فرزانه مصیبی
من گفتم ولی تو قبول نکردی، گفتم شاید جنگ تمام شود، صبر کن و نرو. گفتم مادرجان عزیزجان نرو، بگذار وقتش که شد بعد برو. گفتی نمیشود. گفتی داداش رحیم تنهاست. گفتم پس من چی؟ منم تنهام. گفتی مرضیه هست. گفتم بمان، نرو. بچه شانزده ساله را چه به جبهه. دستم را بوسیدی. خم شدی پاهایم را هم ببوسی، نگذاشتم؛ تو گفتی داداش رحیم پانزده سالش بود که رفت. گفتی اگر شما اجازه بدی میروم سر مزار بابا از او هم اجازه میگیرم. گفتی اگر بگویی من اجازه دادم بابا حرفی ندارد. گفتی پدرت هیچوقت رو حرف من حرف نمیزد. پدرت درست است که روی حرف من حرف نمیزد اما همیشه قبلش ما با هم حرفهایمان را یکی میکردیم و نظر همدیگر را میدانستیم. حالا ولی نمیدانم حرف دلش چیست. حتما او هم دلش رضا نمیدهد به رفتن تو.
خب جانم به قربانت تو هم از پدرت یاد میگرفتی و رو حرف من حرف نمیزدی. پدرت که در تظاهرات گیر ساواک افتاد و یک دسته اعلامیه از او گرفتند، من ماندم و شما سه تا. بیپول و بینان و بی سرپناه. جمع کردم اثاثیهمان را از خانه مستاجری آمدیم خانه مادربزرگت، بلکه کرایه خانه نداشته باشیم. کار کردم و زحمت کشیدم تا شما را بزرگ کنم. رحیم بچهام پابه پایم کار کرد. برادری کرد برایتان. بچه بود ولی غیرت مردانگی داشت. تو خیلی کوچک بودی. تو حیاط بازی میکردی و از درخت بالا میرفتی، سیب میچیدی و پشت آینه مادربزرگ قایم میکردی برای پدرت. پدرت سیب خیلی دوست داشت. مثل تو. مثل تو که رفتی و نیامدی. سیبها همانجا ماند تا خشک شد. شبها تو بغلم آنقدر اشک میریختی که سر شانههای لباسم خیس میشد. پدرت را میخواستی. ولی پدرت زیر شکنجه ساواک زبان باز نکرد تا شهید شد. نیامد. ندیدیمش. فقط مزارش را دیدیم. گریه کردیم و تحمل کردیم دوریاش را، نبودنش را.
جنگ شد رحیم پانزده سالهام رفت و گفت: «طاقت ندارم بنشینم تو خانه تا صدام بیاید کشورم را بگیرد. من پسر شهید محسن سروآبادی هستم و باید نشان دهم خون او در رگهایم جاری است.»
خودم را خوردم. گریه امانم نمیداد. پاهایم را بوسید مثل تو. سرم را بوسید. دستهایم را بوسید و حرفهای تو را زد. مرد خانهام بود. عزیزم بود. چه میگفتم. گفت: بابا روی حرف شما حرف نمیزند. رفت. من ماندم با تو و مرضیه و مادربزرگ مریضتان.
تو که از من خداحافظی کردی و گفتی میروی که رحیم تنها نباشد. خبر آوردند رحیم در بیمارستان اهواز بستری است. خواستم بروم پیشش، خواستم تو را خبر کنم، نمیشد. باید میماندم تا تو زنگ بزنی. نمیدانستم چطور پیدایت کنم. مرضیه و مادربزرگ تنها بودند. رحیم را که آوردند تهران، وقتی رفتم بیمارستان و رحیم را دیدم که زنده است هزار بار خدا را شکر کردم. پنج سال جبهه پسر پانزده سالهام را مرد کرده بود. تو این پنج سال سه بار بیشتر نیامده بود مرخصی. دوست داشتم رحیم شاخشمشادم را داماد کنم. بغلش کردم و گفتم دیگر اجازه نمیدهم بروی. طوری نگاهم کرد انگار مرا نمیدید. بهتزده و بیاحساس. سرد و بیتفاوت. پرستار گفت آرامبخش گرفته. گفت نگران نباشین فعلا آرام است. نفهمیدم چه میگوید. «فعلا» یعنی چه؟ پسر من همیشه آرام بود. آرامشش وجودم را آرام میکرد و غم نبود پدرت را برایم قابل تحمل. با خودم گفتم آرامبخش حتما برای درد است. ولی رحیم که ظاهرش سالم بود. ولی آرامبخش از درد بود. از موج بود. از زخم بود. از اعصاب بود. رحیم دیگر آن رحیم من نبود. موج که میگرفتش نه من را میشناخت نه مادربزرگ را و نه مرضیه را. فریاد میزد و حمله میکرد به دشمن و میخواست با خمپاره همه را نابود کند. تمام خمپارههای پارچ و لیوانی را پرت میکرد سمت دشمن. سنگر میگرفت پشت رختخوابها و نارنجکهای کفشی را میانداخت تو قرارگاه دشمن. شبیهخون میزد و اسیر میگرفت. اسیرش میشدیم. بهمان شلیک نمیکرد. میگفت اسیر امانت است و باید سالم تحویل داده شود. سوار تانک میشد و با کمد خالی وارد سنگر دشمن میشد و خرابش میکرد. قوطی کنسرو باز میکرد و بعد از سه روز گرسنگی به خودش پاداش پیروزی عملیات میداد و لوبیای سرد میخورد.
سر و روی زخمیاش را پانسمان میکردم. بغلش میکردم و برای آمدن تو دعا میکردم. آرام میگرفت. بچه میشد و یاد تو میکرد. میخواست تو را از درخت بالا ببرد و برایت سیب بچیند.
خبر آوردند قبل از قطعنامه ۵۹۸ اسیر شدی. البته گفتند ندیدند که اسیر شده باشی. گفتند جنگ تمام و جام زهر نوشیده شده، اسیرها آزاد میشوند و تو میآیی.
خوشحال شدم. هر روز صبح زود خانه را آب و جارو میکردم، برای آمدنت. اجازه ندادم هیچکس سیب از درخت بچیند تا تو بیایی. سیبها برای تو بود. سیبها خشکیدند و تو نیامدی. مادربزرگت چشم به راهت ماند اشک ریخت، از دنیا رفت و تو نیامدی.
رحیم هر وقت که حالش خوب بود فقط از تو حرف میزد. یک بار که زنگ زدی گفتم رحیم را آوردهام خانه و گفتی خبرش را داری. التماست کردم که برگردی و گفتی مسئولیت داری و نمیتوانی بیتفاوت باشی. گفتی حالا دیگر خیالت راحت است که ما تنها نیستیم.
من چی. مسئولیت من و رحیم و مرضیه گردن چه کسی بود. رحیم که دیگر سالم نبود ولی تو انگار خبر نداشتی. آرزوی دامادی رحیم به دلم ماند و تو نیامدی. مرضیه عروس شد و رفت خانه بخت، تو نیامدی. پسر عمو حمید که تو جنگ جانباز شده بود دامادمان شد و تو نیامدی که با او شوخی کنی و بگویی، «آیزنه خواهر ما تو برگ گل بزرگ شدهها. نبینم از گل نازکتر بهش بگی. اونوقت با دو تا داداشش طرفی، که خواهرشون از جونشون براشون عزیزتره.» حالا کجایی که پشت و پناهش باشی؟
مرضیه بچهدار شد، تو دایی شدی، ولی نیامدی که خواهرزادههایت بپرند توی بغلت و تو قربان صدقهشان بروی، همانطور که آرزو داشتی.
هرشب دوره میکنم همه اینها را. سالهاست. غصه تو دلم جای همه چیز را گرفته. سرزمینم آباد شده. دشمنی تمام شده. مردمم شاد شدند از صلح. از رفتن به کربلا. از زیارت ائمه ولی قلب من هنوز میتپد که تو را ببینم. موهای رحیم سفید شده. صورتش چروک افتاده. حالش بدتر شده. ذره ذره جلوی چشمم آب میشود و نمیتوانم کاری بکنم. حملههایش شدیدتر شده. دکتر میگوید سنش که بالا برود فشار عصبیاش بیشتر میشود ولی نگران نباشین داروها آرامش میکند. ولی نمیشود. آرام نمیشود. مدام در حال جنگ است. طرح میریزد و نقشه میکشد. چند وقتی است مدام شبیه خون میزند که اسرا را نجات دهد. فهمیده تو اسیر شدی و مدام حمله میکند تا تو را آزاد کند.
