کد خبر: ۴۰۱۵
تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۷:۴۸
پپ
روایت امدادگری روزهای دفاع مقدس در گفتگوی صمیمانه با «مریم جدلی»؛ پرستار داوطلب
صفحه نخست » گفتگو

فاطمه اقوامی

عکاس:مائده ماندگار

آنقدر سريع و ناگهاني سايه سياه حضورشان بر سر کشور عزيزمان سنگيني کرد که شايد در باور هيچکس نميگنجيد... سايهاي شوم که جز ويراني، ترس، آوارگي و... هيچ چيز به دنبال نداشت... به خيال خام خودشان آمده بودند که بمانند غافل از اينکه ايران مهد دليران است... آنها نميدانستند که در اين ديار غيورمردان و شيرزناني زندگي ميکنند که در راه دفاع از اعتقاد و وطن خويش از هر آنچه دارند حتي جان مايه ميگذارند و اجازه نميدهند ذرهاي از خاک اين سرزمين کهن به تاراج برده شود...

هر سال روزهاي پاياني شهريورماه بيش از هميشه عطر ياد آن مردان و زنان غيور در فضاي شهرمان ميپيچد... آنها که از زمين و روزمرگيهايش فاصله گرفته بودند و دستي به بام آسمان داشتند... آنها که سالها در ميدان مبارزه خون دل خوردند و نگذاشتند علم اين انقلاب در همان سالهاي نخستين حياتش بر زمين بيفتد...

مطمئنا شنيدن خاطرات آن روزها از زبان کسي که خودش در بطن ماجرا حضور داشته و از نزديک اتفاقات و رخدادها را به تماشا نشسته بسيار شيرين و دلچسب است و ما در گفتگوي صميمانه با «مريم جدلي» امدادگر داوطلب دوران دفاع مقدس، اين شيريني را چشيديم... عصر يک روز تابستاني مهمان دفتر او شديم... مهربان و صميمي به استقبالمان آمد...لبخند و گشادهرويي او و فضاي زيبا و دلنشين دفترش دست به دست هم داد تا ما در کمال آرامش پاي روايت شيرين او بنشينيم و همراه خاطراتش به آن روزهاي ناب سفر کنيم... خواندن ماحصل اين گفتگو بيشک براي شما هم شيرين و گوارا خواهد بود پس با ما همراه باشيد.

از شيطنتهاي کودکي تا شور و حال مبارزه

سال 1340 در تهران به دنيا آمدم. براساس آن چيزي که مادرم تعريف ميکند دوران کودکيام با شيطنت بسيار و پر جنب و جوش سپري شده است که اين خصلت در طول دوران مدرسه هم ادامه داشت و معمولا در يارگيري بازيها بچهها مرا انتخاب ميکردند و دوست داشتند در تيم آنها باشم. تا سال اول راهنمايي در مدرسه ملي مختلط درس ميخواندم ولي بعد از آن مدرسهام را تغيير دادم.

من در خانوادهاي مذهبي بزرگ شدم و انگيزههاي مذهبي من هم از اعتقادات خانواده نشأت ميگرفت. پدرم مردي متدين، شاد و بسيار شوخطبع بودند. البته اينطور نبود که تأکيد داشته باشند که ما حتما بايد پوشش چادر داشته باشيم و در مورد حجاب ما سختگيري خاصي داشته باشند اما مادرم نسبت به اين مسائل حساس بودند.

برادر بزرگم امير که عقايد مذهبي و انقلابي داشت قبل از انقلاب براي ادامه تحصيل به خارج از کشور رفت و چند وقت بعد هم برادر کوچکترم به او ملحق شد. خواهرم هم در همان سالها و بعد از ازدواج به خاطر تحصيل همسرش به مصر رفتند و در حقيقت من تنها فرزند خانه بودم که هيچوقت هم در خانه حضور نداشتم. 15 سالم که بود همراه دوستانم در جلسات تفسير قرآن که در تجريش برگزار ميشد شرکت ميکرديم. معلممان انقلابي نبود ولي به قرآن و احکام تسلط داشت.

همزمان با ورود من به دوران دبيرستان، جريانات انقلاب هم اوج گرفت و بالتبع من هم درگير اين مسائل شدم و کمکم شيطنت و شور و حال بچگي جاي خودش را به روحيات انقلابي داد.

در مدرسه با دختري به نام «تهمينه اردکاني» دوست شدم که دختري بسيار جسور و شجاع بود و معمولا در تظاهرات و فعاليتهاي انقلابي با هم شرکت ميکرديم. مدرسه ما در منطقه دروس واقع شده بود و اکثر بچهها از خانوادههاي مرفهي بودند که با انقلاب ميانه خوبي نداشتند. يکي از همکلاسيهاي ما دختر سرتيپي بود که بعد از انقلاب اعدام شد. اوايل هر زمان ميخواستيم درباره مسائل مربوط به انقلاب صحبت کنيم مراقب بوديم که او نباشد و چيزي نشنود اما بعد از مدتي قدرت نظام شاهنشاهي در چشم ما بچههاي کم سن و سال هم شکسته شد و خيلي راحت از تظاهرات و اتفاقات آن صحبت ميکرديم و کمکم پاي اين ماجراها به داخل مدرسه هم کشيده شد مثلا يک روز بچهها تابلو عکسهاي شاه را از کلاسها کندند و از طبقه بالاي مدرسه به پايين پرتاب کردند و آنها را شکاندند.

