کد خبر: ۴۰۴
تاریخ انتشار: ۰۳ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۹:۰۹
پپ
صفحه نخست » داستانک


معصومه کرمی

شب بر همه جا سایه افکنده بود و درختان بادام و مو ترسناک و مبهم به نظر می‌آمدند. پسرک با چشمان درشت و لب‌های سرخ آرام از پشت بوته‌ای بیرون آمد، گردنبند را در مشتش فشرد. درخت گردو در وسط باغ با شاخه‌های درهم فرورفته هیولایی بود خاموش. پسر با عجله به طرف درخت رفت و شروع به کندن گودالی در پای آن کرد. گاه با هراس نگاه به اطراف می‌انداخت. عمق گودال که به نظرش کافی آمد، گردنبند را درون آن انداخت و رویش خاک ریخت. یک تکه سنگ به عنوان نشانه روی آن گذاشت. از جا برخاست به طرف ده حرکت کرد، انگار متوجه تاریکی و ترسش شده باشد شروع به دویدن کرد. به خانه رسید با تکان شدیدی در چوبی را باز کرد و کلون در را از پشت محکم بست. نگاه به پشت سر کرد و به داخل اتاق دوید. مادر هنوز خواب بود. آرام در رختخوابش خزید و طولی نکشید که خوابش برد.

ساعتی بود که جنب و جوش در حیاط خانه اربابی کرم‌بیگ آغاز شده بود. هرمز با ترس وارد شد. بوی خاک خیس‌خورده حیاط را برداشته بود. مستخدم‌ها در حال رُفت ‌و روب بودند، پسرک آرام به طرف عمارت ستاره بانو نگاه کرد. ساختمانی هشت ضلعی که در حیاط داخلی خانه و میان باغ بنا شده بود با پنجره‌های زیاد و شیشه‌های رنگی که از تابش نور خورشید به آن‌ها و انعکاسش به داخل استخر کنار عمارت رنگین‌کمانی زیبا درست می‌شد. به طرف عمارت راه افتاد. پشت در اتاق بانو ایستاد.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: