سیدهمریم طیار
نگاه به صورت علی کردم. لبهایش خشکیده بود. عرق از پیشانی و اشک از روی گونهها به سمت چانه راه باز کرده بودند. حال خودم هم دست کمی از او نداشت.
علی مشغول بود ولی نیرویی دستهای من را عقب نگه میداشت و اجازه نمیداد تل خاکها را کنار بزنم.
چشمم به انگشت بیرونآمده از دل خاک بود و بیشتر از انگشت، به آن انگشتری عقیق سرخی نگاه میکردم که بعد از سالها مدفونشدن در زیر خاک، همچنان درخشش را حفظ کرده بود. گویی خاک، سرمه چشمان زیبایش بوده و در تمام این سالها به آرامی صیقلش داده تا امروز که با تلنگر کوچک بیلچه علی نگاهش به آفتاب میافتد، بدرخشد. نمیدانم. شاید هم این درخشش را از استخوانی که هنوز مصرانه به دورش حلقه زده، گرفته باشد. استخوانی که بعد از سالها، هنوز بندبندش را حفظ کرده و فقط گوشت اطرافش را به خاک بخشیده است.
محو تماشای انگشت و انگشتری هستم که دست علی را روی شانهام حس میکنم. با اشاره نگاهش میگوید: «دست به کار شو!»
میگویم: «بسم ربّ الشهداء و الصّدیقین» و فرچه را آرام میکشم بر روی خاکهای نرمی که انگشت عقیق به دست را در بر گرفتهاند.
جرأت نداریم پایمان را جلوتر بگذاریم. از همان دورتر خم شدهایم و فرچه میکشیم. در مقابلمان تلی از خاک سفت و نرم هست که میترسیم رویش پا بگذاریم. علی که قدش بلندتر است خم شده و بخش برجستهتر تل خاک را که یک متر بالاتر از انگشتر عقیق قرار گرفته فرچه میکشد. نمیدانیم زیر این تل خاک چه چیزی در انتظار چشمانمان نشسته.
آرامآرام فرچه میکشیم و خاکها را کنار میزنیم. خاکها همانطور که بیشتر کنار میروند نرمتر میشوند و هر چه نرمتر میشوند قلب ما هم بیشتر ضرب میگیرد و قطرات اشک بر روی خاک زیر دستهایمان باریدن میگیرد.
علی زیر لب ذکر «یا حسین» گرفته و من ذکر «یا زهرا».
یک ساعت شد یا بیشتر؟ نمیدانم. فقط میدانم آنقدر از نزدیک و از فاصله ده بیست سانتی خاک مشغول کار بودیم و هر کداممان هم مشغول کار روی بخش خودمان بودیم که هیچکداممان فرصت نکرده بودیم لحظهای عقبتر بایستیم و تابلو را از دور تماشا کنیم. تابلویی که سالها قبل خلق شده بودیم و سالهای سال از چشمها پنهان مانده بود.
زبانم به سقف دهانم چسبیده بود. لحظهای دست از کار کشیدم و پشت سرم را نگاه کردم. قمقمه دو سه متری عقبتر بود. بیهیچ حرفی و به قصد دو سه قلپ آب و تر کردن دهان دست از کار کشیدم و رفتم عقب. نگاهم به آسمان بود که آبی بود و خورشید به سمت مغرب حرکت کرده بود. به دنبال تکه ابری همه پهنای آسمان را گشتم. خبری نبود. در نیمچرخی که زده بودم ناخودآگاه رویم به طرف تل خاک برگشته بود. چشمم افتاد به علی. همچنان مشغول بود. ناگهان حس کردم در مقابل چشمانم هیکل رزمندهای نشسته بر زمین و تکیه داده به دیوار سنگر مجسم شده.
«یا حسین»ِ من، نگاه علی را به طرفم چرخاند. رد نگاهم را گرفت. با قدمهای آهسته و بدون اینکه پشتش را به تل خاک کند دو سه متری عقب آمد و کنارم ایستاد.
شنیدم زیر لب گفت: «یا اباالفضلالعباس»
بیاختیار قدمهایمان راه رفته را برگشت و مشغول کنار زدن خاکها شدیم. طولی نکشید که پیکر رزمندهای نشسته بر زمین از دل خاک نمایان شد. رزمندهای با لباس کامل رزم. کلاهخودی با سربند سرخ «یا حسین» بر سر و یونیفرم بسیجی زمستانه بر تن. سرش پایین بود و هر دو دستش را گرفته بود نزدیک جایی که میتوانست زانوی راستش باشد. همانجایی که انگشتر عقیق در انگشت کوچک دست چپش میدرخشید. از وقتی من هم رفته بودم کمک علی، آن قسمت از خاکها را رها کرده بودم. بلافاصله مشغول شدم تا خاکها را از روی زانوی رزمنده کنار بزنم. تل بزرگی آنجا بود. باسرعت درحال کنار زدن خاکها بودم که حس کردم به جای سنگ و کلوخ با خاکی نرم و لطیف سر و کار دارم. دستم بیاختیار کند شد. با یکی دو فرچه دیگر، سربندی از خاک بیرون آمد که ذکر «یا زهرا» یش نمایان بود. ضربان قلبم شدت گرفته بود. زیر لب «الله اکبر» میگفتم و فرچه را آرامتر از قبل میکشیدم تا استخوان جمجمه را از خاکهای نرم اطرافش پاک کنم.
غروب شده بود و افق به رنگ خون درآمده بود که تابلوی جلوی چشمهایمان کامل شد. رزمندهای نشسته بر زمین و تکیه داده به سنگر پشت سرش که سر رزمندهای را روی زانویش گذاشته بود. رزمندهای که دراز کشیده بود و پتو پیچ بود.
کدی که روی پلاکهایشان حک شده بود میگفت از یک شهر و همزمان اعزام شدهاند. شاید دو دوست صمیمی بودهاند که شوق حضور در جبهه کشاندهشان به آنجا و سرنوشتشان هم به خاطر همان عشق و محبتی که بینشان بوده، با هم گره خورده.
پیکر هر دو شهید را تحویل ستاد دادیم و منتظر ماندیم تا نتیجه استعلام مشخصات معلوم شود. طولی نکشید که فهمیدیم حدسمان درست بوده. از یک شهر اعزام شده بودند و دو دوست صمیمی بودهاند. ولی صمیمیتر از آنی بودند که فکرش را میکردیم. کد روی پلاکها گفته بود: «رزمنده نشسته، پدر است و رزمنده درازکشیده، پسر.» پدری بر بالین پسر نشسته بوده. پسری که تیر یا ترکش خورده بوده و نیاز به مراقبت داشته. در آن سرمای زمستان که از یونیفرم زمستانه پدر معلوم میشود، پسر مجروح شده بوده و سر بر زانوی پدر و پیچیده در پتو دراز کشیده بوده. و به همان حالت، هر دو به ملاقات خدا رفتهاند. هر دو با هم و در کنار هم، همانطور که در این دنیا هم، با هم و در کنار هم بودهاند.