هميشه با تهمينه منتظر بوديم ببينم در کجا تظاهرات برقرار است يا مثلا فلان شخصيت در کجا سخنراني دارد و خودمان را به آنجا برسانيم. يک بار که براي يکي از سخنرانيها به دانشگاه تهران رفته بوديم، شلوغ شد و نيروهاي گارد به دنبال تظاهرکنندگان افتادند و گاز اشکآور پرتاپ کردند. من و تهمينه براي اينکه در امان بمانيم به کوچهپسکوچهها پناه برديم. همينطور که ميدويديم خانم مسني که ظاهرا از اقليت ارامنه بودند درب منزلشان را باز کردند و از ما خواست که به آنجا برويم. اول کمي ترس داشتيم اما به او اطمينان کرديم و داخل منزلش شديم. او در حياط آتش روشن کرده بود تا آلودگيهاي گاز اشکآور از بين برود. کمي آنجا مانديم و وقتي ديديم هوا دارد تاريک ميشود با احتياط خودمان را داخل جمعيت کرديم و به خانه برگشتيم.

گاهي اوقات مادرم هم همراه ما ميشد. يادم نميرود يک بار که دستور داده بودند شرايط حکومت نظامي را ناديده بگيريم و به خيابان بياييم مادرم هم همراه ما آمد، نکته جالب ماجرا اينجا بود که گوشتکوب خانه را هم به عنوان سلاح با خودش آورده بود.

هر وقت اطلاع پيدا ميکرديم در تظاهرات عدهاي به شهادت رسيدند من ضبط صوت بزرگي که داشتيم را برميداشتم و همراه تهمينه سريع به بهشتزهرا ميرفتيم و صداها را ضبط و اتفاقاتي که در آنجا رخ ميداد، تماشا ميکرديم.

يک روز گفتند نظاميها آمدند در منطقه قلهک و با مردم تظاهرکننده درگير شدند. سريع حاضر شدم تا خودم را به آنجا برسانم و ببينم چه خبر است. همين که از خانه بيرون آمدم ديدم برادر بزرگم با ساک کوچکي در دست دارد به سمت خانه ميآيد. خيلي تعجب کردم که او اينجا چه ميکند و چه زماني و چرا از آمريکا به ايران برگشته است. او که فهميده بود امام قرار است از پاريس به کشور برگردند، خودش را زودتر به ايران رسانده بود تا در جريانات انقلاب نقش داشته باشد. وقتي به خانه آمديم مادرم که او را ديد، قسمش داد که از خانه بيرون نرود اما برادرم گفت من اين همه راه آمدم به خاطر کشورم، به خاطر اينکه در انقلاب نقش داشته باشم پس خواهشا اصلا به من نگوييد کجا بروم و کجا نروم.

آن موقعها هر مرتبه که از خيابانها رد ميشدم و شعارهاي روي ديوار را ميديدم آرزو ميکردم کاش من هم جسارت داشتم و يکي از آن شعارها را مينوشتم ولي از اينکه خدايي نکرده دستگير شوم خيلي ميترسيدم و دست به اين کار نميزدم. به اعلاميههاي امام و شبنامهها هم دسترسي نداشتم اما عوضش تهمينه از طريق برادر و دوستان برادرش هميشه در وسايلش از اين اعلاميهها پر بود.

15 روز بعد از شعلهور شدن آتش جنگ

قبل از انقلاب پشت منزل ما يک قمارخانه بود. در دوران کودکي برخي مواقع بالاي پشتبام ميرفتيم و داخل اين قمارخانه را تماشا ميکرديم. حتي برخي خوانندههاي زن معروف قبل از انقلاب را ديده بوديم که به آنجا ميآمدند. با پيروزي انقلاب اين قمارخانه به همت برخي جوانان به کانون فرهنگي تبديل شد. اکثر اين جوانان من جمله برادر من از دانشجوياني بودند که از خارج کشور به ايران آمده بودند. من و تهمينه و ديگران هم در اين کانون فرهنگي فعاليت داشتيم مثلا من به بچههاي کوچک قرآن آموزش ميدادم.

زمان زيادي از انقلاب نگذشته بود که جنگ تحميلي عليه ايران آغاز شد. 15 روز بعد از آغاز جنگ، تهمينه تلفن زد و گفت شيدا ـ نام من در شناسنامه مريم است اما از کودکي شيدا صدايم ميکردند ـ ميآيي با هم به جبهه برويم؟ گفتم چطوري؟ گفت راهش را پيدا ميکنيم. با پرس و جو متوجه شديم که قرار است ماشيني از طرف کانون خودمان به سمت جبهه برود و وسايلي را به آنجا برساند. من و تهمينه و دو خانم ديگر هم به اصرار با آنها راهي شديم. پدرم با اين سفر مخالف بودند و حتي تا زمان حرکت رضايت نميدادند. به پدرم گفتم برادرم امير الان جبهه است اگر خدايي نکرده زخمي شود و پرستاري بالاي سرش نباشد بايد چه کار کند؟! خلاصه با روشهاي دخترانه توانستم نظر مثبتشان را جلب کنم و به راه افتاديم. شب اول در قزوين توقف داشتيم و در يکي از پايگاههاي هلال احمر مانديم. تا صبح تهمينه اداهاي چريکي از خودش درميآورد. تصورمان اين بود تا پايمان به آنجا برسد، مستقيم ما را به خط مقدم ميفرستند. هيچ برداشتي از جنگ نداشتيم آنقدر که قبل از آمدن دو تا چاقوي ضامندار خريده بوديم تا اگر با عراقي ها مواجه شديم از خودمان مراقبت کنيم. صبح از قزوين به سمت کرمانشاه به راه افتاديم. نزديک غروب بود که به آنجا رسيديم و اول از همه به بهداري مراجعه کرديم. متأسفانه برخورد خوبي نداشتند و گفتند به کمک ما احتياجي ندارند و خيلي اشتباه کرديم بدون داشتن حکم به آنجا رفتيم. از اين برخورد خيلي ناراحت شديم و به گريه افتاديم. به سختي اين همه راه آمده بوديم حالا ميگفتند که بايد برگرديم. قرار شد به صورت موقت در حسينيه وابسته به يک حوزه علميه بمانيم تا تکليفمان مشخص شود.

وقتي گرهها باز مي‌‌شود

مسئوليت آنجا به عهده حاج آقا علمالهدي بود. فردا صبح وقتي با ايشان ديدار کرديم گفتند در بهداري به ما حرف اشتباهي زدند و اتفاقا در اينجا به نيروهاي داوطلب بسيار احتياج است. به ما قول دادند ماشيني در اختيارمان ميگذارند تا ما را به منطقه برساند.

البته اين را بگويم که ما همينطوري و بي آنکه مهارتي داشته باشيم راهي جبهه نشده بوديم. در زمان انقلاب ما در کلاسهاي خصوصي دکتر فياضبخش شرکت ميکرديم. بعد از مدتي ايشان گفتند کار تئوري براي شما کارايي ندارد و بايد حتما به صورت عملي مطالبي را ياد بگيريد. به همين خاطر دورهاي در بيمارستان اميراعلم و هدايت گذرانديم. هر چند به ما مدرکي ارائه نکردند اما در حد پزشکيار مهارت کسب کرده بوديم و برپايه همان راهي جبهه شديم. خلاصه حاجآقا علمالهدي به قولشان عمل کردند و ما را با ماشيني که قرار بود يک وسيله پزشکي را به منطقه برساند راهي کردند. کمي که جلو رفتيم چندين نفر بابت استتار نبودن ماشين به راننده تذکر دادند. او هم ماشين را نگه داشت و به کمک ما آن را با گِل استتار کرد. از شهر کرمانشاه که خارج شديم منطقه کاملا چهره نظامي و جنگي به خود گرفت. توپ و خمپاره بود که کنار ماشين به زمين ميخورد. هر انفجاري که رخ ميداد من و تهمينه دست همديگر را ميگرفتيم و به هم وصيت ميکرديم. تصورمان اين بود که خيلي زود شهيد ميشويم.

روزهاي به يادماندني پادگان ابوذر

اول به درمانگاهي در سرپل ذهاب رفتيم. درمانگاهي که نيمهکاره بود و شباهتي به مرکز درماني نداشت. همين که وارد درمانگاه شديم چشممان به شهيدي افتاد که او را روي زمين خوابانده بودند و باند دور سرش خوني بود. اولين بار بود که شهيدي را به اين صورت ميديدم و واقعا صحنه بسيار ناراحتکنندهاي بود. اوضاع درمانگاه بسيار بد بود و کاري زيادي از ما برنميآمد. فقط کمي در مرتب کردن و جمعآوري ملحفهها کمک کرديم. تا اينکه به ما گفتند جلوتر بيمارستاني داخل يک پادگان قرار دارد و ما ميتوانيم براي کمک به آنجا برويم. فاصله سرپلذهاب تا پادگان ابوذر صداي انفجارها بيشتر شد. نزديک غروب به پادگان رسيديم و ما را به خانمي به نام رسولي که مسئوليت آن بخش را به عهده داشت معرفي کردند. لحظهاي که ما وارد پادگان شديم صداي دعاي کميل حاج صادق آهنگران پخش ميشد که لحظهاي بسيار خاص و عرفاني بود و من بعد از گذشت اين همه سال ديگر آن حس را تجربه نکردم. تمام آن حس وحال هم به شرايط معنوي و خاصي که در آنجا حاکم بود، برميگشت. قرار شد کمي استراحت کنيم تا مسئوليتمان را مشخص کنند. من و تهمينه داخل ايواني روبروي بيمارستان که از اطراف ديد نداشت نشستيم تا دعاي کميل را گوش دهيم که ناگهان خانم رسولي به سراغ ما آمد و با ناراحتي گفت اينجا افراد جوان رفت و آمد دارند و شما اصلا نبايد از محوطه بيمارستان بيرون بياييد. اين برخورد خيلي ما را ناراحت کرد اما بعدا متوجه شديم او خانم بسيار متدين و با تجربهاي است و در مدتي که در پادگان بوديم از مصاحبت با او لذت ميبرديم. خانم رسولي بعدها جزو پرستاران بخشي بودند که رهبر معظم انقلاب بعد از ترور نافرجام سال 60 در آنجا بستري شدند.

