا که من پیش تو ارزشی ندارم حداقل بخاطر این جوان تازه برگشته گمشده منم برگردون.
ریحانه دست مادر را بوسید و کنارش نشست:
ـ مامان، صبور باش. این همه دعا میکنی ولی آخرشو خراب میکنی. چرا میگی ارزشی ندارم. به قسمتت راضی باش.
ـ نیستم. راضی نیستم. این همه سال اشک ریختم. نذر کردم. التماس کردم. به دست و پای خدا افتادم. حتی یه نگاه هم نکرد.
ـ هر چی خودش صلاح بدونه درسته. ما که نمیدونیم.
ـ هیچ کدومتون راضی به دیدنش نیستید. دوستش ندارید. راحتید از ندیدن برادرتون.
ـ مامان قربونت برم من. چرا باید خوشحال باشیم. ما که خونههامون جداست. نمیخوام خودتو اذیت کنی. اون داره زندگیشو میکنه. تو هم زندگی تو بکن.
ـ کدوم زندگی. الان 20ساله شبها روی زمین خالی میخوابم چون الان داوود داره روی زمین خالی میخوابه. هیچی نداره بخوابه روش. تمام بدنم آرتروز گرفته. غذا برام زهرماره. همش فکر میکنم داوود نه جایی برای زندگی داره نه غذا برای خوردن. یه بار هم زنگ نزده حالی از ما بپرسه. اصلا مرده است؟ زنده است؟ کجاست؟
ـ مامان جان، اون حالش خوبه. داره زندگیشو میکنه. بابا میگفت اسمش توی ثبت اسناد...
ـ بابات چون میخواد منو ساکت کنه اینا رو میگه.
ـ رشید توی مترو دیده بودش. میگفت حالش خوب بود.
ـ دروغ میگه. رشید میترسه داوود برگرده مجبور باشه بهش پول قرض بده. زیر پر و بالشو بگیره. نمیخواد برگرده. شماهام که تو خونه زندگی خودتون مشغولید. داوود کیلو چند!
صدای صلوات دستهجمعی، صدای کل کشیدن زنهای عرب که توی مراسم شادی و عزا سر میدادند، از بیرون از ته کوچه شنیده میشد.