کد خبر: ۴۱۶۵
تاریخ انتشار: ۱۲ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۳:۴۴
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


گلاب بانو

بی‌شناسنامه

زنی بود با قد بلند. شانههای پهن و ستبری داشت. بدن نه چندان چاقش از سرشانه‌ها آویزان بود. انگار تمام بار بدن را سرشانه‌ها تحمل می‌کردند. درست مانند مردها راه می‌رفت؛ دست‌هایی سنگین در طرفین بدن و پاهایی بلند و استوار! چهل سالی از خدا عمر گرفته بود، موهای سرش تا فرق سر سفید بود و دانه‌های قهوه‌ای لابه‌لای تارهای سفید پیدا بودند. گاهی رنگی، حنایی، چیزی در زمان عیدی یا جشنی روی سرش می‌گذاشت و می‌نشست تا دانه‌های سپید و قهوه‌ای جان بگیرند و دوباره قهوه‌ای بشوند. چهره گلگونی داشت، خون توی صورتش دویده بود و همانجا مانده بود. حتی در گرسنگی و خستگی هم سرخی صورتش از بین نمی‌رفت.
سال‌ها بود که توی شهر زندگی می‌کرد، اما بیشتر شبیه یک زن روستایی آفتاب دیده بود. اصلا کسی عادت نداشت مثل آدم صدایش کند، نمی‌دانست کی، از کجا درآمده بود و گفته بود: فقیر سلطان!
نه اسمش فقیر بود و نه فامیلی‌اش سلطان! آن موقع‌ها که خودش را شناخته بود از روستا به شهر آمده بود و یک آدرس در دست داشت. یک خط کج و معوج روی یک تکه کاغذ این طوری نوشته بود که خودش را برساند به منطقه
ای از جنوب شهر تهران. هم او با هوش نبود و هم شهر بزرگ بود و او مانند یک نقطه کوچک رها شده بود میان هیاهوی شهر! درست مانند کودکی‌اش که رها شده بود؛ نه جایی داشت و نه کسی را!
زن‌های ده می گفتند آن موقع‌ها که این به دنیا آمده هیچ‌کس در روستا باردار نبوده، برای همین می
گفتند: مادرت مال روستاهای دیگر باید باشد. در تاریک و روشنای هوا آمده و تو را پشت در یکی از خانه‌ها گذاشته و رفته ولی می‌دانسته صاحب‌خانه ثروتمند است. از ثروت صاحب‌خانه هم چیزی به فقیر نرسید چون دختر نمیخواسته و بچه را گذاشته پشت در مسجد و همانجا زن خدمتکار مسجد بزرگش کرده. همانجا نیمچه سوادی یادش داده و همانجا خودش سرش را گذاشته و مرده و فقیر را رها کرده به امان خدا. بعد فقیر از کسی شنیده که به شهر برود، از ناظمی، معلمی چیزی که راهش افتاده بوده آن طرف‌ها. بعد کوزه‌ای را زده شکسته و پول خردهای سالیان سالش را بلیط اتوبوس خریده. چیزی در ده نداشته که بخواهد به خاطرش آنجا بماند. فوق فوقش می‌شده یکی مثل مادر‌خوانده‌اش که آدم بدی نبود اما با کمک و صدقه مردم و کارگری روزگار می‌گذرانده.
مرد معرفش گفت: چایی که می‌توانی بریزی؟ گفت: آره! هر کار دیگری هم باشد انجام می‌دهم، غذا می‌پزم، رخت می‌شویم، از این کارها که اینجا همه می‌کنند. انگار مرد و زنش مانده بودند در راه دزدی بهشان زده بوده و آن‌ها خودشان را رسانده بودند به مسجد و فقیر هم حسابی ازشان پذیرایی کرده بوده، با همان چای و نان محلی و بعد درد و دل کرده بوده و مرد برای جبران این چند خط را نوشته بوده روی کاغذ
.