فرداي روزي که ما به پادگان رسيديم مسئوليتمان مشخص و کارمان شروع شد. هر از گاهي هليکوپترهاي شينوک در محوطه پادگان به زمين مينشستند و مجروحان از داخل آن به بيمارستان انتقال داده ميشدند. از آنجايي که تهمينه هم عکاسياش خوب بود و هم در کار خبرنگاري مهارتهايي داشت زماني که شيفت کاريمان نبود از خانم رسولي اجازه ميگرفتيم و از لحظه انتقال مجروحها گزارش تهيه ميکرديم. تهمينه عکاسي و فيلمبرداري ميکرد و من هم روي آن صحبت ميکردم. تمام لحظات حضورمان در آنجا پر از خاطره بود.

15 روز در پادگان مانديم و با بچههايي که از قبل در آنجا مشغول خدمت بودند، آشنا و صميمي شديم. در بيمارستان چند مادر شهيد هم حضور داشتند که بعد از شهادت فرزندشان به بيمارستان آمده بودند تا خودشان هم خدمتي کنند. حضور آنها براي روحيه ما بسيار خوب بود و در حقيقت نقش مادران موقت ما را ايفا ميکردند. آن زمان يکي از بدترين شرايط جنگ بود چون نه آمادگي و تجربه جنگ داشتيم و نه سلاح به اندازه کافي به منطقه ميرسيد. برخي مواقع سرمان خلوت بود ولي گاهي اوقات آنقدر مجروح ميآورند که حتي فرصتي براي استراحت نداشتيم.

مسافر قطار امدادي

بعد از 15 روز به تهران برگشتيم و مدتي مانديم اما دنبال اين بوديم که حکم بگيريم و دوباره به طريقي راهي جبهه شويم. يکي از دوستان گفت در مرکز نظامي خيابان شريعتي سرهنگي هستند که ميتوانند در اين زمينه به ما کمک کنند. وقتي با تهمينه به آنجا رفتيم از شانس خوب ما آن آقاي سرهنگ، من را با دختر يکي از دوستانشان اشتباه گرفتند و حکم مأموريت نظامي را براي ما صادر کردند. اينبار قرار شد با مدارک هلالاحمر که سابقه امدادگري و پزشکياري ما را نشان ميداد عازم شويم. ما را راهنمايي کردند در قطار هلالاحمر که در حکم يک بيمارستان است به نيرو احتياج دارند و ما ميتوانيم با اين قطار به منطقه برويم. يکي از اطرافيان ما که بهيار بيمارستان بود وقتي از اعزام ما خبردار شد به من گفت خانم پرستاري به نام «آذر رشتيپورش» در بيمارستان محل کارش ميشناسد که بسيار مشتاق جبهه رفتن است و از من خواست او را هم با خودم ببرم. گفتم من که نميتوانم براي کسي حکم صادر کنم ولي به او بگو روزي که ما ميخواهيم اعزام شويم به ايستگاه راهآهن بيايد، شايد به او هم اجازه دهند که خدا را شکر اين اتفاق افتاد و او و چند نفر ديگر از دوستان با ما همراه شدند.

قطار هلالاحمر کاملا مجهز و داراي همه امکانات بيمارستاني بود و حتي چند اتاق عمل هم داشت. از تهران به سمت مناطق عملياتي جنوب ميرفت و در ايستگاه ماهشهر چند روزي توقف داشت تا مجروحان به قطار منتقل شوند. تا تکميل ظرفيت قطار و انتقال آنها به بيمارستان تهران يا شهرهاي بين مسير، ما در قطار کار درماني لازم را براي مجروحان انجام ميداديم.

بار اولي که ما سوار اين قطار شديم قطار کاملا نو و دست نخورده بود. در مرحله اول ما بايد کار جداسازي کاور تختها و تميز کردن و مرتبسازي بخشهاي مختلف قطار را انجام ميداديم که واقعا کار سختي بود. فرزترين فردي که اين کارها را انجام ميداد خانم رشتيپورش بود. با اينکه نسبت به ما سنش بيشتر بود اما طوري کار ميکرد که الگوي همه ما محسوب ميشد.

اولين سري از مجروحان که سوار قطار امدادي کردند، درست بعد از پاتک عراق بود و به همين خاطر تعدادشان بسيار زياد بود. آنقدر که همه قطار پر شد. من براي اينکه مجروحان در مدت زماني که در قطار هستند، حوصلهشان سر نرود، يک دفتر خاطرات به آنها ميدادم تا خاطراتشان از زمان حضور در جبهه را در آن بنويسند. حدود دو سال همراه اين قطار بودم. وقتي به تهران برميگشتيم چند روزي ميمانديم تا دوباره براي حرکت قطار به ما اطلاع دهند.

در اين رفت و آمدهاي قطار با دختر مجروحي آشنا شدم که «زهره فرهادي» نام داشت البته ما به خاطر اينکه اهل آبادان بود به او زهره آباداني ميگفتيم. او کم سنترين دختري بود در خرمشهر حضور داشت و تا آخرين لحظهاي که ميخواستند اين شهر را اشغال کنند، همراه نيروها مقاومت کرده بود. وقتي براي اولين بار او را بين آن همه مجروح مرد ديدم تعجب کردم و به او گفتم اينجا چه کار ميکني؟ گفت مجروحم و در پايم ترکش است. گفتم پس چرا سر جايت نميشيني و استراحت نميکني؟ گفت ميخواهم به شما کمک کنم و بعد هم خيلي زود به منطقه برگردم.

وقتي قطار امدادي در منطقه جنگي توقف داشت مردم بومي آنجا که در شرايط سختي به سر ميبردند در اطراف قطار رفت و آمد داشتند، به همين خاطر بارها تقاضا کرده بوديم غذاي گرمي که بويش به بيرون قطار ميرسد براي ما نياورند. البته برخي با اين نظر موافق نبودند. بهصورت کلي در زمان جنگ چه در ميان مجروحين و چه کادر پزشکي افرادي که داوطلبانه آمده بودند نسبت به آنها که بر حسب وظيفه شغلي مسئوليت و تکليفي بر عهدهشان گذاشته شده بود صبر و طاقت بيشتري داشتند و بهتر با شرايط کنار ميآمدند.

روزهاي بيقراري

بدترين روزهاي اين سالها زماني بود که در تهران بوديم. به هر حال من در خانوادهاي زندگي ميکردم که از نظر موقعيت اجتماعي و اقتصادي در شرايط خوبي بوديم و ميتوانستم بهترين لذتها را ببرم ولي وقتي تهران بودم، به جاي لذت، رنج ميبردم. ما چيزهايي در مناطق جنگي ديده بوديم که با شرايط زندگي در شهر قابل مقايسه نبود. وقتي مادرم ميگفت به مهماني برويم پذيرشش براي من سنگين بود. ميگفتم مهماني براي چيست، آنجا همه درگير جنگ هستند. چون ما در آنجا جوانهايي ديده بوديم که در راه اعتقاد و خدمت به وطن جانشان را کف دست گرفته بودند، نميتوانستيم با روزمرگيهاي زندگي شهري کنار بياييم.

به وقت امدادپزشکي

بعد از مدتي به ما اعلام کردند که قطار هلالاحمر ديگر حرکت نميکند. من در فواصل بين حرکتهاي قطار و بعد از آن براي تدريس آموزشهاي نظامي و کمکهاي اوليه به مدارس بالاشهر ميرفتم و در کنار اين آموزشها براي بچهها از جبهه و اتفاقاتش هم تعريف ميکردم.

از طرف ديگر همراه تهمينه در مرکز امدادپزشکي خيابان پاستور هم فعاليت داشتيم. مريضهايي که در روستاها و شهرهاي ديگر قابل درمان نبودند به اين مرکز انتقال ميدادند. صبحها آنها را براي درمان به مراکز درماني ميبردند و شب دوباره آنها را به مرکز برميگرداندند. اين مرکز دنبال نيروهاي مطمئن بود. به من پيشنهاد همکاري دادند. چون ساعات کاري آن از عصر تا صبح فردا بود بايد رضايت خانواده را جلب ميکردم که بعد از به دست آوردن آن با تهمينه قرار گذاشتيم که يک شب در ميان به آنجا برويم و خدمت کنيم. هر بار که شيفتمان تمام ميشد و ميخواستيم به خانه برگرديم براي هم نامه مينوشتيم و تمام مسائلي را که در مدت زمان حضورمان اتفاق افتاده بود براي هم شرح ميداديم.

شروع يک زندگي در محضر امام خوبيها

آن زمان به قدري مشغول بودم که اصلا خيال ازدواج نداشتم. تا اينکه خواهر همسرم يک روز به مرکز امدادپزشکي آمدند و پيشنهاد دادند براي مريضها تدريس قرآن داشته باشند اما بعد از چند وقت تماس گرفتند و گفتند همسرشان به خاطر فرزند کوچکي که دارند و سختي رفت و آمد با اين امر مخالفت کردهاند. مدتي گذشت و دوباره ايشان تماس گرفتند و شماره تماس منزل ما را خواستند تا براي برادرشان به خواستگاري بيايند.

چند جلسهاي که رفت و آمد انجام شد و ما با هم صحبت کرديم به اين نتيجه رسيدم نظراتمان در خيلي موارد مثل حضور در جبهه به هم شبيه است. ايشان ويژگيهاي شخصيتي خوبي داشتند و احساس کردم در اعتقاداتشان به يقين رسيدند. در کنار اين موارد، در يکي از جلسات خواستگاري عنوان کردند که اگر اين وصلت سر بگيرد، عقد ما را امام راحل ميخوانند. علاقه من به امام به حدي بود که اين مطلب باعث شد زودتر جواب مثبتم را اعلام کنم.