حال بعد از سالها این تابوت بیوزن را جلوی رویم گذاشتهاند و میگویند پسر شاخشمشادت در آن است. تو آن موقع که پانزده ساله بودی یک متر و نود و پنج سانت قد داشتی و محال بود آن هیکل قشنگت در این تابوت جا شود چه برسد به حالا که سی سال را هم رد کردی. باورم نمیشود که تو باشی. مگر نگفتند اسیر شدی. مرضیه میگوید گفتند کسی ندیده اسیر شده باشی. میخواهد مرا آرام کند اما خودش به پهنای صورت اشک میریزد. نمیشود خواهر بود و از داغ برادر پیر نشد. نمیشود خواهر بود و از رنج برادر پیر نشد. مرضیهام از غم انتظار کشیدن من، از غم حملههای رحیم و از غم نبودن تو پیر شد.
مرضیه میگوید این تیکه استخوان، تو هستی. میگویم مگر میشود؟! از کجا معلوم؟! میگویم تو زندهای و میآیی، باور نمیکند. میگوید از روی آزمایشDNA فهمیدهاند. میگوید لااقل حالا میدانیم تو کجایی و میآییم بهت سر میزنیم. آخر مگر میشود تو در این تابوت باشی؟!
سیبهای درخت حیاط مادربزرگ را چیدم و آوردم برایت. مرضیه برد و همه را بین مردم پخش کرد. همه آمدند تو را ببینند. جوان رعنای مرا. همانطور که وقتی اسیرها آزاد شدند میآمدند تا تو را بینشان ببینند، جوان رعنای مرا.
همه اسیرها را دیدم. تکتکشان را. تو نبودی. نیامدی. منتظر شدم. اشک ریختم.
نذر کردم برای آمدنت. دعا خواندم برای سلامتت ،ولی نیامدی.
دلم آرام نمیگرفت و آرام نمیگیرد. بزرگ شدنت، مرد شدنت را ندیدم. دامادت نکردم. اما تو مرد شدی. بزرگ شدی آنقدر که حالا دلم قرص است که جایت خوب است. باورم نمیشود که پیشم نباشی. باورم نمیشود، حرفم را گوش نداده باشی و برنگشته باشی. ولی باورم میشود که پیش پدرت باشی. خیالم راحت است از تو. خیالم راحت است که دیگر نه تو تنهایی نه پدرت. خیالم راحت است که هر دو سلیقهتان یک جور است. خیالم راحت است که هر دو سیب دوست دارید. خیالم راحت است، امانت خدا را به بهترین نحو به خودش برگرداندم. خیالم حالا که میآیم سر مزارت راحت است که بهشتی شدی که ایثار کردی و برای مردمت برای ملتت جان دادی. دیگر چشم انتظارت نیستم. دیگر چشمم را از در برداشتم و فقط دلم قرص است به رحیمم. به رحیم مهربانم که وقتی این قرصها را میخورد آنقدر مظلوم و ساکت میشود که دلم را میسوزاند. اشکم را در میآورد. قلبم را میفشارد. تا حالا امید داشتم تو بیایی، هر چه باشد تو مردی، تو برادری. من که عمر حقم سر میرسید رحیم را میدادم دست تو. حتم داشتم برادر بزرگت را روی چشمهای درشت و سیاهت نگه میداشتی. اما حالا چه؟ حالا که از داغ تو قلبم ترک برداشته، چه؟ حالا چه کنم؟ چه طور سر روی زمین بگذارم. رحیم عزیزم را به که بسپارم. مرضیه با شوهر جانباز و سه تا بچه که نمیتواند کاری برای رحیم بکند. الان باید بچهام خانواده داشته باشد. خودش پدر باشد. رحیم من پسری بود که زود بزرگ شد. زود مرد شد. زود فرمانده شد. زود پیر شد، و زود تنها شد. چطور فرمانده خاموش و ساکتم را تنها بگذارم و بمیرم.
دیگر قلبم یاری نمیکند. آنقدر تنگ شده، آنقدر ترک برداشته که دیگر درمان نمیشود. رحیمم را به که بسپارم و برای دیدنت بیایم.