نمی‌دانسته مادرش چطور آدمی بوده ولی پیمودن آن همه راه از روستایی به روستای دیگر آن هم نیمه‌شب زمستان در برف و سرما کار هر کسی نبوده. حتما در قوت و قدرت به مادرش کشیده بوده‌، نمی‌داند! شاید مادرش سر زاییدن او مرده و حمل کننده نوزاد به آن روستا و پشت در آن خانه، پدرش بوده! این چیزها را نمی‌داند .هیچ‌وقت هیچ‌کس به او نگفت و فقیر این چیزها را در ذهنش به هم می‌بافد، وقتی خسته است یا وقتی کار زیادی دارد! گاهی هم سرگردان می‌شود. درست مانند وقتی که آمده بود تهران. مدتی همین طوری محله‌ها را گشت و با مردم صحبت که کرد یادش افتاد به زبان همانها صحبت می‌کرده. اولش نمی‌فهمید چه می‌گویند، مردم را درک نمی‌کرد، ولی بعد عادت کرد به با سرشانه و چشم و ابرو آدرس دادن. به همه اینها که عادت کرد زبان مردم را فهمید. آدرسی که در دست داشت آدرس یک مدرسه بود. به زحمت قبولش کردند، با کلی گرویی شناسنامه و کارت ملی وسفارش‌های تلفنی آن مرد مهربان‌، که خدا سر راهش گذاشته بود و بعد هم که چند سال گذشت و دیدند اصلا جایی را برای رفتن ندارد و خوب هم کار می‌کند، نگهش داشتند.
همان موقع‌ها یکی اسمش را فقیر سلطان گفته بوده انگار! یکی از اهالی ده به مرد گفته بوده از سر لج‌بازی و یا دشمنی نمی‌داند اما مرد همین اسم را به شهر منتقل کرده بوده و این اسم افتاده بوده رویش
!

پیشکش مرتضی

این بیست سی سال خوب جا افتاده بود، پیر شده بود. مدیرها و معلم‌های زیادی آمده بودند و رفته بودند و الان نوبت او بود که برود به آدرس برگها‌ی که از اداره آمده بود. حالا آن‌جا بود و با نفرت روی میز را نگاه می‌کرد. آن ورق، برگه بازنشستگی بود، برگه آوارگی، بیکسی! باید آن اتاق انتهای مدرسه را خالی می‌کرد. اتاقی که سی سال، تابستان و زمستان را آن جا سر کرده بود. ده روزی از ابلاغ گذشته بود و منتظر جایگزین بود که بیاید. تا آن موقع باید خدمت می‌کرد. اکثر معلمها او را خوب می‌شناختند قصه‌اش را بارها و بارها برای همه تعریف کرده بود؛ می خواست یادش نرود که، که بود!
بچه‌ها خیلی زود برای خودشان مردی می‌شدند، چند تایی هم ریزه میزه و نارس بودند اما زود استخوان می‌ترکاندند. خیلی‌هاشان را اصلا نمی‌شد شناخت. کلی بچه که صدایشان هنوز نازک است و با دخترها فرق زیادی ندارد و صدایشان حتی خروسی هم نشده است با نوجوانانی که بعدا می‌دید، فرق داشت
.

تازه چای را دم کرده بود. وسط کلاس‌ها بود. چشمانش داشت سنگین می‌شد که صدایی کوبیده شد پشت گردنش. فقیر سلطان بدون این‌که چشم باز کند با همان دهان بسته گفت: زهر‌مار! زهرمار را وقتی بچه‌ها می‍‍‌ترساندنش می‌گفت.

صدا، خندید. قهقه‌ای سر داد که؛ امان از دست تو‌! درز چشم‌هایش را باز کرد. لندهوری وسط آبدارخانه ایستاده بود. تازه معلم نبود، این وقت سال تازه معلم اینجا چکار می‌کرد؟ از آن گذشته هیچکدام از معلم‌ها نرفته بودن که یک تازه معلم جایشان بیاید.
لندهور هنوز می‌خندید و زیر لب می‌گفت: زه ره مار... هنوز هم از تازه‌واردها رو دربایستی داری فقیر ؟
از همان زیر دستمال یزدی نمدار که روی صورتش کشیده بود گفت‌: فقیر هفت جد و آبادت است. تازه وارد نیستی! اگر بودی من را نمی‌شناختی. از بچه‌های قدیمی هستی که استخوان ترکانده‌ای.
‌گفت‌: پس نشناختی.
خیلی سرش را زیر و رو کرد که ببیند صدا از کیست؟! هر چه فکر کرد یادش نیامد. کدامشان می‌‎توانست باشد؟ آن همه بچه در هم می‌گوریدند، مثل گوله‌های کاموا! صورت‌ها مدام از یکی به یکی دیگر تغییر می‌کرد. هر کدامشان مثل پروانه‌ای که به پیله برود و دربیاید بعد تابستان‌‌ها استخوان می‌ترکانیدنید و او مدام فکر می‌کرد اسم این یکی چه بود و اسم آن یکی چه بود؟
ـ اسمت چی بود‌؟
از زیر دستمال یزدی می‌دید که برایش چای می‌ریزد و پیش رویش می‌گذارد.
ـ اگر گفتی؟

