فاطمه اقوامی
عکاس:فرناز بهشتی
از آن دوستای خوب روزگار است... سخندان و پر معلومات... هر آنچه بخواهی در آن پیدا میشود... فقط باید طرح رفاقت با او بریزی و دست در دستش بگذاری تا برایت از هزاران دنیای شناخته و نشناخته سخن بگوید... آری درست فهمیدید منظورم همان کتاب است، همان که در کودکی به عنوان یار مهربان به ما معرفی میشد... برخی از ما دوستان بی معرفتی بودیم... جذابیتهای عصر جدید آن یار مهربان را از یادمان برده است و فراموشش کردهایم... اما بعضی هنوز هم رابطه دوستیشان تنگاتنگ است... هنوز هم مینشینند برگهای وجودش را ورق میزنند و به دنیاهای جدید سفر میکنند... آنها قدر این گوهر ارزشمند را خوب میدانند برای همین دلشان به این حد رضا نداده... خودشان قلم به دست گرفته و باورها و آنچه در ذهن دارند در قالب کلماتی زیبا و شیوا ریخته و یک یار مهربان برای دیگران خلق کردهاند... آنها خوب میدانند این یار مهربان رازدارترین و بهترین قاصد است برای آنکه حرف آنها را به دیگران حتی به نسلهای آینده برساند... و ما بسیار خوشحالیم که در آستانه رسیدن به هفته کتاب و کتابخوانی میزبان یکی از این افراد بودیم... «مریم مقانی» نویسنده خوش ذوق جوانی است که هم خوب کتاب میخواند و هم قلمش پرکار و تواناست... با ما باشید تا سری به دنیای نویسندگی او بزنیم.
علاقه به نوشتن از چه زمانی خودش را در وجود شما نشان داد؟
علاقه به نوشتن از دوران کودکی همراه من است. از وقتی سواد خواندن و نوشتن پیدا کردم همیشه دوست داشتم رویاها و تخیلاتم را تبدیل به داستان کنم. انگار داستانها و کتابهایی که میخواندم، مرا راضی نمیکردند. دلم میخواست خودم داستان خودم را بنویسم. آنطور که در خاطرم هست کلاس سوم ابتدایی اولین داستانم را نوشتم. نوشتهای که شخصیت اصلی و ماجرا داشت و واقعا میشد اسم آن را داستان گذاشت. البته از اجزا و عناصر داستانی و اینکه باید چطور کنار هم قرار بگیرند اطلاع نداشتم و فقط براساس داستان هایی که خوانده بودم، مینوشتم. این قضیه ادامه پیدا کرد. در همه مقاطع تحصیلی معمولا مسئولیت نوشتن متن تئاتر برای مناسبتهای مختلف با من بود. در مسابقات مختلف در زمینه نویسندگی هم شرکت میکردم و اغلب هم موفق میشدم رتبهای به دست آورم. به مطالعه هم بسیار علاقه داشتم و همیشه کتابخانه مدرسهمان را زیر و رو میکردم و کتاب نخواندهای باقی نمیگذاشتم.
این علاقه به مطالعه و نوشتن پیش زمینه خانوادگی داشت یا صرفا موضوعی شخصی بود و به روحیات خودتان برمیگشت؟
پدرم دبیر بازنشسته آموزش و پرورش و مادرم خانهدار هستند و هر دو اهل مطالعه. از همان دوران کودکی ما کتابخانهای در خانه داشتیم که کتابهای زیادی در آن وجود داشت. پدربزرگم هم نسخه خطی برخی کتابها را داشتند. یکی از آنها نسخه خطی منتهی الآمال بود که ظاهر قدیمی و قطع بزرگی داشت. من عاشق آن کتاب بودم. کتاب منتهیالآمال درباره زندگی ائمهاطهارعلیهمالسلام است. تا جایی که به یاد دارم در دوران دبستان با اینکه خیلی از کلمات این کتاب را متوجه نمیشدم سه، چهار مرتبه آن را خوانده بودم.
علاقهام به مطالعه بسیار زیاد بود. تندخوان هم بودم و خیلی سریع یک کتاب را تمام میکردم. تا پایان دوره دبیرستان اغلب آثار کلاسیک جهان را خوانده بودم. مثلا کتابهای «قبل از طوفان» و «غرش طوفان» الکساندر دوما که درباره انقلاب فرانسه هست را در همان دوران خواندم. به جلد دهم - یازدهم که رسیدم، خودم هم دیگر کم آورده بودم آنقدر که شخصیتهای آن زندگی من را پر کرده بودند.
با توجه به علاقه شما به مطالعه و نویسندگی، چطور شد در دانشگاه رشته علوم آزمایشگاهی را انتخاب کردید و به سمت تحصیل در زمینه ادبیات نرفتید؟
این رشته را واقعا دوست داشتم. کلا به زیستشناسی و شیمی و کارهایی که در فضای آزمایشگاه انجام میشد، علاقهمند بودم. اولین انتخابم رشته مهندسی ژنتیک بود. رتبه کنکور خوبی هم داشتم اما با توجه به اینکه از طرف خانواده فقط اجازه داشتم دانشگاههای شهر تهران را انتخاب کنم، موفق به قبولی در آن رشته نشدم و در رشته علوم آزمایشگاهی دانشگاه تهران پذیرفته شدم. اما بعد از مدتی فهمیدم آدمی نیستم که بتوانم از نوشتن دور بمانم. به خاطر همین رشته علوم آزمایشگاهی را ادامه ندادم اما از خواندن این رشته پشیمان نیستم چون تحصیل در این زمینه تجربیاتی به من آموخت که ردپایش در داستانهایم بوده و خواهد بود. با توجه به اینکه به نویسندگی در حوزه علمی ـ تخیلی علاقه دارم و اولین و دومین کتابم در همین زمینه است تحصیل در این رشته تا حد زیادی من را با مسائل پزشکی آشنا و مسیر را برای کسب اطلاعات در این زمینهها هموار کرد و بهتر میتوانم در داستانهایم از این مباحث استفاده کنم.
علاقهمندی شما به نوشتن کی فرصت بروز پیدا کرد و منجر به چاپ اولین اثر شما شد؟
سال 1382 بود که اولین داستان من در روزنامه جوان به چاپ رسید. آن زمان یکی از دوستانم مرا با جلسات آموزش داستان یا بهتر بگویم جلسات نقد داستان استاد سرشار آشنا کردند و من در این جلسات شرکت میکردم. آن سال مصادف با زلزله بم بود و من داستانی با موضوع این واقعه و دیدار سرزده و ناشناس رهبری از مناطق زلزلهزده نوشته بودم. این داستان مورد توجه استاد سرشار قرار گرفت و از من برای چاپ آن اجازه خواستند. از این پیشنهاد بسیار خوشحال شدم و چاپ آن داستان به من برای ادامه راه انگیزه داد.
البته به نظر خودم قلمم در آن زمان ویژگی خیلی خاصی نداشت و دلیلی که باعث شد استاد سرشار نسبت به این داستان توجه داشته باشند و برای چاپ آن اقدام کنند به روز بودن موضوع داستان بود. خلاصه این اولین تجربه جدی من بود و کلی ذوق کرده بودم و هنوز هم آن صفحه روزنامه را دارم. بعد از آن داستانهای مختلفی نوشتم اما برای خودم. یعنی به نظرم آنقدر قوی نبودند و اعتماد به نفس نداشتم که بخواهم برای چاپ آنها اقدام کنم.
و این مسیر چطور پیش رفت و ادامه پیدا کرد؟
سال 87 نوشتن اولین داستان بلند تخیلی من به اتمام رسید. یکی از دوستانم خانم عزیزینیک که تأثیر زیادی بر مسیر نویسندگی من داشتند کار را دیدند و گفتند میخواهی من این اثر را برای چاپ به انجمن قلم ببرم؟ در آنجا طرحی برای نوقلمها در حال اجراست که هدفش حمایت از آثار کسانی که تاکنون داستانی از آنها به چاپ نرسیده است. این اتفاق برای من خوشایند بود و دلیلی برای مخالفت نداشتم. خدا را شکر این اثر موردپسند انجمن قرار گرفت و قرار شد به چاپ برسد. حق الزحمه مختصری هم برای من در نظر گرفتند. این شد سرآغاز کار من به صورت حرفهای. چاپ این اثر برای من بسیار لذتبخش و شیرین بود.
