مرضیه ولیحصاری ـ مریم جهانگیری زرگانی
دو امدادی واژه آشنایی برای بیشتر افراد است، رشته ورزشی که در آن چهار نفر شرکت میکنند و هر کدام به تنهایی وظایف خود را انجام میدهند اما هدفشان آن است تا دست به دست هم داده و به یک نتیجه واحد که همان پیروز شدن در مسابقه است برسند. داستان نیز اصولا به صورت انفرادی نوشته میشود و تقسیم کردن و نوشتن داستان توسط چند نفر کار سادهای به نظر نمیرسد اما همین ویژگی میتواند به جذابیت نوشته شدن یک داستان امدادی کمک کند. نویسندگان خوب مجله زن روز هر از گاهی دست به قلم میشوند و داستانی امدادی خلق میکند تا خوانندگان مجله از این شیوه نگارش هم بهره ببرند. داستان زیر یک داستان امدادی است که توسط «مریم جهانگیریزرگانی»، «مرضیه ولیحصاری» نوشته شده که قرار است چند هفته با آن همراه باشیم. امیدواریم از خواندنآن لذت ببرید.
خلاصه داستان
حبيب توسط ساواک دستگير ميشود. ميلاد تنها و آشفته است که سر و کله احمد پيدا ميشود و به او ميگويد قصد کمک کردن به او را دارد و ميلاد بايد به روستا برگشته و نامه مادرش را بياورد. ميلاد به روستا ميرود و نامه را با سختي به دست ميآورد. احمد به کمک دوستانش مادر ميلاد را که در خانه حاج حيدر مشغول کار است پيدا ميکند. حاج حيدر ميپذيرد ميلاد و محبوبه در خانه آنها و کنار مادرشان زندگي کنند...
و اينک ادامه داستان...
قسمت پنجم
مرضیه ولیحصاری:
از دور حاجآقا یزدانی را میبینم و به سمتش میدوم. مرا که میبیند گل از گلش میشکفد. به طرفم میآید و آغوشش را باز میکند.
ـ کجایی میلاد دلم شور افتاد. مگه نگفتم از حال خودت بهم خبر بده؟
ـ سلام حاجی! با بچهها بودیم. رفته بودیم سمت پادگان عشرتآباد. فکر کنم پادگان بهزودی سقوط کنه. باید کمک بفرستید براشون.
حاجی با نگاهی کنجکاوانه سرتاپایم را برانداز میکند.
ـ میلاد کار با اسلحه رو بلدی؟
ـ آره آموزش دیدم واسه همچین روزایی!
ـ پس دنبالم بیا...
حاجی جلوتر از من حرکت میکند و من پشت سرش راه میافتم. نگاهم به گوشهای از مسجد میافتد که خانمها در حال رنده کردن صابون هستند. حاجی برمیگردد و رد نگاهم را دنبال میکند. میگوید:
ـ چی رو نگاه میکنی؟ نیاز به کوکتلمولوتف داریم برای مقابله با تانکها.
ـ اینهمه؟!
ـ جنگه پسر! باید آماده بود.
حاجی به سمت زیرزمین میرود و با سر اشاره میکند همانجا منتظرش بمانم. چند لحظه بیشتر طول نمیکشد که پیدایش میشود. اسلحه را سمتم میگیرد و میگوید:
ـ مطمئنی بلدی دیگه؟ من بعدا نمیتونم جواب حاجحیدر رو بدمها!
ـ بلدم حاجی دروغ که نمیگم.
ـ میلاد از دوستای دانشگاهت هر کی کار با سلاح بلده بفرست بیاد اسلحه بگیره.
ـ باشه حاجی. اگر دیدمشون حتما.
ـ راستی از شیراز خبر نداری؟
ـ چرا حاجی! با احمد آقا تلفنی حرف زدم. میگفت از دیشب شهر بهطور کامل افتاده دست انقلابیون. اونجا کار تموم شده.
ـ خدا رو شکر. بیا بریم که خیلی کار داریم. نباید از شیراز عقب بیفتیم.
حاجی میخندد و به سمت حیاط مسجد حرکت میکند. نگاهی به اسلحه میاندازم. قدیمی است اما به درد میخورد. حاجی همانطور که میرود در راه به هرکسی که میرسد سفارشی میکند. هنوز به حیاط نرسیدهایم که عباس دواندوان میرسد.
ـ حاجی یکی رو راهی کن با من این داروها و ملافهها رو برسونیم بیمارستان.
ـ الان کسی رو ندارم عباسجان. همه دستشون بنده.
ـ حاجی من که نمیتونم تنها جعبهها رو پیاده کنم.
حاجی به سمتم برمیگردد. از نگاهش میفهمم که چه خوابی برایم دیده. سریع میگویم:
ـ حاجی من میخوام برم سمت عشرتآباد. اونجا...
حاجی یزدانی میان کلامم میپرد.
ـ میلاد جان این کار مهمتره. مجروحها نیاز به دارو دارن. الان با عباس برو از اون ور هم برو عشرتآباد. بجنب پسر. ماشاءالله...
لب و لوچهام آویزان میشود اما چارهای ندارم. عباس دیگر منتظر نمیماند و اشاره میکند دنبالش بروم. از حیاط مسجد بیرون میرویم. عباس با دست وانتی قدیمی را نشانم میدهد.
ـ بیا آقا میلاد. ماشین اوناهاش.
با تعجب به وانت پر از دارو و ملحفه سفید نگاه میکنم.
ـ اینهمه دارو رو از کجا آوردی؟ مطمئنی این ماشین میتونه با اینهمه کارتن حرکت کنه؟
ـ از مردم! تو این اوضاع کسی غیر از خودمون به دادمون نمیرسه. تازه ماشین من مثل رخش میمونه. چی فکر کردی؟
سوار ماشین میشویم. عباس چند بار استارت میزند. ولی ماشین روشن نمیشود. سرش را رو به آسمان میکند و زیر لب میگوید:
ـ خدایا پیش این آقامیلاد ضایعمون نکن. بسمالله...
دوباره استارت میزند. این بار ماشین روشن میشود. عباس خوشحال نگاهم میکند.
ـ ضایع نشدم!
خندهام میگیرد. ماشینی که جوانان مسلح را جابهجا میکند از کنارمان رد میشود. حسرتزده نگاهشان میکنم. تشری به عباس میزنم.
ـ زود باش من کار دارم باید زودتر برگردم پیش دوستام. حالا اگر این رخش تو راه افتاد.
ماشین حرکت میکند. چند متری که میرویم عباس رادیو را روشن میکند. صدای گوینده خبر کابین را پر میکند.
ـ شنوندگان عزیز به اطلاعیهای که هماکنون از شورای عالی ارتش به دستم رسید توجه بفرمایید: «با توجه به تحولات اخیر کشور شورای عالی ارتش در ساعت ده و نیم امروز بیست و دوم بهمن سال هزار سیصد و پنجاه و هفت بهاتفاق آراء تصمیم گرفته شد که برای جلوگیری از هرجومرج و خونریزی بیشتر بیطرفی خود را در مناقشات سیاسی فعلی اعلام و به یگانهای نظامی دستور داده شد به پادگانهای خود مراجعت نمایند. ارتش ایران همواره پشتیبان ملت شریف و نجیب و وطنپرست ایران بوده و خواهد بود و از خواستههای ملت شریف ایران با تمام قدرت پشتیبانی میکند.»
عباس محکم دستانش را به هم میکوبد و با شوق میگوید:
ـ ای ول. داشمیلاد ارتش هم به مردم پیوست.
لبخندی از روی رضایت روی لبههایم مینشیند. همه چیز تمام شد. دیگری کاری از دست کسی برنمیآید. تا پیروزی چیزی باقی نمانده است. عباس روبروی اولین بیمارستان نگه میدارد.
ـ بپر پایین، کمک بده سریعتر خالی کنیم.
با عباس جعبههای دارو را پیاده میکنیم. همهجا بوی خون میآید. بیمارستان مملو از مجروحانی است که حتی در راهروهای بیمارستان افتادهاند و کادر پزشکی در حال تلاش هستند اما تعدادشان برای اینهمه مجروح کافی به نظر نمیرسد. جعبه را که زمین میگذارم چشمم به داریوش یکی از بچههای دانشکده میافتد که گوشهای نشسته و ناله میکند. سریع به طرفش میروم.
ـ داریوش چی شده؟ کجات تیر خورده؟
ـ میلاد تویی؟ باورت میشه چشمام تار میبینه! از صدات شناختمت. چیزی نیست دستم تیر خورده.
بلند میشوم و پتویی پیدا میکنم تا داریوش را رویش بخوابانم. همانطور که کمکش میکنم تا دراز بکشد میپرسم:
ـ کجا تیر خوردی ؟
ـ مردم رفتن سمت کمیته ضدخرابکاری درگیر شدن. ما هم رفتیم کمک. اونجا تیر خوردم. چند تا از بچهها هنوز اونجا هستن، میخوان زندانیها رو آزاد کنن.
ـ میخوای پیشت بمونم؟
ـ نه برو کمک بچهها. اونجا بیشتر به درد میخوری. فقط اگه میتونی برام یه کم آب پیدا کن. خیلی تشنهام.
به اطراف نگاه میکنم تا شاید بتوانم آبی پیدا کنم. اولین پرستاری را که میبینم صدا میزنم:
ـ خانم پرستار دوست ما مجروح. خیلی تشنهاس میخوام براش آب ببرم از کجا میتونم...
پرستار که تمام لباسهایش خونی است باعجله میان حرفم میپرد:
ـ نه آب براش نبر خونریزیاش رو بیشتر میکنه. کجاست؟ کارم که تموم شد میرم پیشش.
ـ اونجا کنار در ورودی خوابیده. دستش تیر خورده.
پرستار دیگر معطل نمیکند و دنبال کارش میرود. برمیگردم کنار داریوش. دستم را روی شانهاش میگذارم.
ـ داریوشجان خون ازت رفته نباید آب بخوری. پرستار گفت الان میاد زخمتو میبینه.
ـ باشه منتظر میمونم.
پیشانی داریوش را میبوسم و از جا بلند میشوم. عباس به کمک یکی از نیروهای داوطلب در حال پیاده کردن جعبههاست که چشمش به من میافتد.
ـ میلاد دادش کجا غیبت زد؟
ـ یکی از دوستام مجروح شده. تو بیمارستان دیدمش.
ـ خب باشه حالا بیا کمک.
ـ الان که دیگه کمک داری. من باید برم. باشه؟!
منتظر جواب عباس نمیمانم و بهسرعت راه میافتم. با زحمت خودم را نزدیک درگیریها میرسانم. یک جنگ شهری تمامعیار راه افتاده است. صدای گلوله از همه طرف به گوش میرسد. در آن میان محمد را میبینم. از میان گلوله و آتش خودم را به او میرسانم.
ـ چه خبر محمد؟
ـ کار تموم تقریبا. دیگه کاری ازشون ساخته نیست. چند تا از بچهها داخل زندان شدن. یه سری از مردم هم رفتن سمت زندان قصر و جمشیدیه تا زندانیهای سیاسی اونجا رو آزاد کنن.
با شنیدن اسم زندان قصر دلم میریزد. احمد میگفت حبیب هم در زندان قصر است.
ـ پس من میرم سمت زندان قصر!
ـ باشه برو فقط مراقب باش. از اون سمت هم نرو. یه ساواکی هنوز داره اونجا مقاومت میکنه. ممکنه بزندت.
دستم را روی شانه محمد میگذارم و فشار میدهم. سرم را پایین میآورم و دولادولا مسیری را که آمدهام برمیگردم. باید زودتر خودم را به زندان قصر برسانم. دلم برای دیدن حبیب پر میکشد.
مریم جهانگیری زرگانی:
زندان غرق سکوت بود. هیچ نگهبانی توی راهروها دیده نمیشد. پسر لاغراندام جوانی در انتهاییترین سلول راهرو کنار لوله آب زانو زده بود. سرش را چسبانده بود به لوله و با دقت گوش میداد. ضربههای آرامی به لوله آب میخورد و ارتعاشات ضعیفی ایجاد میکرد. طرف دیگر سلول حبیب مشغول نماز خواندن بود. از بیرون صدای تیراندازی و همهمه میآمد. از صبح که شلیک اولین گلوله در فضای زندان طنینانداز شده بود دیگر آرامش به محیط برنگشته بود. هنوز حبیب آخرین سلام را نگفته بود که جوانک لاغراندام جست زد طرفش.