ـ از کجا بدانم علم غیب که ندارم‌؟

ـ خب! حدس بزن. تو که حدس زدنت خوب بود.
ـ اگر حدس زدنم خوب بود به خاطر می‌آوردم. پیر شدم دیگر!
حدس می‌زد یکی از آن شیطان‌هایش باشد که کارش زیاد کردن کار او بود. یکی از آن‎ها که به هر بهانه‌ای سر به سرش می‌گذاشت.

خواب و بیدار

خوابش را دیده بود خواب دیده بود زنی با پاهایی که جان ندارد و مثل دو تکه چوب خشک روی زمین کشیده می‌شود و بدنی که به اجبار چیزی به اسم پا را تحمل می‌کند با چوب دست‌هایی زیر بغل خودش را در آغوش او می‌اندازد. گریه ‌می‌کند. زمین یک پارچه سفید پوشیده و سرد است و زن یکپارچه سیاه پوشیده، اشک‌ها روی گونه‌هایش می‌غلتند و پایین می‌آیند. او انگار که به راحتی تنه سنگینش را در آغوش می‌گیرد دهانش پر از پرنده است. پرنده‌هایی که بیرون می‌ریزند، زیر بغل و پهلوهایش را می‌چسبد، تنه‌اش را بلند می‌کند و یک جا می‌نشاندش. می‌گوید: گریه نکن! می‌گوید: گریه نکن و اشک‌هایش را پاک می‌کند.
با زن نسبت دوری دارد. نمی‌تواند نسبت نزدیکی داشته باشد. برای این‌که چنین نسبتی را بین خودش و هیچ‌کس به یاد نمی‌آورد. نسبتی تا این حد نزدیک که تنه و شانه‌هایش را محکم بچسبد. کمی شبیه مادرش است ولی او که مادری به خاطر نمی‌آورد. اسمش ثریا است یعنی توی شناسنامه ثریا است اما همینطوری از کودکی زیر دست این و آن فقیر صدایش کردند. آن خواب را بارها و بارها دیده و زنی که به زور پاهایش را به دنبال خودش می‌کشد و او زیر بغلش را می‌گیرد.
پسر عکسی را نشانش می
دهد. عکس مال پنج شش سال پیش است. پسر انگشتش را روی خودش می‏گذارد. فقیر سریع او را می‌شناسد؛ تو مرتضی هستی؟ همان پسر وروجک شیطان ؟ ماشاءالله چه بزرگ شدی...
همان شش سال پیش پدرش را منتقل کردند برای خدمت به یک روستای دورافتاده‌. فقیر بقیه چیزهایی را که پسر گفت نشنید. یعنی دچار همان وضعیتی شده بود که وقتی به تهران آمد زبان طرف مقابلش را نمی‌فهمید. مرتضی گفت که خانواده فقیر را پیدا کرده و با خودش آورده! جایی که رفته‌اند مادرش در مدتی که آن جا بوده با اهالی رفت و آمد کرده، حسب اتفاق پیرزنی عکس
هایشان را دیده و از فقیر پرسیده. فقیر شبیه جوانی پیرزن بوده که بچه‌اش را در نوزادی از او دزدیدهاند.
فقیر فیلم زیاد نگاه نمی‌کند اما به پسر می‌گوید: فیلم بازی نکن برای من‌! و پسر پیرزنی را نشانش می
دهد حدودا شصت ساله که با یک جفت عصای زیر بغل، خودش را کشان کشان به فقیر می‌رساند !

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: