فرشته شهاب
عرق روی پیشانیام را پاک کردم. با ترس و دلهره به خانه قدیمی و کهنه روبرویم نگاهی انداختم. ای کاش تنهایی به این جا نمیآمدم. گلویم خشک شده بود. قمقهام را از کیفم درآوردم و مقداری آب خوردم. اعظم دوستم میگفت میتواند مشکلم را حل کند. اگر مشکلم حل بشود به دلهره و ترسش میارزد. کمی این پا وآن پا کردم و بالأخره با انگشت لرزان زنگ قدیمی و کثیف خانه را محکم فشار دادم. ضربان قلبم تند شد و ترسی مرموز در دلم جا باز کرد. کیفم را محکم در بغل گرفتم و به در خیره شدم. صدای زنی را از پشت در شنیدم که با لهجه غلیظی میگفت:
ـ صبر کن اومدم.
بعد ازچند ثانیه در خانه باز شد. زن نسبتا جوانی بود. چادر سفید گلداری به سر داشت. با چشمهای درشتش نگاهم کرد و گفت:
ـ بفرما تو حیاط.
مثل افراد جادو شده از لای درخانه وارد حیاط شدم.
ـ آقا داود سرش شلوغه صبر کن تا نوبتت بشه.
آب گلویم را قورت دادم. وارد ساختمان شد. به دور تا دور حیاط نگاهی انداختم. به غیر از من دو دختر جوان و زنی میانسال هم در حیاط نشسته بودند. دوباره چند قلوب آب خوردم و در دل شروع کردم به لعن و نفرین کردن خانواده بهنام.
من و بهنام شش ماهی است نامزد کردهایم. زندگی بدون بهنام برایم مفهومی ندارد. بهنام پسر دوست قدیمی پدرم است. تنها پسر خانواده درویشی. دوست داشتنی و مهربان. میتواند تکیهگاه خوبی در زندگی برایم باشد. در کنار بهنام گذر زمان را متوجه نمیشوم. ولی... ولی از دوماه پیش اخلاق و رفتار بهنام تغییر کرده. کمتر سراغم را میگیرد. کمی بداخلاق و بهانهگیر شده. اعظم دوستم میگوید بهنام را جادو کردند. بغضی تو گلویم جمع شد. زیر لب گفتم: «کار مادر و خواهر کوچیکش هست.» از زمانی که چند برگه با خطهای بی و سرته که شبیه طلسم و جادو است از کابینتهای آشپزخانهمان پیدا کردیم شکم به یقین تبدیل شد.
آه بلندی کشیدم و دوباره غرق افکارم شدم. به دوماه پیش رفتم به آن زمانی که خانواده بهنام از مشهد برای مهمانی به خانهمان آمده بودند. وقتی صحبت عروسی شد مادرش زود مخالفت کرد و راضیه خواهر کوچکترش گفت بهتره بعد از ایام عید عروسی بگیریم. حتی یک ماه بعد از آن مهمانی، من و بهنام رفتیم مشهد به عیادت مادرش، اعتراض کردم و پیشنهاد دادم تا عروسی را به جلو بیاندازند ولی مادرش گفت: «چه عجله ای دخترم... وقت زیاده.» از همه بدتر بهنام هم حرفهای خانوادهاش را تأیید میکرد.
آرام آرام روی پاهایم نشستم و به دیوار تکیه دادم. حتما در این مدت از بدیهای من در گوش بهنام گفتن تا بهنام را از من دور کنند. فقط از نظر وضع مالی از خانواده بهنام کمی پایینتر هستیم. لب و لوچهام آویزان شد. تازه بعد از این همه سال زندگی، پدرم توانسته بود آپارتمان کوچکی بخرد. ولی، از نظر تحصیلی هر دو دانشجوی رشته دکتری هستیم. قیافه نمکی و قشنگی هم دارم. مادرم و پدرم هم تحصلیکرده و بازنشسته هستند. نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را بستم. سعی کردم به چیزی فکر نکنم اما افکار سرکشم قدرتمندتر از ارادهام بود. یادم میآید بهنام روز اول خواستگاری گفت اخلاق و زیبایی درونی برایش مهمتر از ثروت و ظاهر است.
با زنگ تلفنم از خیال و رویا بیرون آمدم. با اضطرابی که به سراغم آمده بود، در کیفم به دنبال گوشیام گشتم. امیدوار بودم مادرم نباشد. نمیتوانستم دروغ بگویم. ای کاش پنهانکاری نمیکردم. بالأخره گوشیام را لابلای وسیلههای بهم ریخته کیفم پیدا کردم. اعظم بود. با صدای آهستهای گفتم:
ـ سلام.
ـ سلام کجایی؟
ـ اومدم خونه دعانویسی که آدرسش رو داده بودی.
