مریم جهانگیری زرگانی
فریال ایستاده بود توی ایوان حیاط پشتی خانه برادرش و خیابان را نگاه میکرد. خیابانی پهن و تمیز در یکی از محلههای اعیاننشین حومه لندن. ساختمانهای دو طرف خیابان کاملا شبیه هم بودند، همگی حیاطهای چمنکاری بزرگ داشتند و هیچ دیوار و حائلی بینشان نبود، فقط فنسهای فلزی خانهها را از هم جدا میکرد. سگِ برادرش توی حیاط برای خودش میچرخید. گاهی میرفت سمت فنسهای حیاط همسایه کناری و چمنها را بو میکشید و واقواق میکرد. گاهی هم میآمد روبروی فریال میایستاد و دم تکان میداد و صداهای بامزهای از خودش درمیآورد. انگار دلش میخواست باهم دوست شوند! اما آنقدر باهوش بود که بفهمد فریال از این موضوع استقبال نمیکند، حتی نزدیکش هم نمیشد. سگ سفید کوچکی بود با خالخالهای سیاه. فیروز اسمش را گذاشته بود الیزابت، هم نام ملکه بریتانیا! اما لیزی صدایش میزد. میگفت: «دست خودت نیس، بهزودی عاشقش میشی!» و فریال پوزخند میزد که: «ترجیح میدم عاشق یه انسان بشم!» سگ وقتی دید فریال محلش نمیگذارد دوباره برگشت سر بازی خودش. همسایه آنطرف خیابان داشت از باغچهاش سبزیجات میچید. فریال با چشم رفتوآمد مرد را دنبال میکرد و نگاهش به سبد چوبی توی دستش بود که کمکم داشت پر از گوجه و هویج و خیار میشد. مرد حالا یک زانویش را گذاشته بود روی زمین و داشت برای بیرون کشیدن چیزی شاید یک سیبزمینی بزرگ از توی خاک تقلا میکرد. توجه مرد لحظهای به او جلب شد. دست راستش را که توی دستکش کار آبی و طوسیرنگ بود بالا آورد و بلند گفت: «هِی!» و این یکجور سلام خودمانی بود که فریال جوابش را با یک تکان مختصر سر و لبخندی محو داد. بهجای سیبزمینی، چیز گرد سفیدی از دل خاک درآمد. شاید یک شلغم یا نوعی ترب یا هر صیفی دیگری که بومی انگلستان بود. مرد آن را بالا گرفت و به فریال نشان داد و پیروزمندانه لبخند زد. فریال هم برایش سر تکان داد. فیروز گفته بود همسایه روبرویی مرد خوبی است. تنهاست، اهل نوشیدن نیست، هر هفته یکشنبهها کلیسا میرود و یکبار که او سرماخوردگی سختی گرفته بود، برایش با سبزیجات باغچهاش سوپی درست کرده بود که بوی جوراب یک ماه نشسته میداد اما حالش را زود خوب کرده بود! مرد سبدش را برداشت و رفت داخل خانه اش. فریال از پلههای ایوان پایین آمد تا قدمی توی حیاط بزند. انگشت وسطی پای چپش کشیده شد به دمپاییاش. زن جوان چهره در هم کشید و آخ کشداری گفت. سگ فوری دوید طرفش و واقواق کرد. فریال سر پا نشست و پوست ملتهب انگشتش را بااحتیاط لمس کرد. رو به سگ گفت: «میسوزه لیزی... بدجوری میسوزه!» سگ صدایی نرم از خودش درآورد. انگار گفته باشد آخی! فریال ابرو بالا انداخت. «همش به خاطر قوانین مسخره محل کارمه!» صاف ایستاد. دوباره مشغول راه رفتن توی حیاط شد. با خودش حساب کرد هفتهای پنج روز و روزی هشت ساعت کار، دو ساعت هم زمان رفتوآمد، جمعا میشد هفتهای 50 ساعت. 50 ساعت در هفته مجبور بود کفش پاشنه 9 سانتیمتری بپوشد. با آن کفشها باید راه میرفت، پلهها را بالا و پایین میکرد، و ساعتها سر پا میایستاد و وراجیهای بیثمر مدیرش را گوش میداد. یکی از همکارانش که دختری اهل مصر بود، یادش داده بود انگشت کنار شست و انگشت وسطیاش را با چسب به همدیگر بچسباند. اینطوری پنجههایش توی کفش کمتر اذیت میشدند. و تاکید کرده بود بهزودی پوست انگشتانش سفت میشود و پینه میبندد و دیگر دردی حس نمیکند! سگ دور خودش چرخید و رو به خانه همسایه کناری واقواق کرد. فریال گفت: «چته لیزی؟ میخوای بری با دوستت بازی کنی؟» اینطور که متوجه شده بود فیروز عادت نداشت با همسایههایش گرم بگیرد. گاهی برای همسایه روبرویی سری تکان میداد و گاهی هم برای همسایه کناری. همسایه کناری بیشتر با لیزی دوست بود. دستی به سر و روی حیوان میکشید و برایش یکتکه بیسکوییت میانداخت توی حیاط. لیزی هم علاقه زیادی به خرگوش همسایه داشت. بیشتر اوقات باهم بازی میکردند. فیروز صبح زود که میرفت سر کار نمیآمد تا شش بعدازظهر. خود او هم برای آنکه 9 صبح در محل کارش حاضر باشد مجبور بود هفت از خانه بیرون برود. شغل، موقتی بود، فقط برای شش ماه. همان بدو ورودش به لندن فیروز با این که شغل پردرآمدی داشت بیرودربایستی به او فهمانده بود هزینههای زندگی در انگلستان زیاد است و باید در طول مدتی که در خانه او زندگی میکند، خودش خرج زندگیاش را دربیاورد. با شروع ترم جدید دانشگاهها، او هم خانه برادرش را ترک میکرد و راهی دانشگاه متروپولیتن لندن میشد. قرار بود شغلی نیمهوقت در لندن داشته باشد و همراه سه دانشجوی دختر مسلمان، در سوئیت دوخوابهای نزدیک ایستگاه پدینگتون ساکن شود که فقط پنج کیلومتر با دانشگاه فاصله داشت. به خیلی جاها تقاضا داده بود تا بالاخره توانسته بود کاری پیدا کند که مشکلی با حجابش نداشته باشند. از همان ایران، فهمیده بود توی انگلستان چادر را باید بگذارد کنار. اگر چادر میپوشید مردم و پلیس به چشم یک تروریست آماده انجام عملیات انتحاری به او نگاه میکردند! برای همین لباسهای بلند و گشاد خریده بود. خانمی که در محل کارش مسئول مستقیم او بود گفته بود چون فریال ارتباط مستقیم با اربابرجوع ندارد و فقط باید تلفنی با مشتریها حرف بزند، مشکلی با پوشش او ندارد. اما طبق قانون باید کفشهای پاشنهبلند میپوشید. زنها باید برازنده و زیبا میبودند. بعدازظهر گرمی بود و هوا بوی چمن مرطوب میداد. کنار فنسهای حیاط همسایه ایستاد. آنها دورتادور حیاطشان را گلهای بهاری کاشته بودند. یک قفس بزرگ هم گوشه حیاط بود که خرگوششان را در آن نگه میداشتند. در قفس معمولا باز بود و خرگوش همینطوری توی حیاط ول میگشت و گاهی هم گازی به چمنها یا برگهای بوتههای گل میزد. اما امروز فریال هر چه گوشه و کنار حیاط را نگاه کرد اثری از خرگوش ندید. خواست صدایش بزند اما اسم خرگوش را یادش نیامد. مَدی یا مَتی یا مَندی... به نظرش خیلی خندهدار بود که خارجیها حتی اگر یک مگس هم پیدا میکردند برایش اسم میگذاشتند! فیروز میگفت: «اینجا برخلاف ایران برای حیوونا شخصیت و ارزش قائلن.» و فریال در جوابش از خوکهایی که برای کاهش هزینه بهجای سر بریدن، در دیگهای آب جوش انداخته میشدند یا غازهایی که برای خوشمزه شدن گوشتشان با خوراندن چربی زجرکش میشدند یا حیوانهای خانگی مینیاتوری جذابی که با دستکاری ژنتیکی به وجود میآمدند و آخرش هم دچار مرگهای دردناک میشدند حرف زده بود و گفته بود غربیها، حقوق حیواناتشان هم مثل خیلی چیزهای دیگرشان الکی است. فیروز برای آنکه به فریال ثابت کند اطلاعاتش غلط است خودش مشغول تحقیق درباره آن موضوعات شده بود. اما درنهایت چنان حس انزجاری نسبت به صنعت دامداری پیدا کرده بود که دو هفته بود لب به محصولات حیوانی نمیزد! لیزی کنار فریال روی دو پا ایستاد و پنجههایش را توی سوراخهای فنس فروکرد. چند باری زوزه کشید و دم تکان داد. فریال فکر کرد لابد زبانبسته توانسته خرگوش همسایه را زیر بوتهها ببیند. گفت: «لیزی! اگه دلت بخواد میتونی بری خونه همسایه.» زوج دندانپزشک همسایه زودتر از هشت شب خانه نمیآمدند و فریال دیگر تحمل غرغرهای لیزی را نداشت. سگ انگار منتظر اجازه فریال بود. فوری کلهاش را داخل سوراخی که خودش یا خرگوش همسایه در زمین کنده بودند و حیاطهای دو خانه را به هم وصل کرده بودند، فروکرد و لحظهای بعد توی حیاط همسایه بود! فریال لبخند زد. و ناگهان از کار خودش جا خورد. نفسش را تند بیرون داد. توی این کشور غریب فقط دلبسته شدن به این حیوان را کم داشت! راه افتاد طرف ساختمان. تا قبل از آمدن به لندن هرگز از نزدیک با یک سگ ارتباط نداشت. اما در طول یکی دو ماه گذشته با دیدن توانایی عجیبی که لیزی در برقراری ارتباط با آدمها داشت، به ذهنش رسیده بود شاید خداوند سگ را نه به خاطر بیماری و آلودگی، بلکه به خاطر هوش عاطفیاش نجس کرده بود. این حیوان بهراحتی آب خوردن میتوانست جای همسر و فرزند را در زندگی آدم پر کند. اصلا شاید همین لیزی عامل مجرد ماندن برادر چهلودوسالهاش بود! وارد خانه شد و رفت توی آشپزخانه. کتری را آب کرد و گذاشت روی اجاق. توی قوری چینی یک قاشق چای خشک ایرانی ریخت. چای مال مزرعههای شمال بود، آنهم برداشت بهار، بدون ذرهای ناخالصی. دست کرد توی کابینت بالای اجاق و قوطی کوچکی درآورد. دو سه تا گلبرگ گل محمدی خشکشده توی قوری انداخت. اینها را از ایران با خودش آورده بود. فیروز با کیف چای میخورد و میگفت: «توی انگلستان گل محمدی پیدا نمیشه.» زن جوان آه کشید. گلخشکهایش داشت تمام میشد. آلاء، همان همکار مصریاش گفته بود مهم نیست اینجا چقدر خوشبخت باشی، دلتنگی برای وطن هرگز از بین نمیرود. و این حس دلتنگی را فریال دو روز پیش بهخوبی حس کرده بود. وقتی یکی از همکاران مرد توی یک از راهروهای خلوتِ خالی از دوربینهای مداربسته شرکتشان، جلواش را گرفته بود و پیشنهاد کرده بود شب باهم بروند رستوران. گفته بود از دختران سیاهچشم خجالتی خوشش میآید. فریال خیلی مؤدبانه پیشنهاد مرد را رد کرده بود. اما مرد پا را از حد فراتر گذاشته بود. نتیجه، زمین خوردن فریال بود و البته کوبیدن پاشنه تیز کفشش به ساق پای مردک! و درحالیکه مرد هنوز داشت از درد مثل گاو نعره میزد، صحنه را ترک کرده بود. بعد از کار رفته بود آپارتمان آلاء. آنقدر وحشتزده و آشفته بود که نمیتوانست دو ساعت با مترو سفر کند. آلاء میگفت این چیزها اینجا خیلی هم غیرطبیعی نیست. میگفت برای همین است که پوشیدن دامنهای کوتاه در ادارات ممنوع شده. انگار قرار بود قانونی هم برای عدم لمس همکاران غیرهمجنس تصویب شود. فریال کف دستهایش را نگاه کرد. مچهایش هنوز درد میکرد و خراشهای ریز روی پوست کف دستش بود. چند روزی مرخصی گرفته بود. آرزو میکرد اصلا دیگر نمیرفت سرکار، یا کاری پیدا میکرد که محیطش فقط زنانه بود. فیروز در واکنش به این اتفاق گفته بود: «خیلی سخت گرفتی. حالا باهاش یه رستوران می رفتی، دنیا که به آخر نمی رسید!» و فریال تمام خشمش را با یک سیلی توی صورت برادرش خالی کرده بود. در ساختمان با ضرب باز شد. فریال از جا پرید. سگ آمد توی آشپزخانه... خرگوش سفیدی به دندان داشت. فریال لحظهای مات و مبهوت سگ را نگاه کرد. یکدفعه جیغ زد: «چیکار کردی لیزی؟» سگ خرگوش را انداخت کف آشپزخانه و واقواق کرد. فریال روی زمین زانو زد. خرگوش را برداشت. موهای سفید خرگوش خاکی شده بود. دست گذاشت روی شکمش. ضربان قلبی حس نکرد. حیوان را توی دستش تکان داد. همه جای بدنش را نگاه کرد. اثری از زخم و خون نبود. «کشتیش!؟ خرگوش همسایه رو کشتی؟!» داد زد: «سگ وحشی!» سگ بلندتر واقواق کرد و زوزه کشید. فریال به حیوان پرخاش کرد: «خفه شو! میدونی حالا چه دردسری میشه؟ ازمون شکایت میکنن. دیوونه! اگه تشخیص بدن حیوون خطرناکی هستی، یک تیر توی اون کله پوکت خالی میکنن.» لحظهای مکث کرد. از این فکر مو به تنش راست شد. باآنهمه دلبستگی که فیروز به این سگ داشت، اگر معدومش میکردند، از غصه دق میکرد. فوری از جا پرید. دوید طرف در ساختمان. جلوی در مکث کرد. دوباره برگشت. یکی از عروسکهای پلاستیکی موردعلاقه لیزی را برداشت و رفت توی حیاط. دور و برش را نگاه کرد. کسی را ندید. عروسک را انداخت توی حیاط همسایه. بعد یکی از صندلیهای پلاستیکی توی آلاچیق را گذاشت کنار فنسهای حیاط. رفت بالا و به هر سختی بود خودش را به حیاط همسایه کناری رساند. دوید طرف قفس. خرگوش مرده را که زیر روسریاش پنهان کرده بود گذاشت توی قفس. عروسک لیزی را برداشت و دوباره از همان راهی که آمده بود برگشت به حیاط خودشان. تازه میخواست نفس راحتی بکشد که چشمش به همسایه روبرویی افتاد که توی پیادهرو درست پشت درِ نردهای حیاطشان ایستاده بود و متعجب او را نگاه میکرد. فریال حس کرد الان از ترس غش میکند. بااینحال خودش را نباخت. عروسک لیزی را بالا آورد و توضیح داد که عروسک افتاده بود توی حیاط همسایه و لیزی برای آن بیقراری میکرد! مرد سری تکان داد و لبخند زد. بعد ظرف چینی سفیدی که از آن بخار بلند میشد را طرف فریال گرفت و گفت: «این رو برای شما پختم. بیکن و سبزیجات!» فریال عروسک را انداخت زمین و رفت جلو. ظرف را گرفت. دلش نمیخواست توی آن را نگاه کند. بویش بهاندازه کافی وحشتناک بود. اما وقتی چشمهای منتظر همسایه را دید فهمید چارهای ندارد. تکههای گوشت خوک و مخلوطی از سبزیهای رنگی توی آبی بیرنگ غوطهور بودند. معدهاش تیر کشید. لبهایش را جمع کرد. «به نظر خوشمزه میاد!» چیزی نمانده بود بالا بیاورد. مرد خوشحال شد. دستهایش را بالا آورد و شبیه هندیها به هم چسباند و تشکر کرد. از وقتی فریال برایش توضیح داده بود که زنان مسلمان با غیرهمجنس خود دست نمیدهند، این مدلی به او ادای احترام میکرد. مرد گفت: «ازش لذت ببر!» بعد راهش را کشید و رفت. فریال برگشت توی خانه. ظرف غذا را جوری روی دست گرفته بود که نه چشمش به داخل آن بیفتد و نه تماسی با لباسش پیدا کند. یکراست رفت توی سرویس بهداشتی. ظرف غذا را داخل توالت فرنگی خالی کرد و سیفون را کشید. تکههای سبزیجات و گوشت میچرخیدند و توی چاه توالت فرومیرفتند. فریال رو به توالت ابرو بالا انداخت: «ازش لذت ببر!» به خنده افتاد. بلندبلند خندید. خندهاش عصبی و دیوانهوار بود. برگشت توی آشپزخانه. ظرف را گذاشت داخل سینک. هنوز داشت میخندید. چشمش افتاد به کف دستهایش. کمی پشم سفید کوتاه به مچهایش چسبیده بود، دقیقا همانجایی که دو روز پیش ضربه خورده بود. معلوم نبود موهای لیزی است یا آن خرگوش بختبرگشته مدی، متی یا شاید مندی! یکدفعه صورتش داغ شد. زد زیر گریه. بلندبلند و عصبی گریه کرد. لیزی دورش میچرخید و زوزه میکشید. حیوان، بیقرار بود اما یاد گرفته بود نزدیک فریال نشود. فریال دوید طرف حمام. باید دوش میگرفت. نجس بود، دستهایش، لباسهایش... اصلا تمام خانه و زندگی برادرش آلوده بود. نمیدانست در این دو ماه یک نماز با طهارت خوانده یا نه. تنها چیزی که در آن لحظه میخواست یک دوش آب داغ بود.
***
از حمام که بیرون آمد حالش بهتر شده بود. زیرانداز مخصوصش را انداخت روی مبل کنار پنجره و نشست رویش. امیدوار بود زیراندازش به مو و بزاق سگ آلوده نباشد. معمولا روی آن مینشست و نماز میخواند. از پنجره بیرون را نگاه کرد. دم غروب بود، نزدیک هشت شب. دلش برای غروبهای تابستان ایران تنگ شده بود، عطر گلهای امینالدوله حیاطشان. صدای مناجات از بلندگوهای مسجد محلشان، پیرمرد دستفروشی که توی کوچه داد میزد و آخرین هندوانههایش را حراج میکرد. دلش برای پیشپاافتادهترین چیزهای ایران تنگ شده بود. هوای برگشتن داشت. از بعدِ آن سیلی دیگر با فیروز حرف نزده بود. فیروز گفته بود بهتر است هر چه زودتر به آپارتمانش در لندن نقلمکان کند. اول دلش از حرف برادرش شکسته بود. اما حالا فکر میکرد این بهترین کار ممکن است. حداقل در آن آپارتمان هفتاد متری با چند دختر واقعا مسلمان ـ نه مسلمانهای شناسنامهای ـ هم خانه میشد، بدون سگ، بدون حس دائمی نجس بودن لباسها. صدای جیغ تیزی از سمت خیابان آمد. فریال خشکش زد. صدای زنِ همسایه کناری بود. زن میان جیغ و گریههایش چیزهای نامفهومی میگفت. فریال انگشتهای یخ کردهاش را در هم قلاب کرد. سعی کرد به خودش مسلط باشد. همان موقع در ساختمان باز شد و فیروز تو آمد. بدون مقدمه و بیآنکه سلام کند گفت: «نمیدونی چی شده فریال! مندی، خرگوش خونواده هانسن دیروز مرده. دیشب توی حیاط زیر یه بوته شبدر که مندی عاشقش بوده دفنش کردن. اما مندی الان برگشته توی قفسش. حالا خانم هانسن میگه فرشتهها خرگوش رو برگردوندن!» چشمهای فریال گرد شد. نگاهش چرخید طرف لیزی که داشت عروسکش را گاز میزد. پنجههایش خاکی بود! سرش را تکان داد و یکددفعه به خنده افتاد. فیروز در را بست و با کفش راه افتاد طرف اتاقخوابش. بلند گفت: «واقعا هم خندهداره! فکر کن فرشتهها برن سراغ خرگوشای مرده! شرط میبندم پسرای خونواده بِیکر این شیرینکاری رو کردن!» فریال وسط خنده گفت: «اوهوم... ممکنه!» حتی نمیدانست خانواده بِیکر کدام یکی از همسایهها است. یکدفعه دلش گرفت. بیچاره لیزی! حتما دلتنگ دوستش بوده. حالا دلیل بیقراریهای امروز را میفهمید. بیچاره آن خرگوش نگونبخت... جای این زبانبسته ها میان همنوعانشان بود، نه توی خانههای آدمها. حس عجیبی داشت. هم دلش میخواست گریه کند و هم دلش میخواست قهقهه بزند. فیروز از اتاق بیرون آمد. لحظهای مکث کرد. بو کشید. «بهبه... بازم چای ایرانی درست کردی با گل محمدی! عاشقم آبجی!» این را گفت و رفت توی سرویس بهداشتی. دو قطره درشت اشک روی گونههای فریال جاری شد. گلبرگهای گل محمدیاش داشت تمام میشد. زیر لب گفت:
ـ اینجا گل محمدی پیدا نمیشه!