فرزانه مصیبی
در را که باز کردم دیدم خیس عرق به نردهای راهپله تکیه داده است.
گفتم: سلام بفرمایید تو عمه جان.
عمه که نفسش بالا نمیآمد گفت: یه چیکه آب بده من بخورم از پله آمدم.
بدون اینکه چیزی بگویم دویدم داخل خانه یک لیوان آب با تمام سرعت برایش بردم. قبل از من پسرم رفته بود لیوان نیدارش را داده بود دست مادربزرگش و میگفت:
ـ بفرمایین مادر جون
عمه هم به پهنای صورتش میخندید و از کار امین خوشحال بود و همانطور که نفسش بریده بریده میآمد. قربان صدقه نوهاش میرفت. کمی آب خورد و با کمک من آمد داخل و نشست روی مبل. پرسیدم: خوبین. چرا از پله اومدین؟ با مهدی اومدین؟
گفت: نه تنها آمدم. دلم گرفته بود. زدم بیرون. آسانسورتون خراب بود. داشتن درست میکردن. در پایین باز بود. دیگه اومدم.
بعد رو به امین گفت:
بیا مادر جون، بیا بوس یه بده، برات شکلات آوردم.
امین دوید توی اتاق و سبد اسباببازیهایش را آورد و ریخت جلوی پای مادرجونش. رفتم شربت آوردم و گذاشتم جلوی عمه. گفت: نمیخواهم بنشین.
مثل همیشه نبود. مستأصل بود و پر از استرس.
گفتم: حالتون خوب است؟ چیزی شده؟
که زد زیر گریه. سرش را گرفتم توی بغلم. یک لحظه تمام اتفاقات، از وقتی مادرشوهرم شده بود آمد جلوی چشمم اما به جای ناراحتی و نفرتی که همیشه در دلم بود احساس آرامش کردم.
به عنوان عمه مهربانترین عمه دنیا بود تا ۵ سال پیش. نمیدانم چرا تا عروسش شدم دیگر عمهام نبود و فقط شد مادرشوهر. از روزی که از خرید عقد رفتیم خانه و از روسری که برایش خریده بودیم خوشش نیامد احساس کردم دیگر مرا دوست ندارد. کارت عروسی را که خریدیم و آوردیم خانه گرفت نگاه کرد و دسته کارتها را پرت کرد کنار تختش روی زمین و گفت از اینها زشتتر تو بازار نبود؟ اشک توی چشمهایم حلقه زد. مهدی فهمید و آرام به من گفت چیزی نگو به خاطر من.
از اول خواستگاری قرار بر این شده بود که ما برویم و طبقه بالای خانه مادرشوهرم زندگی کنیم اما دو هفته به عروسی که رفتیم خانه را تمیز کنیم و جهیزیهام را بچینیم، وقتی در را به روی من و مادر و خواهرهایم باز کرد با اخم ما را تعارف کرد. مامانم گفت: عمه خانم اگر اجازه بدهید ما برویم زودتر بالا را تمیز کنیم بعد میآییم پیش شما خستگی درمیآوریم.
که عمه چشم غره رفت به مامان و گفت: حالا بفرما تو بشین، ببین من اجازه میدهم یا نه.
مامان گفت چشم. رفتیم داخل و نشستیم. عمه گفت: از اول یادتون نبود از من اجازه بگیرید که بیایین خانه من بنشینید حالا یاد اجازه افتادین.
من گفتم: شما خودتون از اول گفتین ما باید بیاییم اینجا بنشینیم.
عمه گفت: من نگفتم. مهدی از جانب خودش برید و دوخت. گفت مامانم تنهاست.
مامانم گفت: خب حرف شما مگه با آقا مهدی فرق داشت.
عمه گفت: فرق داشت یا نداشت نمیدونم. من میخوام تو خونهام راحت باشم یکی بیاد بالای سرم خبر زندگیام رو ببره بیاره، درست نمیشه.
مامانم گفت: خبر چی؟ دختر اصلا زنگ بزن آقا مهدی بیاد. هیچ دختری امروزه روز قبول نمیکنه بره پیش مادرشوهر دختر من میخواد بیاد پیشت تنها نباشی حالا شد خبرچین. من خبرچین تربیت کردم آره؟ دست شما درد نکنه.
خواهرهایم سعی میکردند مامان را آرام کنند. من گفتم:
خب پس اگر نمیخواستین ما بیاییم چرا مستأجر رو بلند کردین. چرا زودتر به ما نگفتید.
عمه گفت: باید به تو جواب پس بدهم؟ خانه خودم است اختیارش را دارم.
آن روز گذشت و ما با چه بدبختی در ان فرصت کم خانه پیدا کردیم. تا شب عروسی جهیزیه میچیدیم و پردههایی که اندازه طبقه بالای خانه مادرشوهرم دوخته بودیم را اندازه خانه اجارهای جدید میکردیم. مادر شوهرم شب عروسی آمد جلوی مهمانها تو خانه ما گفت: خرجم نمیرسه نمیتونستم از اینها کرایه بگیرم که. بعد هم گفتم جوانند بروند مستقل باشند.
ولی نگفت که ما پول پیش نداشتیم و با حقوق کم مهدی نمیتوانستیم خانه پیدا کنیم. نگفت پنج سال تمام طبقه بالا خالی بود و هیچ کس برای اجاره نمیآمد.
شربت را دادم دستش و گفتم: عمه جان یک کم بخور آروم بشی. بعد بگو چی شده.
گفت: دیشب حالم بد شده بود. تنها تو خانه داشتم میمردم. میترسم بمیرم کسی نباشد یک قطره آب توی دهانم بریزد .
گفتم: خدا نکند عمه جان. زنگ میزدین ما میآمدیم.
گفت: خدا میکند. من تو رو تو خونهام راه ندادم چون حوا خانم همسایه بغلیمان گفت عروسش خبر ببر خبر بیاری میکرده تو فامیل دعوا درست کرده. گفت حرفهایش را وقتی تلفنی حرف میزده گوش کرده و رفته به جاریاش گفته دعوا شده پسر بزرگش ده سال خانهاش نیامده. گفت خواستم دوری و دوستی باشد فکر میکردم اینطوری مزاحم و آقا بالاسر ندارم.
دستم را گرفت توی دستش و گفت: منو ببخش. خانه خودت است. اگر قبول کنی بیایید پیش من قدمت را روی چشم من میگذاری. شبها تنها توی آن خانه میترسم. از وقتی مهدی از أن خانه رفت جرات نمیکنم مستاجر بیاورم. میترسم تنها باشم و کسی طبقه بالا باشد.
بعد از پنج سال سختی و نداری حالا کار و حقوق مهدی خوب شده. پول پیش نسبتا خوبی جور کردیم و در خانه خوبی زندگی میکنیم اما اشکهای عمه را نمیتوانم تحمل کنم. مهدی گذاشت به عهده من. گفت هر تصمیمی که تو بگیری من قبول دارم. گفت حق با توست اگر نخواهی بروی. اما فکرش را که میکنم می بینم زندگی ارزش کینهتوزی را ندارد. اسباب خانه را کمکم کارتون میکنم. باید طبقه بالا را رنگ کنیم و یک اتاق دیگر توی پذیرایی درست کنیم برای امین. آنجا یک خوابه است. کابینتهای آشپزخانهاش قدیمی است و کف خانه را هم باید موکت کنیم اما امین میتواند برود تو حیاط و با مادربزرگش بازی کند. سعی میکنم نکات مثبت را ببینم. زندگی آنقدر کوتاه و گذراست که فرصت برای فکر و خیال بیهوده نیست.