ـ تنها رفتی؟
آب گلویم را به سختی قورت دادم و با ترس و لرز گفتم:
ـ آره. اگر به مادر و پدرم میگفتم با اومدنم مخالفت میکردن. تو هم که نتونستی بیای. ولی خیلی میترسم.
ـ نترس به این فکر کن که به این زودیها رفتی خونه خودت داری با عشق وعلاقه زندگی میکنی.
با صدای همان زن اولی سرم را بالا گرفتم.
ـ شما کارت چی بود؟
بدون خداحافظی تلفن را قطع کردم و با لرزشی که در صدایم بود گفتم:
ـ دعای مهر و محبت میخوام.
ـ بیا بریم داخل.
سرجایم ایستادم و حرکتی نکردم. آن زن برگشت و گفت:
ـ خانم جان پس چرا نمیای؟
سعی کردم به خودم مسلط باشم. گفتم:
ـ آخه هنوز نوبت من نشده...
نگاهی به آن سه نفر انداخت و گفت:
ـ کار شما زود تموم میشه بیا بریم.
به ناچار به دنبال آن زن به راه افتادم. وارد ساختمان نسبتا کوچکی شدیم. موقع رفتن به داخل اتاق زنی جوان با دختر کوچکش خوشحال و خندان از اتاق بیرون آمدند. چند ثانیهای به آنها نگاه کردم. خواستم وارد اتاق بشوم دوباره تلفنم زنگ خورد. این بار بهنام بود. با دست محکم زدم تو صورتم. حالا چیکار کنم؟ با صدای آن زن جوان به خودم آمدم.
ـ خانم جان چرا نمیای داخل؟
منمن کنان گفتم:
ـ میشه صبر کنم بعد از اون خانمها برم دعا بگیرم؟ اشکالی نداره طولانی بشه.
تلفنم قطع شد. میدانستم بهنام دوباره زنگ میزند. به چشمهای گرد و درشت آن زن خیره شدم.
ـ باشه خانم جان برو بیرون منتظر باش.
از راهرویی که آمده بودم، برگشتم. گوشیم دوباره زنگ خورد، بهنام بود. تلفنم را جواب دادم.
ـ سلام بهنام جان.
ـ سلام خانم. چرا جواب نمیدی؟
برخلاف این دوماه که همیشه بد اخلاق و عصبی بود لحن صحبتش فرق کرده بود.
ـ عزیزم، خوبی؟
با کمی لکنتزبان گفتم:
ـ خوبم. ببخشین دیر جواب دادم. امروز به نظر سرحال میای!
صدای خندهاش پشت گوشی بالا رفت. با خندههایش شادی بزرگی در دلم جمع شد. همه آن ناراحتیها و دلخوریهایی که در دل داشتم خیلی سریع از دلم پر کشید و رفت.
ـ امروز خیلی خوشحالم. از خوشحالی دلم میخواد بال در بیارم و پرواز کنم.
با کمی شیطنت گفتم:
ـ نمیخوای خوشحالیت رو با من تقسیم کنی؟
مابینمان چند ثانیهای سکوت شد و گفت:
ـ نذر کرده بودم اگر سلامتی مادرم برگرده امسال برم اردوی جهادی. تو دوست داری با من بیای؟
سلامتی مادرم؟ مگر بیماری مادرش رفع نشده بود؟ با کنجکاوی گفتم:
ـ مگه مادرت هنوز خوب نشده؟!
بهنام آه بلندی کشید و گفت:
ـ دو ماهی هست دکترا میگفتن مادرم مشکوک به بیماری لاعلاجه. دوران سختی رو پشت سر گذاشتیم. مدام یا آزمایشگاه بودیم یا مطب و بیمارستان. بالأخره بعد از این همه رفت و آمدها گفتن مشکل مادر حاد نیست. خیلی زود مثل قبل سالم و سرحال میشه. میدونم این مدت اذیت شدی... وقتی تو اینقدر شور و ذوق عروسی داشتی که وقتی تماس میگرفتی و میگفتم دکتر و آزمایشگاه هستیم متوجه اوضاع نمیشدی... منم وقتی اون همه شور و ذوقت رو میدیدم دلم نمیامد، تو رو هم با حرفهام ناراحت کنم... الو... الو... گوش میدی.... راستی مادر نذر شلهزرد کرده قراره با خانواده بیاین مشهد خونهمون... الو...
دهانم باز مانده بود. قدرت حرف زدن نداشتم. جادو و طلسمی در کار نبوده. آخ... حالا یادم آمد آن برگهها با خطهای کج و بی سر و تهاش کار برادرزادهام حسام بوده. یکی دو هفته پیش دیدم بی سر و صدا با چشمهای شیطانش از آشپزخانه بیرون آمد. حسام همیشه عادت دارد سربه سرم بزارد.