آن داستان در ژانر علمی ـ تخیلی نوشته شده بود و حوادث آن در سال 2031 روایت میشد. موضوع داستان هم درباره مسائل فلسطین و اسرائیل بود. یک داستان جاسوسی با محوریت یک زن آمریکایی دورگه بود که برای جاسوسی از مردی به نام میکله فابریانو به ایتالیا میآمد. اسم رمز او «Blue Love» بود که اسم کتاب هم براساس همین اسم رمز انتخاب شده بود اما موقع چاپ گفتند انتخاب اسم انگلیسی برای کتاب ممکن نیست و خودشان ترجمهاش یعنی «عشق آبی» را برای کتاب برگزیدند که متأسفانه چندان با موضوع و ژانر کتاب همخوانی نداشت.
این اثر در جشنواره ادبی پروین اعتصامی سال 89 در بخش داستان بزرگسال شایسته تقدیر شد. انتخاب اولین کار من در یک جشنواره کشوری کلی انرژی، انگیزه و اعتماد به نفس برایم به ارمغان آورد.
از ابتدا قصد داشتم این اثر را به صورت یک مجموعه سه جلدی بنویسم. بعد از چاپ جلد نخست، سال 92 جلد دوم آن با نام «چشمی که بستم، چشمی که بگشود» را خدمت استاد سرشار دادم. ایشان کار را برای چاپ به نشر تکا سپردند. سال 93 این اثر هم در جشنواره قلم زرین جزو مجموعه کتابهایی بود که به مرحله نهایی راه یافت و به اصطلاح شایسته تمجید شناخته شد. بخش سوم این سهگانه را هم نوشتهام اما تا امروز انگیزهای برای چاپش پیدا نکردم. وقتی از یک اثر چند سالی میگذرد انسان احساس میکند آن اثر بهتر از آن که هست، میتوانسته نوشته شود. برای همین همیشه دنبال فرصتی بودم تا دو جلد چاپ شده را بازنویسی کنم و در ادامه آنها جلد سوم را به چاپ برسانم که تاکنون فرصتش فراهم نشده است.
مسیر نویسندگی من به داستاننویسی میگذشت تا اینکه اتفاقاتی در این مسیر رخ داد و من به فیلمنامهنویسی علاقه پیدا کردم و به خانه فیلمنامه که در آن سالها تحت نظر سازمان رسانهای اوج بود، معرفی شدم و فعالیتم در این زمینه را به صورت جدی آغاز کردم. مدتی به عنوان کارشناس با فصل اول مجموعه «اتل متل یه جنگل» همکاری داشتم. در حال حاضر هم به عنوان کارشناس با خانه فیلمنامه و شبکه نهال همکاری دارم مثلا سال گذشته مسئولیت نوشتن پلاتوهای برنامه «سر سفره خدا» را بر عهده من بود.
از آنجایی که همیشه دوست داشتم در زمینه نوشتن چیزهای جدید را تجربه کنم تقریبا از سال 88 به حوزه دیگری از این وادی قدم گذاشتم. آن سالها من در جلسات نقد داستان استاد سرشار که در حوزه هنری برگزار میشد شرکت میکردم. این جلسات به صورت کارگاه داستاننویسی و نقد داستان بود. اعضای کلاس داستان مینوشتند و در جلسات آنها را نقد میکردیم. از طرف دیگر استاد سرشار ما را تشویق میکردند برخی از داستانها و کتابهای چاپ شده را نقد کنیم تا در مجله اقلیم نقد که متعلق به انجمن قلم بود به چاپ برسند. چند تا از کارهای نقد من در این مجله به چاپ رسید. یکی از آنها نقدی بود که بر کتاب «استخوان خوک و دستهای جذامی» مصطفی مستور نوشته بودم. به نظر خودم این کار جسارتی بود از طرف من که به عنوان یک نویسنده تازهکار بخواهم اثر چنین نویسندهای را نقد کنم اما همان نقد در دهمین دوره جشنواره نقد کتاب برگزیده شد.
در حوزه فیلمنامه پذیرش کار سفارشی زیاد اتفاق میافتد اما من در زمینه داستاننویسی تجربه نوشتن کار سفارشی نداشتم که سال گذشته چند پیشنهاد داستاننویسی به من شد. جالب اینجاست هر دو سفارش، به منافقین و دهه شصت ربط پیدا میکرد. یکی از این سفارشها که توسط مرکز اسناد و از طریق خانه فیلمنامه پیشنهاد داده شد در حوزه کار کودک بود. در این کار قرار بود چهار شخصیت انقلاب با داستان و با زبان کودکانه به بچهها معرفی شوند. سه نفر از این شخصیتها یعنی شهید قدوسی، شهید مطهری، شهید بهشتی توسط منافقین به شهادت رسیده بودند و نفر چهارم این مجموعه هم حضرت امامره بودند. در طی این سالها فیلمنامهنویسی در حوزه کودک و نوجوان و حتی خردسال را تجربه کرده بودم اما این پیشنهاد فرصت داستاننویسی برای این رده سنی را نیز برایم فراهم کرد. این کار به اتمام رسیده و در دست چاپ است.
پروژه دیگر که آن هم مربوط به یک حادثه واقعی در سال 63 و ترور دو نفر توسط منافقین در شهر گرگان بود، از طرف انتشارات «سیمرغ هدایت» به من پیشنهاد شد که آن هم انجام شد و قرار است بزودی به چاپ برسد. کار دیگری هم قرار است در مورد منافقین نوشته شود که آن هم براساس یک ماجرای واقعی است و همین انتشارات قصد دارد آن را به چاپ برساند.
چرا برای نوشتن اولین اثر به سراغ ژانر علمی ـ تخیلی رفتید؟
من عاشق داستانهای معمایی و علمی ـ تخیلی بودم و فکر میکنم رگههایی از هر دو ژانر را میتوانید در اولین داستانم میبینید و قطعا ردپایش را در تمام آثاری که بعد از این هم بنویسم خواهید دید.
یادم میآید همان موقع دکتر سرشار فرمودند اگر همین راه را ادامه بدهی شاید اولین کسی باشی که در ایران در زمینه این ژانر کار میکند. البته بعد از من آقای رضایی هم در کتاب «زایو» در این حوزه قلم زدند که خودشان به من فرمودند خواندن کتاب شما در انتخاب این سبک نوشتن تأثیر داشت.
اصول نوشتن را چطور فرا گرفتید؟
من تا قبل از سال 88 و شرکت در جلسات داستاننویسی استاد سرشار، عناصر داستانی را نیاموخته بودم. هر چیزی که مینوشتم براساس تجربیات شخصیام در اثر مطالعه و خواندن کتابهای متعدد بود. یعنی بعد از نوشتن دو کتاب اول و چاپ شدن جلد ابتدایی آن تازه با عناصر داستانی آشنا شدم و نقد کردن را آموختم. تا قبل از آن حتی احساس نیاز نمیکردم که باید در این زمینه مطالعه کنم. گاهی وقتها این احساس نیاز است که انسان را متوجه میکند باید به دنبال یادگیری فلان مطلب برود. بعد از شرکت در جلسات نقد داستان استاد سرشار آموختم که عناصر داستانی کدامند و به چه درد میخورد. تا قبل از آن خیلی از موارد را بدون آنکه بدانم استفاده میکردم اما قطعا وقتی آدم نسبت به چیزی اشراف داشته باشد اشتباهی را تکرار نمیکند.
نوشتن برای کودکان چقدر با کار در زمینه بزرگسال متفاوت است؟
نوشتن برای کودک خیلی سختتر است. چون حساسیتهای خاصی هم در نحوه نوشتن و هم در انتقال پیام وجود دارد. در واقع نوشتن برای کودکان یک کار سهل ممتنع است. چون هم باید پیام خیلی واضح و خوب گفته شود، هم اینکه آن را مستقیم نگفت. بزرگسال خودش انتخاب میکند چه کتابی بخواند اما اغلب این والدین هستند که برای کودکان انتخاب میکنند چه کتابی بخوانند یا چه فیلمی مشاهده کنند. باید برای کودکان پیام را به صورتی گفت که در عین جذابیت، خیلی گلدرشت و تو ذوقزننده نباشد و به صورت غیر مستقیم گفته شود اما آنقدر هم پیچیده نباشد که متوجه آن نشود.
یک داستان براساس یک واقعه حقیقی و واقعی چطور نوشته میشود و چه نکاتی در این نوع داستاننویسی مدنظر قرار میگیرد؟
داستان نوشتن برپایه مستند، سختتر است چون باید از طرفی به واقعیت وفادار باشید و در عین حال بتوانید چهارچوبهای ساختاری یک داستان را دربیاورید. قطعا خیلی از اتفاقاتی که در اطراف ما میافتد اگر پیرایههای آن را جدا کنید شاید ساختار داستانی بر آن منطبق نباشد و نیاز باشد تغییرات کوچکی در آن ایجاد کنید. یعنی باید آن را آرایش دهید. در واقع داستان نوشتن براساس یک اتفاق واقعی مثل آن میماند که سنگ خامی به شما بدهند و بگویند از آن یک مجسمه دربیاورید. در این نوع نوشتن باید همه اضافات حذف شوند و آن چیزی که از داخلش در میآید چیزی باشد که مشخصات یک داستان را دارا باشد. وقتی داستانی براساس تخیل نویسنده شکل میگیرد، قضیه بسیار راحتتر است. آن زمان همه چیز دست نویسنده است و هر قسمت را بخواهد کم و زیاد میکند و کسی هم از او سؤال نخواهد کرد که چرا فلان مطلب را تغییر دادی یا تحریف کردی چرا که همه چیز بر پایه تخیل نویسنده است اما در داستان مستند اینطور نیست.
مراحل خلق یک داستان چیست؟
اغلب اینطور است که نویسندهها با دیدن یا شنیدن یک اتفاق، تصویر یا یک جمله، ایدهای در ذهنشان جرقه میزند. گاهی نویسنده سوار تاکسی است و کسی جملهای میگوید، همین میتواند برای آن نویسنده تبدیل به ایده شود. اغلب رسیدن به ایدهها از نوع نگاه نویسنده به اطرافش به وجود میآید. مثلا با توجه به باورها و انگیزهها و عقایدی که من دارم و دلم میخواهد از نوشته من نفعی برای جامعه حاصل شود، نوشتههای من حتما بعد سیاسی و اجتماعی دارند. بعد از اینکه ایده به ذهن نویسنده رسید حالا او باید فکر کند چطور عناصر داستانیاش را انتخاب کند. در دنیای فیلمنامهنویسی قبل از نوشتن فیلمنامه حتما باید یک طرح منسجم و خوب که در واقع مدل و نمونه کوچکی از فیلمنامه اصلی است، نوشته شود. یعنی اول طرح داده میشود و مراحل پذیرش براساس آن انجام شده و بعد از تأیید طرح، فیلمنامه اصلی نوشته میشود. ورود من به دنیای فیلمنامهنویسی این دستاورد خوب را برایم داشت که من در داستاننوسی هم این اصل را رعایت میکنم و با اینکه خیلی سخت است ابتدا طرح داستان را مینویسم. این طرح شمایی کلی از بعضی عناصر داستانی را دارد و بعد برای نوشتن داستان به همانها شاخ و برگ میدهم.
آیا نویسنده به طور قطعی میداند آخر داستانش چه میشود؟ ممکن است انتهای داستان در مسیر نوشتن، تغییر کند؟
قطعا این اتفاق امکانپذیر است چون داستان یک موجود منعطف است. شاید وقتی یک نویسنده شروع به نوشتن میکند بداند که میخواهد آخر داستانش را چطور تمام کند اما در حین نوشتن ممکن است چیزهایی به ذهن نویسنده برسد و مسیرها و شخصیتهای جدیدی به داستان اضافه شود که پایان داستان را تحت تأثیر قرار دهد. که به نظر من شیرینی ماجرا هم همین جاست. من بعضی وقتها دلم میخواهد در مسیر نوشتن خودم را هم غافلگیر کنم.
برای ورود به دنیای داستاننویسی چه چیزهایی لازم است؟
برای نوشتن دو چیز لازم است؛ استعداد و علم. هر کدام از این دو مورد بدون دیگری باعث میشود اثر نویسنده آنطور که باید خوب نباشد. کسی که استعداد نوشتن دارد 50 درصد راه را پیش رفته اما باید روش داستاننویسی را هم بیاموزد. البته برای آموزش لازم نیست حتما وارد رشتههای دانشگاهی مرتبط شد. در حال حاضر کتابها و دورههای آموزشی متنوعی وجود دارد که با استفاده از آنها و طی یک دوره 5، 6 ماهه و تمرین تحتنظر یک استاد حرفهای میتوانید با اصول این کار آشنا شوید. غیر از علاقه و استعداد و دانستن روش داستاننویسی تجربه کردن از طریق نوشتن زیاد هم اصلی ضروری است. نکته بعدی این است که فردی که میخواهد نویسندگی را دنبال کند باید اهل مطالعه هم باشد البته قطعا کسی که به نوشتن علاقه دارد این پیش شرط را داراست. فکر میکنم از مجموع اینها یک نویسنده قابل قبول به وجود میآید.
اینکه میگویند نویسندهها با شخصیتهای داستانشان ارتباط نزدیکی دارند، واقعیت دارد؟
بله، نویسنده خیلی با شخصیتهای داستانش ارتباط برقرار میکند. حداقل برای من که به این صورت است. من تا با شخصیتها چه منفی و چه مثبت ارتباط قوی برقرار نکنم آن چیزی که مینویسم نه دلچسب خودم خواهد بود و نه دیگران. یعنی کاری خوب از کار درمیآید که حتما خودم در حین نوشتن با آن ارتباط برقرار کرده باشم. شخصیتهایی جذاب هستند و برای خواننده قابل قبولند که جنبه حسی و عاطفی قویای داشته باشند و بتوانند ذهن خواننده را درگیر کنند و برای اینکه این اتفاق رخ دهد قبل از هر چیز شخصیتها باید ذهن نویسنده را درگیر کرده باشند. برای همین است که وقتی داستانی تمام میشود تا مدتها برای فاصله گرفتن از آن داستان زمان لازم دارم.
نظرتان درباره وضعیت کتاب و کتابخوانی در جامعه چیست و آن را چطور میبینید؟
اگر مطالعه را فقط خواندن کتاب و مجله کاغذی فرض کنیم نسبت به گذشته مخصوصا در قشر کودک و نوجوان کاهش یافته است. این قشر ترجیح میدهند دریافتی ذهنشان به صورت تصویری یا راحت الحلقومتر باشد. این مسأله از نظر من خیلی هم بد نیست و اقتضای زمان است. یعنی من نباید از نسل جدید انتظار داشته باشم مثل من که مطالعه میکنم به کتاب خواندن علاقه داشته باشند. این انتظار درستی نیست. الان مطالعه جنبههای دیگری هم پیدا کرده و ظاهرش عوض شده است. الان بچههای ما به روش دیگری مطالعه و اطلاعات را به صورت دیگری دریافت میکنند. حتی به نظرم بسیار بیشتر از گذشته اطلاعات دریافت میکنند. البته بسیاری از اطلاعاتی که در حال حاضر وارد ذهن ما میشوند، بیمصرف هستند و اصلا به دردمان نمیخورند.
با این وجود نکته غیر قابل انکار این است که هیچ چیز جای لذت مطالعه کتاب را نمیگیرد. اگر پدر و مادرها اهل مطالعه باشند قطعا بچههایشان هم به سمت مطالعه سوق پیدا میکنند. از طریق رسانههای مجازی و تلویزیون هم میشود بچهها را نسبت به خواندن کتاب تشویق کرد.
اگر اجازه دهید کمی هم از قصه زندگی شما بشنویم. چه سالی ازدواج کردید و چند فرزند دارید؟
من همان زمان با ورودم به دانشگاه ازدواج کردم. برای شخص من ازدواج زود، این خوبی را داشت که مرا در زندگی جلو انداخت یعنی باعث شد مرحلهای از زندگی که باید از عبور میکردم را زود پشت سر بگذارم. در 27 سالگی اولین فرزندم ریحانه به دنیا آمد و در 35 سالگی هم دوقلویی به خانواده ما اضافه شدند و من حالا مادر سه دختر هستم.
با توجه به اینکه مسئولیت بزرگ همسرداری و تربیت سه فرزند را به عهده دارید، چطور به تمام این فعالیتها رسیدید و در حال حاضر هم آنها را دنبال میکنید؟
در جامعه امروز ما اغلب زنان مشغول فعالیتهای خارج از منزل هستند که این مسأله منافع و مضراتی را به دنبال دارد. از آنجا که در درجه اول وظیفه یک زن تربیت فرزندان و گرم نگه داشتن محیط خانواده است، قطعا وقتی یک خانم مشغول فعالیتهای خارج از منزل میشود باید آنقدر برنامهریزی داشته باشد که از آن وظایف اولیه و واجب غافل نماند. در کنار برنامهریزی، داشتن همسری که در این مسیر همراهت باشد، خیلی مهم است که خدا را شکر این موهبت نصیب من شده است. قطعا برای رسیدگی به همه فعالیتها مجبور هستم از وقت استراحت و کارهای متفرقهام کم کنم. واقعا سخت است در کنار همسر بودن و مادر بودن، فعالیت اجتماعی را هم دنبال کنی و ممکن است در این راه حق اعضای خانواده را آنطور که باید ادا نکنم که ان شاالله حلال کنند.
نویسندهای بوده که هم از خواندن آثارش لذت برده باشید و هم روی مسیر نویسندگی شما اثر گذاشته باشد؟
من در دوران کودکی به آثار «آیزاک آسیموف» که در زمینه علمی ـ تخیلی مینوشت بسیار علاقهمند بودم. نویسندههایی مثل «آگاتاکریستی» که در ژانر معمایی مینوشتند از دیگر نویسندگانی بودند که در دوره نوجوانی به خواندن آثارشان علاقهمند بودم و همه کتابهایشان را میخواندم. اینها نویسندگانی بودند که بر مسیر نوشتن من تأثیر داشتند. «الکساندر دوما» از دیگر نویسندگان مورد علاقه من است که کتاب «کنت مونت کریستو»ی او را بسیار دوست دارم.
نقد چه میزان در کار یک نویسنده تأثیر دارد؟
به عنوان یک نویسنده که بارها در معرض نقد قرار گرفته میگویم که اگر 15 سال پیش کسی داستان من را نقد میکرد ناراحت میشدم یا به من برمیخورد یا دچار سرخوردگی میشدم اما الان اینطور نیست چون به نظرم نقد باعث اعتلای داستان میشود. نویسندهای که انگیزهاش پیشرفت باشد از نقد استقبال میکند. دوست دارم بازخورد دیگران و خوانندگان حرفهای و نویسندگان و کسانی که در این زمینه صاحب نظر هستند را درباره داستان خودم بدانم و تلاش میکنم از نقدهایی که سازنده است در ارتقای و پیشرفت اثرم استفاده کنم. همانطور خودم نگاهم به نقد آثار دیگران همین است. منتقد نباید به فکر این باشد که اثر کسی را بکوبد یا آن را تحقیر کند. منتقد باید منصف باشد. حتی اگر یک اثر از دشمنش میخواند هم نقاط ضعف و هم نقاط قوتش را ببیند. قطعا هر اثری در بدترین حالتش نقاط قوتی هم دارد. منتقد منصف باید هر دو را در نظر بگیرد.
تا به حال موضوع خاصی بوده که بخواهید در مورد آن بنویسید اما هنوز فرصتش پیش نیامده باشد؟
بسیار زیادند. دفتر یادداشت من پر از ایدههایی است که به ذهنم رسیده و ننوشته ماندهاند. اما اگر بخواهم از یک موضوع خاص نام ببرم باید به حدیثی از امام سجاد اشاره کنم که امام در آن جامعه را به 6 گروه طبقه بندی کرده و از دسته شیرها، گرگها، خوکها و... صحبت میکنند. این حدیث به نظر من بسیار حدیث تامل برانگیزی است و در بحث جامعه شناسی می تواند مورد رجوع قرار گیرد. دوست دارم یک روز درباره آن داستانی بنویسم.
به عنوان آخرین سؤال از بزرگترین آرزویتان برایمان بگویید.
وقتی که از لحاظ عقلی و اعتقادی به یک پختگی نسبی رسیدم و میخواستم مسیر آینده خود را انتخاب کنم، در ذهنم این بود که در مسیر فرهنگسازی و انتقال باورهایی که به آن اعتقاد دارم حرکت کنم و یکی از دلایلی که به نوشتن روی آوردم جدا از آن علاقه اولیه، همین مسأله بود. چون اعتقاد داشتم که متون مکتوب و نوشتهها هستند که در آینده فرهنگ را میسازند. یکی از دلایلی هم که به سراغ فیلمنامهنویسی برای کودک و نوجوان رفتم این بود که فکر میکردم برای بزرگسال نویسنده زیاد است اما برای کودکان فرهنگسازی کم اتفاق افتاده است. آرزویم این است که در این مسیر یک جریان جدید ایجاد کنم. من در حال حاضر به پیشنهاد مرکز تخصصی نماز حوزه علمیه قم که وابسته به ستاد اقامه نماز است، مشغول نوشتن داستانی هستم که قرار است در آن از یک زاویه جدید به مسأله علاقه نوجوانان به نماز و پرسشهایشان بپردازم. بزرگترین آرزویم این است که در چنین مسیری حرکت کنم و بتوانم تأثیرگذار باشم چون به نظرم در مورد چنین مسائل مهمی از لحاظ فرهنگسازی چه بعد فیلمنامه، چه داستان و چه وجوه دیگر فرهنگی و هنری کوتاهی شده است.