ـ آقاحبیب... آقاحبیب مژده بده!
حبیب سلام نمازش را داد. بعد زل زد به صورت کم موی جوان.
ـ ها منصور... چه خبره؟
ـ آقا ارتش اعلام بیطرفی کرده!
چشمهای حبیب برق زد.
ـ مطمئنی؟!
ـ بله آقا... بچهها با گوشای خودشون شنیدن... از رادیو اتاق نگهبانها!
حبیب به پهنای صورت خندید. زیر لب گفت:
ـ الحمدالله... الهی شکر!
به جلو خم شد و پیشانی منصور را بوسید.
ـ ایشالا همیشه خوشخبر باشی!
منصور پرسید:
ـ آقا رژیم کارش تمومه، نه؟
حبیب ابرو بالا انداخت.
ـ رژیم بیشاه و بیارتش دستش بهجایی بند نیست. بدون نیروی نظامی چه جوری میخوان جلوی مردمو بگیرن؟
منصور دستهایش را کوبید به هم.
ـ پس تمومه!
کسی از سلول مقابل پرسید:
ـ چی تمومه؟ اوهوی بچه به ما هم بگو چه خبره؟
منصور داد زد:
ـ ارتش اعلام بیطرفی کرده. نیروها شو برگردونده توی پادگانها... کار رژیم تمومه!
یکی فریاد زد:
ـ اللهاکبر...
جمعیت با او همصدا شدند. فریادشان چنان بلند و کوبنده بود که دیوارهای سلولها لرزید. صدای انفجار مهیبی همه را وادار به سکوت کرد.
ـ چی بود؟
ـ شلیک تانک بود؟
ـ نه بابا... آرپیجی بود!
ـ آرپیجی چیه؟! گمونم کوکتلمولوتف بود.
ـ آخه صدای کوکتل به این بلندی میشه؟
ـ نزدیک بود...
... ـ آره راست میگه... خیلی نزدیک بود.
صدای تیراندازیها بهقدری واضح شده بود که انگار درگیریها به پشت دیوارهای سلولهایشان رسیده بود. حبیب جانمازش را جمع کرد. از جا بلند شد. صدای باز شدن در آهنی سنگینی که بند آنها را از بند زندانیان عادی جدا میکرد بلند شد. داد و فریادها بالا گرفت.
ـ اینطرف... از اینطرف...
ـ بچهها بیاین... بند سیاسیها این طرفه...
منصور زد روی شانه حبیب.
ـ آزاد شدیم آقا حبیب... آزاد شدیم!
***
حبیب آرام و بااحتیاط پایش را از زندان بیرون گذاشت. دور و برش شلوغ بود. صدای شلیکها لحظهای قطع نمیشد. فضا آکنده از بوی باروت بود. هفت سال بود پایش را از زندان بیرون نگذاشته بود. گیج بود. نمیدانست کجا باید برود. یکی از نگهبانهای زندان از بالای برجک دیدهبانی به سمت مردم تیراندازی میکرد. چند نفر از پایین پشت ستونی سنگر گرفته بودند و داشتند سعی میکردند نگهبان را بزنند. هربار که نگهبان شلیک میکرد یکی از میان جمعیت زمین میخورد. معلوم بود تیرانداز ماهری است. حبیب خواست برود کمک نیروهای مسلح پشت ستون که فریادهای کسی توجهش را جلب کرد.
ـ یکی کمک کنه. خونش بند نمیاد. داره میمیره!
پسر جوانی تیر خورده بود. دو پسر دیگر بالای سرش بودند. داشتند سعی میکردند خونریزیاش را بند بیاورند. یکیشان خم شده بود روی پای زخمی مجروح و جای گلوله را با همه زورش فشار میداد. مجروح از شدت درد داد میزد. حبیب دوید طرفشان. بلند گفت:
ـ اینطوری نه... اینقدر محکم زخمو فشار نده...
پسر را کنار زد.
ـ تو که بدتر داری به کشتن میدیش!
پای زخمی پسر مجروح را بلند کرد. پسر مجروح از درد به خودش میپیچید. حبیب گفت:
ـ طاقت بیار...
بعد برای پسری که سعی کرده بود به دوستش کمک کند توضیح داد:
ـ باید پاش رو از قلبش بالاتر نگه داری تا خونریزیش کمتر بشه.
پسر ماتش برده بود. زل زده بود به حبیب. حبیب رو به پسر دیگر گفت:
ـ یه تیکه پارچه بهم بده.
پسر بیاختیار دور خودش چرخ زد.
ـ از کجا؟!
حبیب بهش تشر زد:
ـ آستین پیرهنت رو بکن!
بعد سر آن یکی که ماتش برده بود داد زد:
ـ چرا خشکت زده؟ بیا کمک من!
جوانک انگار منتظر این فریاد بود. فوری جلو دوید. حبیب گفت:
ـ پاشو نگه دار!
بعد آستین پیراهن آن یکی پسر را گرفت و بالای زخم را محکم بست. سهتایی جوان مجروح را بلند کردند و تا دم یک فولکسواگن که نقش آمبولانس را بازی میکرد بردند. عقب ماشین پر از مجروح بود. ماشین که رفت همهشان توانستند نفس راحتی بکشند. حبیب به خودش نگاه کرد. دستها و لباسهایش خونی بود. یکی از پسرها با سر به پیراهن و شلوار خاکستری حبیب اشاره کرد و پرسید:
ـ سیاسی هستین، آره؟
حبیب سر تکان داد.
ـ چند سال براتون بریده بودن؟
ـ سی سال!
ـ چند سال اون تو بودین؟ جرمتون چی بود؟
تا حبیب آمد چیزی بگوید پسری که ماتش برده بود گفت:
ـ هفت سال! جرمش اعلامیه... کتابای ممنوعه...
مکث کرد. با دست ادای ضربه زدن درآورد.
ـ و یه ضربه جانانه توی سینه یه ساواکی!
نیشخند زد. حبیب چرخید طرف او. پسرکی هفده هجده ساله بود با صورتی که تازه ریش درآورده بود. چشمهای پسر برق زد. دو قطره درشت اشک روی گونههایش سر خورد. زیر لب گفت:
ـ چقدر شکسته شدی... موهات سفید شده داداش حبیب!
تا این را گفت چینی به پیشانی حبیب افتاد. پسر خندید.
ـ منم داداش...
زد روی سینهاش.
ـ میلادم!
حبیب ماتش برد. ابروهایش بیاختیار بالا رفت. زیر لب تکرار کرد:
ـ میلاد...
یکدفعه خندید.
ـ میلاد... میلاد خودتی؟!
دو مرد همدیگر را در آغوش گرفتند. حبیب گفت:
ـ چه بزرگ شدی پسر! اصلا نشناختمت.
هر دو به گریه افتادند. میلاد به زندان اشاره کرد:
ـ اومدم داخل، هر طرف رو نگاه کردم، نبودی. دیگه ناامید شده بودم از پیدا کردنت.
حبیب دستهایش را دو طرف شانههای میلاد گذاشت.
ـ ماشاءالله... هزار اللهاکبر... اون پسربچه ریزه میزه کجا، این مرد رشید کجا!
***
حبیب و میلاد بالای برج نگهبانی زندان بودند. درگیریهای زندان تمام شده بود. عدهای از نیروهای مسلح، زندانیانی که با استفاده از هرجومرج پیشآمده در زندان پا به فرار گذاشته بودند را دستگیرکرده بودند و به مدرسه رفاه برده بودند. بعضیها هم مانده بودند تا امنیت زندان را تأمین کنند. میلاد میخواست با دوستانش برود. خبر رسیده بود درگیریها اطراف پادگان حشمتیه ادامه دارد و انقلابیها هنوز موفق به فتح آنجا نشدهاند اما همینکه حبیب برای محافظت از زندان داوطلب شد، او هم تصمیم گرفت بماند. پسر جوان اسلحه به دست داخل برج چرخ میزد و چهارچشمی مراقب اطراف بود. حبیب داخل اتاقک نگهبانی بود. داشت سعی میکرد رادیوی ترانزیستوری کوچکی که گوشه اتاقک بود را روشن کند. گفت:
ـ انگار باطریهاش ضعیف...
میلاد تکیه داد به اتاقک آهنی.
ـ این هفت سال خیلی سخت گذشت، نه؟
حبیب ناخنش را کرد زیر باطری خور رادیو و درش را برداشت. لبهایش را به پایین چین داد.
ـ ای... زندان دیگه...
ـ وقتی گرفتنت خیلی شکنجه شدی؟
ـ آره خب...
میلاد نگاهش را به دوردستها داد. از یکی از خیابانها دود سیاهی به هوا میرفت.
ـ خیلی عذاب وجدان داشتم.
حبیب سر تکان داد.
ـ تو چرا؟! همه تقصیرا گردن من بود. وقتی دیدمت اونجوری کتکت زدن، انگار دنیا رو کوبیدن توی سرم. هفت سال تموم، هر وقت چشمامو رویهم میذاشتم اون صحنه میاومد جلوی چشمم. مثلا قرار بود مراقبت باشم، ازت حمایت کنم... الان پیش مادرتی؟
ـ آره... الان که نه... دانشجوام.
ـ تهران؟
ـ بله!
ـ کجا؟
ـ تربیتمعلم!
لبخند روی لبهای حبیب نشست.
ـ آفرین!
مکثی کرد و گفت:
ـ آهان! اینجا چند تا باطری نو هست.
میلاد اسلحهاش را توی بغل گرفت و زل زد به حبیب. عمیق نفس کشید.
ـ به نظرت اوضاع کی آروم میشه؟
حبیب شانه بالا انداخت.
ـ قرار نیست یه شبه مملکت گلستان بشه. حالا حالاها کار داریم. روز ورود امام رفتی فرودگاه؟
ـ من جزء تیم استقبال بودم. مسئولیت نظم بهشت زهرا با ما بود.
ـ پس امام رو از نزدیک دیدی؟
میلاد لبخند زد.
ـ آره...
ـ خوش به حالت!
باطریهای رادیو را جا انداخت. لحظهای سرش را بالا آورد.
ـ ناکس، حسابی سری تو سرا درآوردیها! برای خودت یه پا انقلابی شدی!
سر بلند کرد و با خنده ادامه داد:
ـ البته اگه قول بدی سعی نکنی خون هیچ زخمی رو بند بیاری!
میلاد خندید.
ـ از صدقهسر شماست... شما چشمم رو به اوضاع باز کردی. وگرنه من یه بچه روستایی ساده بودم که ته آرزوهاش این بود که یه تیکه زمین و چهارتا گاو و گوسفند واسه خودش داشته باشه.
صدای خشخش رادیو درآمد. حبیب مشغول چرخاندن پیچ رادیو شد.
ـ یاالله دیگه... بذار ببینیم دنیا دست کیه!
میلاد آب دهانش را قورت داد.
ـ آقا حبیب... یه چیزی بگم قول میدین ناراحت نشین؟
حبیب حواسش به رادیو بود.
ـ خیره ایشالا؟
ـ راستش اون روزی بود که اعلامیهها رو آورده بودین گاراژ...
ـ خب؟
یکدفعه صدای رادیو بلند شد.
ـ «بسمالله الرحمن الرحیم... این صدای انقلاب اسلامی ایران است... ملت غیور و شرافتمند و مسلمان ایران! شکر خدای را که بر ما منت نهاد و رژیم جنایتکار شاهنشاهی را در هم فروریخت و اسلام عزیز را بر ما حاکم ساخت. این پیروزی عظیم را که در اثر رهبری امام عزیز و روحانیت مبارز و فداکاری ملت رشید ایران به دست آمد به امام امت و ملت شریف و غیور ایران تبریک میگوییم... »
حبیب متعجب گفت:
ـ رادیو افتاده دست مردم...
میلاد داد زد:
ـ تمام شد! پیروز شدیم... پیروز شدیم...
خودش را انداخت توی بغل حبیب. حبیب میخندید. میخندید و گریه میکرد و یکبند میگفت:
ـ خدایا شکرت... خدایا شکرت...
ادامه دارد...