حسنی احمدی
عبیدالله سرمست و خوشحال چشم به قافله اسرا دوخته بود که در مجلس نشسته بودند. علیبنالحسینعلیهالسلام تنها مرد قافله اسیران توجه عبیدالله را جلب کرد. عبیدالله خیره به سجاد نگریست، لبخندی شیطانی بر لبانش نشست و بعد پرسید: نام تو چیست؟
علیبنالحسینعلیهالسلام بدون آنکه بر چهره عبیداله نگاه کند پاسخ داد: علیبنالحسین. عبیداله نیشخندی زد و گفت: مگر خداوند علیبنالحسین را در کربلا نکشت؟
سجاد سکوت کرد و پاسخی نداد. عبیداله گفت: چرا پاسخ نمیدهی؟ سجاد سرش را بالا آورد و با صدایی رسا و با صلابت گفت: «خداوند جانها را به هنگام مرگ دریافت میکند.» و بعد ادامه داد: «هیچ انسانی نمیمیرد مگر به اذن الهی.»
عبیداله از این جواب دندانشکن برآشفت. باور نمیکرد جوانی اسیر او را چنین در برابر اطرافیان رسوا کند. رو به یکی از ملازمانش کرد و گفت: این جوان را بکشید تا بر خاندانش بپیوندد. زینبعلیهاالسلام که سخن عبیداله را شنید فریاد بلندی کشید و گفت: ای ابنزیاد آن همه از خونهای ما که ریختهای برای تو کافی نیست؟ سوگند بهخدا اگر میخواهی او را بکشی، مرا هم با او بکش.
مجلس بههم ریخت. عبیداله مغموم شده بود. جو مجلس بر علیه او بود. چارهای نداشت باید دست از کشتن علیبنالحسینعلیهالسلام میکشید.
منابع:
1ـ زمر، 42
2ـ آلعمران، 145
3ـ تاریخ قجری، جلد 4، صفحه 35