مادر من زن بسيار خوش سليقهاي بودند و از نظر ويژگيهاي زنانگي در رتبه بسيار بالايي قرار داشتند. هميشه در خانه آراسته بودند، يک بار غذا را بدون تزئينات سر سفره نميآوردند، کافي بود لباس زيبايي را تن کسي يا در ويترين مغازهاي ميديدند سريع آن را براي ما ميدوختند. از طرف ديگر نسبت به طبقات محروم حساس بودند و در خيريهاي فعاليت داشتند تا بتوانند به اين قشر کمک کنند. اين خوشسليقگي مادرم در زمان ازدواج من هم نمود داشت. روزي که قرار شد براي عقد به بيت امام برويم، مادرم تا صبح نشستند و با يک پارچه شيري رنگ برايم يک مانتو و شلوار بسيار زيبا دوختند. قرار بر اين بود فقط چهار نفر از خانوادهها ما را همراهي کنند اما نهايتا 9 نفر به محضر امام رسيديم. چون آن زمان بيت حضرت امام بسيار در معرض خطر بود، من قبل از حرکت غسل شهادت کردم و خودم را آماده کرده بودم با امام صحبت کنم. وقتي عقد را خواندند و براي دستبوسي جلو رفتيم. همين که سرم را بلند کردم و چشمان پر نفوذ امام را ديدم نتوانستم حرفي بزنم. فقط دستشان را از روي عبا بوسيدم و خواستم نصيحتي براي زندگي ما داشته باشند. امام فرمودند در زندگي موفق و مؤيد باشيد و گذشت داشته باشيد. جمله کوتاهي بود اما دنيايي از حرف در آن بود. باورم نميشد که اين اتفاق براي من رخ داده و امام عقد ما را خوانده است. همه را به حساب اين گذاشتم که اين پاداش کارهاي کوچکي است که در دوران دفاعمقدس انجام دادم.

مراسم عروسيمان را برخلاف ديگر بستگان که در باشگاه يا سالن عروسي ميگرفتند در خانه برگزار کرديم. لباس عروسي را هم مادرم دوختند. روزي که براي خريد عروسي با خواهران همسرم به طلافروشي رفتيم، هرچه اصرار کردند که يک سرويس طلا بردارم، گفتم نه، سرويس ميخواهم چه کار؟ من ميخواهم به جبهه بروم. فقط يک حلقه و يک گردنبند انتخاب کردم که هزينه آن مبلغ زيادي نشد.

شبي پر از التهاب

من در اين دوران در جهاد مشغول کار شده بودم و خيلي زود مسئوليت بخش آموزش کميته بهداشت و درمان را به من دادند. مدتي که از عقدمان گذشت اعلام کردند منطقه غرب به نيرو احتياج دارد. با همسرم که در منطقه جنوب بود تماس گرفتم و اجازه خواستم که براي کمک به غرب بروم. ايشان اجازه دادند فقط گفتند خط مقدم نرو. خلاصه همراه تهمينه راهي شديم. او اين بار غير از پزشکياري به صورت رسمي به عنوان يک خبرنگار آمده بود و ميخواست گزارش هم تهيه کند و براي اينکار احتياج به يک همراه داشت. مستقيم به بيمارستاني در ايلام رفتيم. شهر ايلام به صورت مداوم تحت حملات موشکي صدام قرار ميگرفت و به همين خاطر مردم شهر به کوههاي اطراف پناه برده بودند و شهر تقريبا خالي از سکنه بود. محل خدمت ما همان بيمارستان بود و براي استراحت هم مهدکودکي در همان نزديکيها برايمان در نظر گرفته بودند. صدام مرتب اعلام ميکرد ايلام را ميزنم و واقعا هم اين کار را ميکرد. به ما گفته بودند هر موقع آژير به صدا در ميآيد مجروحها را به زيرزمين بيمارستان منتقل کنيد که اين کار بسيار شرايط سختي را به وجود ميآورد. يکي از روزهايي که ما تازه به مهدکودک براي استراحت رفته بوديم خبر دادند اطراف بيمارستان را زدند. سريع خودمان را به بيمارستان رسانديم. وضعيت خيلي بدي بود. تعداد زيادي مجروح شده و سردخانه بيمارستان هم پر از شهيد بود.

يک روز تهمينه گفت ميخواهد به طرف خط مقدم برود تا از بيمارستانهاي صحرايي که نزديک خط مقدم است گزارشي تهيه کند. من گفتم اجازه ندارم به خط مقدم بيايم. گفت اگر تو نيايي نميتوانم گزارش تهيه کنم. بيا قول ميدهم خيلي جلو نرويم. آمبولانسي که رانندهاش يک آقاي مسني بود در اختيارمان گذاشتند. به مقر اول رفتيم و تهمينه مقداري گزارش و فيلم تهيه کرد. ديدن جوانهايي با آن چهرههاي نوراني که ناخنهاي حنا گذاشتهشان حکايت از آمادگي کامل براي شهادت داشت، حس بسيار خوبي در ما به وجود ميآورد. از آن مقر که بيرون آمديم راننده در منطقه چنگوله که جاده پر پيچ و خمي دارد راه را گم کرد. همانطور که از افراد مختلف آدرس ميپرسيديم ديديم که چند تن از نيروها، دو نفر عراقي را که براي جاسوسي به اين منطقه آمده بودند دستگير کردهاند. خيلي ترسيده بودم و به تهمينه گفتم عراقيها تا اينجا پيش آمدند اگر ما گيرشان بيفتيم چه ميشود؟ من جلوتر نميآيم. تهمينه اصرار کرد که فقط به يک مقر ديگر برويم و بعد برگرديم اما جلوتر که رفتيم راننده کلا مسير را گم کرد تا اينکه نهايتا از يک مقر نيروهاي سپاه سر درآورديم که در واقع توپخانه ايران بود. راننده گفت برادران اينجا گفتند الان که نزديک شب است ما اجازه برگشت به شما نميدهيم چون راه بسيار خطرناک است. شب را همين جا بمانيد، هوا که روشن شد برويد. قرار شد من و تهمينه شب را در آمبولانس بمانيم. بعد از نماز و شام به داخل آمبولانس رفتيم. شب پر استرسي بود. در کنار توپخانه بوديم و هر يک توپي که شليک ميشد آمبولانسي که ما درون آن بوديم را مثل گهواره تکان ميداد و ميلرزيد. شب تا صبح را به دلهره و اضطراب گذرانديم. صبح که شد انگار دوباره متولد شده بوديم. نماز صبح را که خوانديم راه افتاديم و به بيمارستان برگشتيم.

گشت و گذار در روز حادثه

مدتي بعد دوباره اعلام کردند که صدام ايلام را تهديد کرده است. به تلفنخانه رفتم و با همسرم که در منطقه جنوب بود تماس گرفتم. گفت راديو عراق پشت سر هم ميگويد که فردا حدود ساعت سه ايلام را بمباران ميکند. گفتم ما هم اين شايعه را شنيديم ولي معلوم نيست صحت داشته باشد. گفت ولي خيلي با صراحت گفتند. شما چه کار ميکنيد؟ گفتم اگر شيفتمان باشد که در بيمارستان هستيم و اگر هم نه به خوابگاهمان ميرويم. فرداي آن روز تازه به خوابگاه برگشته بودم که گفتند آقايي آمدهاند با شما کار دارند. رفتم و همسرم را جلوي در ديدم. او پيشنهاد داد به شهر برويم و گشتي بزنيم. گفتم کسي در شهر نيست و همه جا تعطيل است. گفت حالا ميرويم ببينيم چه ميشود. داخل شهر که رفتيم من از کتابفروشي کوچکي که باز بود، يک قرآن جيبي براي او خريدم و در صفحه ابتدايي آن چند جمله به يادگار نوشتم. از تنها مغازه اغذيهفروشي باز شهر هم دو ظرف پلوماهي گرفتيم و خورديم. هنوز ساعت 3 نشده بود. به طرف خوابگاه ما راه افتاديم. نزديک آنجا يک رودخانه خشکشده بود، پشت به جاده و رو به آن روخانه خشک شده نشستيم و مشغول صحبت شديم. کاملا ميفهميديم کساني که با ماشين از آن منطقه بحراني ميگذشتند، با نگاهي عاقل اندر سفيه به ما نگاه ميکنند و در دلشان ميگويند اينها عقلشان را از دست دادهاند، صدام گفته اينجا را بمباران ميکند و اينها نشستهاند اينجا و حرف ميزنند. خلاصه ساعت از 4 هم گذشت و خبري از حمله نشد. همسرم من را به خوابگاه رساند و خودش هم راهي منطقه جنوب شد.

زني به صلابت يک مادر شهيد

آخرين مرتبه که من به همراه تهمينه به منطقه رفتم يک روز گفتند به خانه استاندار برويد با شما کاري دارند. هر دو دلشوره گرفتيم چون هم برادر من جبهه بود و هم دو برادر تهمينه. به خانه استاندار که رفتيم متوجه شديم برادر بزرگ تهمينه که تازه صاحب دو فرزند شده بود، به شهادت رسيدند. قرار شد فردا عصر با يک هواپيماي C130 ما را به تهران برگرداندند. داخل هواپيما پر از مجروح بود. تهمينه مدام گريه ميکرد و حال هر دويمان خيلي بد بود. مجروحها هم داخل هواپيما ناله ميکردند و از اينکه کاري از دستمان برنميآمد که برايشان انجام دهيم حالمان بيشتر گرفته ميشد. وقتي تهران رسيديم مستقيم به خانه مادري تهمينه رفتيم و همانطور که گريه ميکرديم وارد خانه شديم اما در کمال تعجب ديديم مادر تهمينه محکم و استوار ايستادهاند و تازه ما را هم مذمت کردند که چرا گريه ميکنيم. به ما گفتند خدا امانتي که داده بوده، پس گرفته است. اين رفتار او مثل آبي که روي آتش ميريزند، ما را آرام کرد.

پرواز يار ديرين

بعد از اين ماجراها به خاطر تحصيل همسرم به شيراز رفتيم. در مدت اقامتمان در شيراز فرزند اولم به دنيا آمد که به خاطر علاقه زياد به امامره، اسم او را روحالله گذاشتيم. رفتن به شيراز باعث شد از تهمينه دور شوم. او چند بار ديگر به آبادان و خط مقدم رفت و بعد هم همراه همسرش براي ادامه تحصيل به مسکو رفتند. هنوز جنگ ادامه داشت که ما از شيراز به تهران آمديم. نزديک عيد بود. يک شب يکي از دوستانم تماس گرفت و گفت از تهمينه خبر داري؟ گفتم نه خبري ندارم. او گريه کرد و خبر داد که تهمينه و همسر و فرزندانش با يک فروند هواپيماي C130 از مسکو به طرف ايران ميآمدند که هواپيمايشان به تصور اينکه هواپيماي جنگي است، مورد هدف قرار ميگيرد و مسافران آن به شهادت ميرسند.

تجربه زندگي شبيه «ويلاييها»

مدتي بعد ما به خاطر فعاليتهاي همسرم به جزيره خارک رفتيم و حدود يکسال در آنجا که در واقع جزو مناطق جنگي محسوب ميشد زندگي کرديم. در آنجا هم بيکار نبودم. اهالي جزيره اکثرا رفته بودند ولي برخي از بوميها هنوز حضور داشتند. من براي خانمهايي که در جزيره مانده بودند کلاسهاي نظامي و کمکهاي اوليه برگزار ميکردم. خانمهاي بومي هم با علاقه در اين کلاسها شرکت ميکردند.

