کد خبر: ۴۰۲
تاریخ انتشار: ۰۳ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۹:۰۷
پپ
صفحه نخست » داستان


معصومه پاکروان

من یکی از اهالی آپارتمان خیابان گل و بلبل هستم. این‌جا ساختمانی است که هرگز روی آرامش ندیده و به گمانم نخواهد دید.

در یک روز معمولی مثل بقیه روزها سر و صدای آقای سالادی در دمنوش‌خانه‌ آپارتمان گل و بلبل پیچید. داد و فریادهای او نشان می‌داد حسابی دلخور و عصبانی است و هیچ‌چیز آرامش نمی‌کند! آقای سالادی که تند و تند از دمنوش‌های آقاربیع سر می‌کشید در جواب آقاسلمان که گفت:

ـ خودت را ناراحت نکن آقای سالادی... بالأخره این‌ها همه تجربه است!

نگاهی به او کرد و گفت:

ـ آقاسلمان... آقاسلمان دیگر از سن و سال من گذشته که بخواهم کسب تجربه کنم!

آقای تهرانی گفت:

ـ خب این‌طور که شما می‌گویید حسابی دلت از آقای پزشک‌مهر شکسته است ولی چاره چیست بالأخره باید همسایگی کرد دیگر!

آقای سالادی رو به آقای تهرانی کرد و گفت:

ـ ببین آقای تهرانی... در چشم من نگاه کن... به من بگو که اگر آقای پزشک‌مهر حالا بیاید و از تو پول بخواهد حاضری به او بدهی؟

آقای تهرانی به من و من افتاد و نگاهی به آقای سالادی کرد و گفت:

ـ خوب آخر همسایه است دیگر... اگر پول قرض بخواهد من ناچارم...

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: