گلاب بانو
پسر
مثلا آمده بود
خبر بدهد کلی فکر کرده بود. چطوری این را بگوید؟! الان چند روزی بود که
هر روز چند بار جلوی آیینه امتحان میکرد. اصلا خودش را که میدید زبانش بیشتر بند
میآمد، قفل میشد ،گره میخورد ته حلقش میپیچید به هم، بعد زیر پتو امتحان میکرد
که چطوری این کلمات را بگوید. خودش از اینکه صدای خودش را میشنید ناراحت میشد.
صدایش داشت خبر بدی را برای تمرین مدام تکرار میکرد. تا؛ میشه... ببخشید... شما
مادر فلانی هستید، میرفت اما انگار چشمهایی جلوی صورتش میدوید. انگار صدای
شکسته شدن چیزی، کسی، آدمی، زنی را میشنید.
سعی میکرد مادر آن پسر جوان را تصور کند،
یاد مادر خودش میافتاد، مادرش با همان لپهای سرخ گلی و یک خال گوشتی کنار بینی
سر میخورد توی ذهنش. انگار بخواهد خبر خودش را به مادرش بدهد خبر را میداد. به
این باور رسیده بود که آدم خبر خودش را بدهد راحتتر است تا خبر یکی دیگر را بدهد.
حرفهایش را میجوید ،مزمزه میکرد، تلخ بود. دوباره یاد مادر خودش میافتاد که
مثلا در آستانه در با چادر گلدار سفید ایستاده باشد و کسی چنین حرفی را به او
بزند. مدام یاد مادر خودش میافتاد و کلمات و هجاها و حرفهای بعد از ببخشید را بیصاحب
رها میکرد. پتو را روی سرش کشید. اما توی خیابان رازی، مقابل در 42ام که نمیتوانست
چیزی بیندازد روی سرش و لالمانی بگیرد، نمیتوانست زبانش بند بیاید، تمام شود.
انتظار داشت زمین دهان باز کند و تا تمام قد ببلعدش اما میدانست که زمین این کار
را برایش نمیکرد. از طرفی هم تصویر نامزد کوتاه قد لاغرش جلوی چشمش میآمد که
چطور بال چادر سفیدش را روی زمین میکشید و برای هر بار چای و میوه آوردن میرفت و
میآمد که مثلا بگوید خیلی زرنگ است و زن زندگی است و خیلی دست و پا دارد! برای
همین بود که نمیخواست مرخصیاش را لغو کند برای دیدن نامزد کوتاه قد ریزه میزهاش
و برای اینکه تمام مدت کنار پدر بداخلاق سیبیلویش بنشیند و از زیر چشم رفت
و آمدهای دلپذیر نامزدش را تماشا کند.
یک سالی میشد که عقد کرده بودند اما پدر عروس گفته بود که جنگ است. اول برو ببینم
چند مرده حلاجی بعد هم اصلا شاید شهید شدی، نمیخواهم دخترم وابستهات باشد و اسمی
رویش بماند.
دخترش اما نظر دیگری داشت و معتقد بود زندگی با یک شهید ارزشش خیلی بیشتر از اینهاست
و ترجیح میدهد حتی یک ماه یا یک هفتهام که شده کنار شهید بماند. اینها را توی
یک کاغذ مینوشت و زیر گلدان کنار در میگذاشت. دور شهید یک قلب بزرگ قرمز میکشید
و چند تا پرنده هم اطرافش. چند جایی را هم خالی رها میکرد. انگار خجالت میکشید
بعضی حرفها را بزند. دلش هم نمیآمد نگفته بگذارد و جایشان چند نقطهچین میگذاشت
که پسر یادش بماند و بعدا ازش بپرسد چه میخواسته بگوید. میداند دلش میخواهد
خودش حدس بزند. حتی نقطهچینها برایش مهم هستند. پوتینش را که بالا کشید سریع
کاغذ را برداشت. اصلا از کجا معلوم شهید شوند. انگار همه آمادگی دارند شهادت این
را ببینند. پس حتما چیز عادی و معمولی است چنین خبرهایی دادن. پس این هم میتواند
در خانه دیگری برود و زنگ بزند و منتظر بماند تا پیرزنی، پیرمردی، کسی به در خانه
بیاید و برایش این چیزها را بازگو کند.
نامزدش در خانه نمیتوانست به این چیزها حتی بلندبلند فکر کند. پدرش فکرش را از
چشمهای به گود نشسته و صدای گرفتهاش میخواند.
بد شانسی او بود
که گشته بودند. دیده بودند این تنها کسی است که بعد از این اتفاق میخواهد مرخصی
بگیرد. مسئول بالاترش گفته بود، قبول نکرده بود. بهانه آورده بود که شگون ندارد و
نمیتواند... اصلا مرخصی نمیخواهد! اما جناب سرهنگ اصلا سرش را هم بالا نکرده بود
که ببیند اخم و چین پیشانی سربازش را و بعد بپرسد این همه اخم و چین و چروک روی
پیشانی برای چیست.
اخمهایش ابروهایش را روی هم انداخته بود، مثل خطخطیهای دفتر مشق یک بچه
بازیگوش ناخوانا و بدخط اما جناب سرهنگ بدون اینکه نگاهش کند گفت که خانه
این بنده خدا هم برو، بگو چه اتفاقی برای بچهشان افتاده! دو روز به مرخصیات
اضافه میکنم که تا اینجا بروی! بچه
مانده آن طرف کسی نیست برود تحویلش بگیرد. همینطور بماند خودشان باید دفنش کنند! باید
پدری، مادری باشد! انگار زنگ زده بودند اما کسی خانه نبوده تا تلفن را جواب بدهد
توی پرونده هم گشته بودند و کسی نبوده تلفن دیگری گذاشته باشد برای تماس! اینطوری
بوده که خبر داغ مانده بوده روی هوا، این هم که میخواسته برود همان شهر تا نامزدش
را ببیند. کلی سر و کله تراشیده را این طرف و آن طرف گرفت. یک عطر کوچک جیبی داشت،
زد به لباسش تا عرق جنگ را بگیرد. میخواست لباسش را جایی عوض کند. توی ساک قهوهای
که در دست داشت یک دست لباس آماده کرده بود اما ساک را توی اتوبوس دزدیده بودند.
اولش فکر میکرد کسی سر به سرش گذاشته آخر ساک خالی و بی در و پیکر یک سرباز
معمولی به چه درد کسی میخورد؟ اصلا چیز به درد بخوری نبود! نه رنگ و رو داشت و نه
چیزی که قابل و ارزش دزدیدن داشته باشد. فقط یک دست لباس تمیز داشت که میخواست در
دستشویی بین راه عوض کند و با همان لباسهای خاکی و کثیف پا به خانه مردم نگذارد
اگر چه خبری که داشت آنقدر بد بود که کسی به سر و وضع صاحب خبر نگاه نمیکرد.
برادر
همسایهها
گفتند، خودش است! یکی پرید طرفش و مچ دستش را محکم چسبید و گفت: ناصرجان اصلا هول
نکنیها! اما به موقع آمدی. مادرت چشم براه تو است.
خواست دهانش را باز کند و بگوید که ناصر نیست و اشتباهی رخ داده که همسایه دیگر
گفت: اصلا انگارکه به دلش برات شده بود که میآیی! از صبح فقط سراغ تو را گرفته.
چند باری هم از پدر خدا بیامرزت پرسیده اما بیشتر به یاد تو بود. ما نمیدانستیم
کجا هستی که سراغت بفرستیم.
مگر همسایهها پسر این خانواده را ندیده بودند که مرا به جای او میگرفتند؟ شنیده بود
که همه سربازها شبیه هم میشوند اما نه تا این حد که تا اینقدر اشتباه بگیرندشان.
همسایه دیگر گفت: چقدر لاغر شدی! پوستت هم سیاه شده. چقدر فرق کردی! سفید بودی.
رویشان نمیشد درباره سفیدی و سیاهی و چاقی و لاغری سرباز حرف بزنند. بیچاره را کَت
و بال بسته، بردند پیش پای پیرزن و نشاندش همانجا. قرار بود خبر را که داد برود.
گوشی موبایل درب و داغانش توی همان ساک بود. حتما تا حالا نامزدش چند بار از توی انباری
یا پستو شماره تلفنش را گرفته بود.
پیرزن را که دید، همان من من کردن اولیهاش هم بند آمد. پیرزن را خوابانده بودند
رو به قبله ،عکس پسرش هم توی طاقچه بود و عکس پیرمری که یک نوار سیاه حاشیههای
قابش را به هم وصل میکرد. پیرزن بوی نسترن میداد. اگرچه سرباز از آدمهای دم موت
میترسید اما پیرزن انگار که پیغام نازکی باشد برای زمین، جمع و جور و نورانی و
نازک روی تخت افتاده بود. چشمهایش را باز کرد. خنده پر شد توی صورتش و سلام داد.
زبان سرباز باز شد: چه خبر مادر؟ خسته نباشی! چند ماه پیش منتظرت بودم.
اتاق تاریک بود و نور چشمهای پیرزن را آزار میداد وگرنه جلوتر که میرفت حتما
شناخته میشد. جلوتر هم رفت اما پیرزن نشناختش. اصلا دستش را دراز کرد که دست
سرباز را بگیرد. پسرک تسلیم تا پیش پای پیرزن رفت و ساکت نشست کنار تختش و شروع
کرد به حرف زدن از همهجا گفت. از صبحگاه، از دوستانش ،از اینکه چند ماه
دیگر بیشتر از خدمتش نمانده، از اینکه میخواهد عروسی بگیرد، از اینکه
چقدر از صدام بدش میآید، از اینکه بالأخره یک روز خودش با مشت توی دهان آمریکا
میزند. همه اینها را انگار که برای مادر خودش بگوید برای پیرزن گفت. پیرزن انگار
که آرام گرفته باشد ذره ذره با لبخند خاموش میشد. صبح دویده بود توی اتاق، انگار
هزار سال بود که پیرزن جان نداشت.
همسایهها دوباره یکییکی آمدندو شروع کردند به تسلیت گفتن. حالا راحتتر میتوانست
بگوید که چه خبر است. گفت که اصلا پسرش نیست. زنها جلو آمدند و عقب رفتند. بعضیهایشان
که پسر را دیده بودند تأیید کردند. سرباز تمام جملاتی را که دیشب زیر زبانش پنهان
کرده بود، بر زبان آورد. راحت گفت دیگر کسی نیست که از نگرانیاش، نگران شود. گفت
که اصلا پسرش نیست و آمده که خبر مرگ بدهد و بگوید کسی برود جنازه را تحویل بگیرد.
همسایهها انگار غمی توی دلشان به غم دیگر اضافه شده باشد دوباره دنبال دفترچه
تلفن و شمارههای تلفن گشتند. سرباز فکر میکرد دیگر اضافه است. حالا که پیغامش را
رسانده، باید برود اما نرفت. جایی نزدیک باغچه نشست. جایی نزدیک پنجرهای که رو به
صورت بیجان پیرزن، باز بود. مثل مادر مردهها نشست همانجا تا در بقیه مراسم هم
برای پیرزن پسری کند! شاید هم برود برادرش را بیاورد و کنار مادر دفنش کند!