زندگي در جزيره وحشتناک بود چرا که مرتب عراق با هواپيماي ميگ به آنجا حمله ميکرد و بشکههاي نفت را مورد حمله قرار ميداد. وقتي فيلم «ويلاييها» اکران شد من احساس ميکردم خاطرات خودم به تصوير کشيده شده است. دقيقا مثل صحنهاي از آن فيلم، يک بار که به جزيره حمله شد من همراه پسر کوچکم به طرف پناهگاه دويديم اما يک لحظه حس کردم به آنجا نخواهيم رسيد به همين خاطر خودم را روي روحالله انداختم تا از او محافظت کنم.

بوي خوش شهادت

فضاي معنوي حاکم بر دوران دفاع مقدس هيچوقت از ياد من فراموش نميشود و خاطرات زيادي را در گوشه ذهنم به يادگار گذاشته است. يکي از اين خاطرات مربوط ميشود به رزمنده جواني به نام شهيد «سيدشهابمنفرد». زماني که در کرمانشاه بوديم او را به بيمارستان آوردند. علائم حياتي او به شدت ضعيف بود و لحظات آخر عمرش را سپري ميکرد. چهره نوراني او هيچگاه از خاطرم نميرود. با اينکه تيم پزشکي خيلي تلاش کرد ولي نتوانست کاري برايش انجام دهد و او به شهادت رسيد. شهادت او برايم باورپذير نبود. احساس ميکردم نکند قصوري درباره او رخ داده باشد. شب با تهمينه به سردخانه بيمارستان رفتيم و کشويي که پيکر او در آن قرار داشت بيرون کشيديم تا مطمئن شويم او به شهادت رسيده است. همين که کشو را بيرون آورديم بوي خوشي در اتاق پيچيد. همان شب هم خواب شهيد را ديدم و با جملهاي که در خواب گفت مطمئن شدم واقعا به شهادت رسيده است.

قدم در راه مبارزه فرهنگي

همزمان با پذيرش قطعنامه که روزهاي تلخ و ناراحتکنندهاي براي همه ما بود، فرزند دومم عبدالله به دنيا آمد. در سالهاي پس از جنگ به فکر ادامه تحصيل افتادم. ابتدا چند سالي درس حوزوي خواندم و بعد وارد دانشگاه شدم و مدرک ليسانس خود را دريافت کردم. مدتي پس از تولد فرزند سوم که دختر بود، تحصيلاتم در رشته ارتباطات را در مقطع کارشناسي ارشد ادامه دادم و بعد هم در رشته مديريت رسانه دکترايم دريافت کردم. در اين سالها پيشنهادات کاري مختلفي داشتم اما چون به کار فرهنگي علاقهمند بودم، يک مؤسسه فرهنگي ـ انتشاراتي تأسيس کردم که تا به حال در دو نوبت کتابهايش برگزيده سال شده است. به نظرم کتاب يک کار ماندگار است. اگر يک ناشر بتواند يک کتاب خوب توليد کند ساليان سال ميماند و از بين نميرود. بعد از مدتي کار در اين زمينه از چند سال پيش احساس کردم خانمهاي ناشر احتياج به انسجام بيشتري دارند، براي همين با يکي دو تا از دوستان انجمني تشکيل داديم به نام انجمن فرهنگي ـ هنري زنان ناشر که بيش از 80 خانم ناشر عضو اين انجمن هستند. فعاليت هاي خوبي هم در اين زمينه انجام داديم که يکي از آنها اولين حضور بانوان ناشر در نمايشگاه فرانکفورت بود که 6 سال پيش انجام شد. وقتي در نمايشگاه بوديم خيليها از ما سؤال ميکردند مگر در ايران خانم ناشر هم وجود دارد؟ اصلا مگر درايران خانمها اجازه کار دارند؟! آنجا بود که فهميدم ما در زمينه ديپلماسي فرهنگي بسيار ضعيف هستيم و نياز است در اين زمينه قدمهاي جدي برداشته شود.

در کنار اين فعاليتها بحث توجه به محرومان را که از مادرم به ارث برده بودم فراموش نکردم و به تدريسم براي مناطق محروم که قبل از ازدواج شروع کرده بودم، ادامه دادم.

راهي که ادامه دارد...

در طي ساليان بعد از جنگ شاهد اتفاقات و مسائل ناراحتکنندهاي بوديم که اصلا با اهداف انقلاب هماهنگ نبوده است. شايد خيليها بترسند و پا پس بکشند و حرفي نزنند اما من به خاطر آن روحيهاي که از دوران دفاع مقدس برايم به يادگار برايم مانده، هيچوقت سکوت نکردم. ما اگر مشکلات را ببينيم و نديده بگيريم آنها رشد پيدا ميکنند. اين روزها اخبار ناراحتکننده زيادي ميشنويم اما نداي درونم ميگويد با عنايت امام زمان‌‌عجلاللهتعاليفرجهالشريف و وجود رهبري مقتدرانهاي که داريم آسيبي به اين مملکت وارد نميشود و قطعا خداوند کشور شيعه ما را در اين زمينه کمک خواهد کرد و اين نابهسامانيها سامان پيدا ميکند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: