سیدمهدی طیار
تصویرساز: یاسمن امامی
سحر دست کرد داخل کولهاش و یک کتاب باریک بیرون آورد: «چه کسی پنیرم را کش رفته؟»
روی جلدش چند موش قهرمان دلاورانه برای مخاطب ژست گرفته بودند و با نیش باز خودنمایی میکردند. طوری بودند که انگار کفشهای ورزشیشان را به رخ میکشند و تبلیغ میکنند.
سحر کتاب را ورقی زد و همین که چشمش به مهر کتابخانه خورد، دلش هری ریخت. داشت آمپر میچسباند و کم مانده بود فیوزش بپرد که سحرِ درونش یکی خواباند زیر گوشش و از اغماء بیرونش آورد:
ـ تو خودت الان عضو یه کتابخونه عمومی هستی. این کتاب رو هم از اونجا امانت گرفتی. اینو از دستفروش نخریدی! همه کتابهای مهرداری که خریده بودی رو بردی و پس دادی. دیگه تموم شده. حالا دیگه نباید نگران باشی. چند بار باید بگم؟!
سحر به خودش آمد و نفس راحتی کشید. چندمین بار بود که اینطوری میشد. دست خودش نبود، شرطی شده بود.
احساس آرامش کرد. خواست نگاهی به داخل کتاب بیندازد که حس کرد گوشش میسوزد.
ـ تو این خونه موش نمیاد ها، سحر!
چنان غافلگیر شده بود که نتوانست چیزی بگوید. مادر یک پیچ تیزِ دیگر به گوش او داد، تا زبانش باز شود. سحر به خاطر این پیچش جدید، طوری از جا پرید که انگار گوشش سوئیچ ماشین بوده و مادر استارت زده، درحالیکه ماشین در دنده بوده و کلاج را هم نگرفته بودهاند. لب وا کرد:
ـ مامانجان! کنده بشه خرج عملشو از کجا بیاریم؟! طفلک بابایی!
ـ نترس. کنده بشه نیاز نیست بچسبونیمش سر جاش؛ یکی دیگه داری. تازه، با اینهمه سوتیای که تو میدی، الان دیگه جفتگوشات از لاستیک گلگیر هم مقاومتر شده.
ـ مامانجان، الانم مگه سوتی دادم؟
ـ فکر میکنی ندیدم چه کتابی دستته؟! فکر کردی باز مثل قَبله که به روت خندیدیم قورباغه رو کردی پادشاه خونه؟!
سحر تازه فهمید جریان از چه قرار است:
ـ موشی در کار نیست مامانجان، بهجانِ زیغو! خودتون که میدونین، من دارم مدیریت رو میبوسم میذارم کنار. الان دیگه تو مرحله وداع باهاش هستم.
مادر میدانست سحر بیخودی به جان زیغو قسم نمیخورد، اما ترجیح داد گوش او را مدتی بهعنوان گروگان در دست داشته باشد تا وادارش کند درست و حسابی قول و تضمین بدهد که بههیچوجه خیال ندارد هیچگونه موشی به خانه وارد و یا خدایی نکرده در آن ساکن کند. شاید هم فقط برای زهرچشم گرفتن داشت لفتش میداد. به هر حال، ماجرا آنقدر کش پیدا که سحر نگران شد حالت گوشش به شکل پیچخورده باقی بماند و بعد از رهاکردن برنگردد به شکل سابق!
گوش که رها شد، سحر دست گذاشت روی آن غضروف ملتهب و داغ و به فکر فرو رفت. واقعا این رشته مدیریت تا بهحال چقدر برایش دردسر داشته! حتی این آخرها هم دست از سرش برنمیدارد. همین کتاب اخیر هم که برای حسن ختام گرفته تا ناکام از مدیریت جدا نشود، خودش شده قوز بالای قوز. انگار حالا هم که او میخواهد مدیریت دردسرساز را رها کند، دردسرهای مدیریت نمیخواهند رهایش کنند.
یاد قرار فردا با دوستانش افتاد. میخواست یکبار دیگر، اما اینبار از منظر تازهای ببیندشان. یعنی حالا که تغییر رشته داده و دیگر همکلاسیشان نیست، به چشمش چه جوری میآیند؟ خودش در چشم آنها چه جوری خواهد بود؟ هر چه فکر کرد، به نتیجهای نرسید. آخرسر بلند شد و رفت در آینه خودش را ورانداز کرد ببیند نسبت به قبل از تغییر رشته، عوض شده یا نه. اگر شده، بهتر شده یا بدتر؟ آنقدر جلوی آینه قیافهاش را کج و راست کرد و ادا درآورد که خودش هم گیج شد. شانس آورد آینه موجود رازداری است؛ وگرنه اگر اینستاگرام بود که اوضاع بیخ پیدا میکرد.
فردای آن روز، چشم سحر دنبال جمعیت دوستانش در حیاط دانشکده، آنقدر گشت که عظلات حدقهاش به نفسنفس افتادند. آخرسر فقط سمانه را پیدا کرد.
یک گوشه درخت کمجانی فداکارانه سعی میکرد با برگهای اندکش برای نیمکتی سایبان باشد. رفتند دوتایی آنجا نشستند. حالا سحر میتوانست برنامهاش را روی سمانه پیاده کند. قصد داشت او را هم متقاعد به تغییر رشته کند. کمی که صحبت کردند، معلوم شد کور خوانده؛ چون فهمید سمانه هم میخواهد او را به مدیریت برگرداند. اصلا شاید بههمینخاطر بلند شده و سر قرار آمده بود؛ وگرنه چرا از بقیه که عاقلتر بودند خبری نبود؟! البته سحر هنوز امید داشت بقیه هم سر برسند و بههمینخاطر مدام مثل بادیگاردها، اینطرف و آنطرف را میپایید؛ طوریکه سمانه را هم گیج کرده بود.
کمی بعد، ریحانه هم رسید و دید بحث سحر و سمانه چنان داغ شده نگو:
ـ یعنی شما فکر میکنین مدرکتون رو که گرفتین، مدیر میشین؟
سمانه جواب داد:
ـ خب البته به نظر من همه که نمیتونن موفق بشن. فقط کسایی که مطالب رو خوب یاد بگیرن، از بقیه جلو میفتن.
سحر حس داییاش را به خود گرفت:
ـ فرزندم! آخه مسأله اینه که من تا حالا آگهی استخدام مدیر به چشمم نخورده. تو همچین چیزی دیدی؟
سمانه هنگ کرد. به نظر نمیآمد جوابی داشته باشد، که ای کاش نداشت:
ـ چیزی که ما ندیده باشیم، به این معنا نیست که نیست!
زبان سحر قفل شد. دید جواب دادن آب در هاون کوبیدن است. هاج و واج مانده بود که چه کند. خوشبختانه ریحانه به داد رسید:
ـ فرقی نمیکنه آدم چی بخونه. مهم اینه که لیسانست رو بگیری.
سمانه گفت:
ـ اینو به سحر بگو که رفته تغییر رشته داده.
سحر گفت:
ـ آخه بحث فقط این نیست. ما یه تقلب هم داشتیم. به نظرتون، اگه با مدرکی که با تقلب گرفتیم شغل پیدا کنیم، درآمدش حلاله؟
چشمهای سمانه درشت شد. ریحانه گفت:
ـ من که اون مطالب رو دوباره مرور کردم و جبران شد.
سحر گفت:
ـ به نظر من که با این چیزا جبران نمیشه. مدرک رو برای چیزهایی که بلدیم که به ما نمیدن.
سمانه پرید وسط:
ـ پس واسه چیزایی که بلد نیستیم میدن؟!
سحر توضیح داد:
- مدرک رو برای این میدن که موقع امتحان اون چیزها رو بلد باشیم؛ نه قبل یا بعدش.
ریحانه اعتراض کرد:
ـ چه فرقی میکنه آدم موقع امتحان بدونه، یا بعدش یاد بگیردشون؟
سحر گفت:
ـ اینو باید به طراحهای مدرک گفت.
ریحانه گفت:
ـ ولی به نظر من که اگه تقلبی هم کرده باشیم، اگه بعدا بریم خودمون بخونیم و خوب یاد بگیریم، کافیه و نیازی به کارایی مثل تغییر رشته نیست.
سحر گفت:
ـ از کجا معلوم؟! بههرحال کار از محکمکاری عیب نمیکنه و من یکی که ترجیح دادم تغییر رشته بدم و اون درس کلا بپره و هیچ شبههای نمونه.
معلوم بود سمانه بدجوری فکری شده. مشخص بود عذاب وجدان ناشی از تقلب دارد میآید سراغش. در همین موقع، چیزی دیدند که هوش از سرشان پراند. سعید سلطانی، معروف به «امیر خان» از دور میآمد؛ که البته چیز عجیبی نبود. عجیب دوستش بود که در حال بگو بخند با امیرخان او را همراهی میکرد؛ درحالیکه روی صورتش یک عقرب درشت جولان میداد!
سحر و سمانه و ریحانه هاج و واج ماندند. عقرب بهعنوان حیوان خانگی؟! آن هم روی پهنای صورت؟! چه هولناک! جامعه به کجا میرود؟! نمیشد باور کرد.
عقرب، درست به دماغ و دهان پسرک چسبیده بود و چنگهایش را از دو طرف تا چشمهای او دراز کرده بود. از طرف دیگر، دم عقرب هر لحظه تاب میخورد و خود را به نزدیک پیشانی او میرساند و هر آن ممکن بود بین دو ابروی او را نیش بزند.
وقتی امیرخان و دوستش نزدیکتر شدند، دخترها دیدند عقرب رنگ باخته. یعنی خبری از آن نبود. یعنی از اول هم عقربی در کار نبوده. چیزی که آنها به شکل عقرب دیده بودند، ریش و سبیل فر داده پسرک بود. پسرک طوری سبیلهایش را دراز کرده و تاب داده بود، که انتهای آنها از دو طرف به چشمهایش میرسیدند و گاهی به مژههایش میخوردند و اذیتشان میکردند و باعث میشدند چند مرتبه پشت سر هم پلک بزند. ریش بزیاش را هم بههمین نحو، بلند کرده و تاب داده بود؛ طوریکه موقع حرکت، بالا و پایین میپرید و گاهی نوک آن به سمت پیشانیاش میرفت و به آن ضربه میزد. سیرکی پر از آکروباتبازی روی صورتش بهراه بود.
امیرخان وقتی به نزدیکشان رسید، گفت:
ـ من تو فکرم این ترم از کی جزوه بگیرم.
ریحانه تشر زد:
ـ خیالتون راحت باشه. اینجا همه قصد ادامه تحصیل دارن!
امیرخان پوزخند زد:
ـ خوش بهحالشون.
بعد راهش را کشید و با دوستش رفت.
سحر گفت:
ـ فکر کن یکی زن این بشه.
سمانه سادهدلانه پرسید:
ـ کدوم یکی؟ امیرخان یا دوستش؟
ریحانه گفت:
ـ به نظرت فرقی میکنه؟
سمانه مطمئن نبود فرقی میکند یا نه. به فکر هم فرو رفته بود.
سحر با لبخند معناداری گفت:
ـ ظاهرا برای بعضیها ممکنه فرق کنه.
پایان