معصومه تاوان
سلام مامان خوبی؟ نمیدونم چرا هرکار کردم بهت تلفن بزنم نتونستم انگار اینطوری با نامه راحتترم،حالت چطوره؟ حالا گلای توی گلدونت؟ سیرای تو باغچه و درخت گلابیت؟ همه خوبن؟ حال گل سر سبدت چطوره؟ آقا بابا رو میگم؟ میدونم تا تو رو داره حالش خوب خوبه.
امروز اینجا هوا ابریه. از صبح هوا ابری بود گرفته و خاکستری، از همون هواها که تو دوس داری و من عاشقشم. از همون هواهای پاییزی زمستونی که میگی انگار آدما توش عاشقترن و همدیگه رو بیشتر دوس دارن. مامان من احساس میکنم یکبار دیگه عاشق شدم. یکبار دیگه عاشق حمیدرضا شدم. عاشق خندهها و نگاهها و مهربونیهاش. مامان حالت خوبه؟ دیگه قلبت درد نگرفته که؟ شبا راحت میخوابی؟ قرصهای چربیت رو میخوری که ها؟تو رو خدا برای من غصه نخوری من حالم خوبه خوبه. تمام دیروز و دیشب رو فکر کردم از همون فکرها که آخرش میخوای یه تصمیم مهم بگیری، هرچند من از اول هم میدونستم چه تصمیمی میخوام بگیرم. راستی مامان امروز ترشی گذاشتم، ترشی کلم. حمیدرضا دوست داره. وقتی چشیدش گفت حتما خوشمزه میشه، چون تو معلم و مربیم بودی. حمیدرضا سلیقه و آشپزی تو رو خیلی قبول داره. نمیخوام الکی از شوهرم تعریف کنم که مثلا اونو پیش تو شیرین کنم ها. خودت میدونی که چقدر دوست داره. هر چند خیلی نمیشه به حرفای حمیدرضا اعتماد کرد، اینطور حرفا منظورمه ها، آخه اون از همه غذاهای من تعریف میکنه حتی بیمزه تریناش، شورترینها و بدترینهاش. به خاطر همین خیلی حرفش رو جدی نگرفتم. حالا یه چیزی میشه دیگه یا خوب میشه یا بد. دیگه دل و دماغ حرص زدن برای طعم ترشی رو ندارم. میدونم ته تهش میگی دست پنجه بهاره از مال من بهتره... میدونم مامان خانم اونو بیشتر از من دوست داری. ای بابا، باشه بابا اخم نکن، اونم خواهرمه غریبه که نیست، بعدشم میدونم که برای پدر و مادر بچه با بچه فرق نداره و یکیه ولی خب چکار کنم تو یکی بیشتر هوای بهاره رو داری و ما هم مثلا که نمیدونیم ولی در عوض بابا منو بیشتر دوس داره. این به اون در.
مامان میدونی وقتی جواب آزمایش رو گرفتم چه حالی داشتم؟ تمام راه رو پیاده اومدم.کلی راه. کلی راه که حتی فکر کردن بهش هم مغزم رو داغ میکنه، باورم نمیشه من تنهایی این همه راه اومده باشم. از کنار ماشینها ،آدمها گذشتم. از بالای پل هوایی به همشون نگاه کردم، زندگی میکردن. راحت، بیخیال. راستی مامان، خانم نعمانی دخترش رو شوهر داد؟ براش یک خواستگار پیدا کردم. پسر خوبیه. البته گفته باشم به خوبی حمیدرضا نیست ولی خوبه. البته دو دلم که پیشنهاد بدم یا نه. آخه خانم نعمانی بدجور به آدم پیله میکنه. میخواد حرف حرف خودش باشه. میترسم دو روز نشده پسره رو عاصی کنه و پشیمون. البته اگر شیما خانم هم یکم از وزنش کم کنه و به جاش به هنراش اضافه کنه بد نیست. چه معنی داره دختر اینقدر چاق؟ یادته قبل از ازدواجم با حمیدرضا منو میفرستادی باشگاه چون چاق و چله بودم و فکر میکردی اینطوری رو دستت باد میکنم؟ من فهمیدم نیت شما رو مامان خانم ولی به روم نیاوردم. من لیسانس دارم ها، ولی خب خوب کردی زیادی چاق بودم. مامان یادته چقدر راحت دستم رو میخوندی؟! هرکاری که میکردم تو اولین نفری بودی که میفهمیدی! تو همیشه راحت مچ منو میگرفتی هنوز هم همینطورم. زود پیش تو لو میرم. مامان صدای قلبمو میشنوی؟ تو رو خدا مامان بگو که میشنوی. مامان من بدون حمیدرضا نمیتونم. وقتی جواب آزمایش رو دادن دستمو و فرستادنم توی اتاق دکتر، وقتی دکتر بهم گفت که حمیدرضا اچ آی وی داره... حمیدرضای من کسی که مسواک زدن رو فراموش نمیکرد، با حوله کسی صورتش رو خشک نمیکرد، همیشه دستکش دستش بود، دستاشو اونقدر با مایع دسشویی میشست که پوست مینداخت... مامان بهت گفته بودم حمیدرضا وسواس داشت؟ ذلهام کرده بود. باید ظرفها رو چندبار آب میکشیدم، لباسها رو، میوهها رو، بعضی وقتها از لجش میوهها رو نشسته میخوردم. چای کهنه میخوردم، غذا رو توی یخچال نمیذاشتم، چند روز لباسام رو عوض نمیکردم... میخواستم اذیتش کنم. میدونم دست خودش نبود ولی خب میخواستم بفهمه آدم با رعایت نکردن این کارهام میتونه زنده بمونه. خب الان بهتر شده. به زور بردمش دکتر اونقدر گریه کردم و خودم رو به اعتصاب غذا و مریضی زدم تا راضی شد بره دکتر. بهتره، خیالت راحت. هرچند میدونم تو ته دلت کلی ذوق کردی یکی پیدا شده که دختر شلخته و در به داغونتو تر و تمیز کنه. بابا، مادر من سخته تمیز بودن و همش فکر و ذکرت سرامیکا و سینک ظرفشویی و کاسه توالت باشه. سخته، من نمیتونم. باور کن سخته برام سه ساعت تمام وایستم پای ظرفشویی و قابلمه روحیها رو بسابم. اینطوری از زندگی هیچی نمیفهمه آدم. میدونم بهاره مثل توئه. تمیزه و با سلیقه. خب همه انگشتای دست که شبیه هم نمیشن. میشن؟ تو خودت گفتی شبیه خواهرت نبودی اون ولخرج بود و تو خسیس. به خاطر همینم تو زود خونهدار شدی و اون بیست و پنج سال گذشت تا تونست خونه بخره. خب فکر کن حکایت من و بهارهام همینه دیگه.
مامان میدونی اون لحظه چقدر سخته؟ لحظهای که بهت بگن عزیزترین و مهمترین آدم زندگیت مشکلی داره که هیچ جوره نمیتونه از شرش خلاص بشه. بقیه حرفای دکتر رو نشنیدم. یعنی از بعد اون لحظه دیگه هیچی نشنیدم. یک تیغ آلوده، یک سرنگ، یک قطره خون. هرچی فکر کردیم فقط همین میتونه باشه. یک تیغ آلوده توی یک آرایشگاه. حمیدرضای من هیچوقت به من خیانت نمیکنه که بخوام فکر دیگهای بکنم. کی باورش میشه؟ اگر من به حمیدرضا اصرار نمیکردم یه فکری به حال وسواسش بکنه شاید اونم بیشتر حواسش رو جمع میکرد. دلم میخواست یکی پیدا میشد و مثل توی فیلمها میگفت اشتباه شده. یا اصلا این برگه آزمایش برای یک نفر دیگست و اشتباهی اسم شوهر شما روش خورده ولی پیدا نشد. همه چیز راست بود، راست راست. درست مثل عشق من به شما و عشق زیاد شما به بهاره...
مامان وقتی تو فهمیدی بابا اعتیاد داره چه حالی شدی؟زدی زیر گریه؟ داد کشیدی؟ فحش دادی؟ مامان چکار کردی؟ من فقط سکوت کردم مامان، ایدز داشتن ترسناکتره. میدونی اگر کسی بدونه حمیدرضای من ایدز داره چکار میکنه؟ ازش فرار میکنه، کسی باهاش دوست نمیشه، کسی نگرانش نمیشه، مامان میدونی وقتی همه ازت فرار کنن چی میشه؟
مامان جان، مامان خوبم داری گریه میکنی؟ مامان این راز رو فقط تو میدونی چون سینه مادرا محکمترین صندوقچههاست که با هیچ کلیدی قفلش باز نمیشه. فقط مادران که نمیترسن از بچههاشون مریضی بگیرن، فقط اونان که با دل جون درد و بلای بچههاشون رو برای خودشون میخوان. مامان من نمیتونم از حمیدرضا دست بکشم. میگی جو گیر شدم، نه؟! لابد میخوای بگی فیلم هندی زیاد تماشا میکنم، نه؟ باورت میشه دیگه تماشا نمیکنم. تو ترکم. خیلی سخته ولی تو ترکم که دیگه فیلم هندی نگاه نکنم. شاید اگر اینقدر فیلم هندی تماشا نمیکردم راحت تو جلسه اول خواستگاری عاشق حمیدرضا نمیشدم. یادته چقدر قرمز شده بود؟ خود تو گفتی پسره شبیه لبو میمونه، حیف تو نیست بچههاتون زشت میشن. میگی زندگی بچه بازی نیست و از این حرفا. مگه نه؟ ولی مامان من نمیتونم. بدون حمیدرضا انگار یه چیزی کم دارم. از وقتی که فهمیده خودش رو توی اتاق حبس کرده. میدونم داره گریه میکنه. صداش رو میشنوم، منم پشت در میشینم و پا به پاش گریه میکنم. حمیدرضا توی این پنج سال زندگی برای من پر از آرامش بوده. من خوشبخت بودم و اون هیچوقت برای این خوشبختی و آرامشی که برام درست کرده سرم منت نذاشته. چه اهمیتی داره که اون مریضه و من نیستم! ولی چرا اهمیت داره. یک زندگی پر استرس خیلی اهمیت داره. مامان میدونم ترس مداوم از مبتلا شدن خودت و بقیه ترس از اینکه بقیه راز بزرگ زندگیت رو بفهمن و تو رو تنها بزارن اجازه نمیده راحت زندگی کنی. آره مامان میدونم همه اینا ترستاکه ولی بدون حمیدرضا ترسناکتره. اصلا کی میدونه توی این شهر چند نفر با این بیماری دارن زندگی میکنن! شاید همسایه دیوار به دیوارم، شاید دوستم، رفیقم شاید خیلیها. مامان این یه رازه. تو رو خدا مامان ازم نخواه که جدا بشم، که کنارش بزارم، میدونم نمیتونم. هربار که به حمیدرضا نگاه میکنم فکر اینکه یک ویروس وحشی داره توی بدنش زندگی میکنه، میترسوندم. میخوام چنگ بندازم و اونو از توی تنش بیرون بکشم، میخوام دوباره بشه همون حمیدرضای وسواسی خودم که حواسش به همه چیز بود، که با کاراش اذیتم میکرد و روانیم. دوباره بهم گیر بده، دوباره مجبورم کنه، چندبار میوهها و سبزیها رو بشورم. دوباره بشه همون آدم اول ولی نمیشه. دیگه هیچی به عقب برنمیگرده. مامان دیگه بهم اصرار نکن، خواهش میکنم. من به تو گفتم چون امینترین و بهترین آدم روی زمینی. چون میدونم به خاطر بچهات از هیچی نمیترسی. تو رو خدا هنوزم همونطور حمیدرضا رو دوست داشته باش.
دیشب رفتیم و یک صندلی راک خریدیم. از اونایی که میشینی روش فکر میکنی، داری تاب میخوری. مثل عقدهایها. انگار که یکی منو با چسب بهش چسبونده باشه. ازش جدا نمیشم به آدم انگار قدرت میده یک نیروی تازه که کارای جدید انجام بده. وقتی میشینم روش فکر میکنم دوباره بچه شدم و تو داری تابم میدی و برام از بابا میگی از دوست داشتنش از اینکه تا آخرش پاش میمونی تا حالش خوب بشه. من دختر بزرگت بودم. اینطور حرفا رو فقط به من میزدی. من از تو گذشت رو یاد گرفتم. پس بزار خوب چیزایی رو که یاد گرفتم انجام بدم.
مامان بیا! تحمل این درد خیلی برام سخته. این شهر غریب برام بدون تو و با وجود این درد مثل زندون شده. نمیدونم چرا فکر میکنم تو که بیای همه چیز خوب میشه، درست میشه. اصلا انگار مادرا بلدن همه مریضیها رو خوب کنن. حتی بدترینهاش رو بدشکلترینهاش رو. مامان تو رو خدا اومدی حمیدرضا رو همونطور مثل قبل دوست داشته باش. من نمیدونم چی پیش میاد، چی میشه، چه اتفاقی برام میافته. شاید من هم مریض شدم. شاید نتونستم بچهدار بشم ولی این رو میدونم که بدون حمیدرضا نمیتونم. دوست دارم مامان میبوسمت و منتظرتم.