گلاب بانو
نیمکت خاطرات
توی مدرسه دوستان زیادی نداشتم. انگار یکجور دافعه بین من و دیگران بود؛ یا من حالش را نداشتم به آنها نزدیک بشوم یا آنها جانش را نداشتند که به من نزدیک بشوند. فقط نگاه میکردم که چطور بچهها شاد و خوشحال این طرف و آن طرف میدوند. بلد نبودم جوکهای زیادی بگویم، نمیتوانستم دوستانم را سرگرم کنم یا درباره آخرین مسافرتی که با خانواده رفته بودم برایشان چیزی تعریف کنم. در هیچ گروه ورزشی پیشرو نبودم و دیرتر از همه برای جواب دادن به سؤالات معلم دستم را بلند میکردم، یعنی تقریبا وقتی تمام جوابها داده شده بود.
هیچکس اطراف من نبود، از دور صدای خنده و شوخی دختران همسنوسالم را میشنیدم اما نمیتوانستم کسی را به خود جلب کنم. مینشستم زیر درخت توت مدرسه روی یک نیمکت آهنی که پر از دستنوشته و خراشهای بچهها بود؛ کلاس سومیها معلم ریاضیشان را نفرین کرده بودند. انگار زیاد درس میپرسیده و نمرههای خوبی هم نمیداده. یکی آرزو کرده بود پایش بشکند، سر امتحان نهایی نیاید و امتحان برگزار نشود. انگار از قضا معلم ریاضی سر امتحان نهایی پایش شکسته و نیامده و بعد یکی دیگر همان امتحان را از بچه ها گرفته است. یکی که اصلا حاضر نبوده به سؤالات بچهها وسط امتحان جواب بدهد! قبل امتحان هم ترکیب همیشگی بچهها را به هم زده و جابهجایشان کرده، در تمام طول امتحان هم دو تا چشم داشته و ده تای دیگر هم غرض کرده و دوازده چشمی از همه بچهها مراقبت کرده. تمام اینهایی را که میگویم، روی همین نیمکت با نوک کلید تراشیدهاند، از فحشهایی که به فرد دعا کننده در حق معلم ریاضی دادهاند پیداست! دعا کننده انگار مستجابالدعوه بود. دعایی کرده و بچهها پایش انشاءاللههای کج و معوج نوشتهاند که تا آنطرف نیمکت و حتی تا روی دستهها رفته است. بعد وقتی همانها نمره تک گرفتهاند و تجدید شدهاند ، پای همان انشاءاللههایشان آمدهاند و اظهار ندامت و پشیمانی کردهاند. بعضیها هم یادآور شدهاند اگر دعایت مستجاب میشود برای ننهات دعا کن که قلب درد دارد!
فحش هم زیاد نوشتهاند. اینها را من از بچههای کلاسهای دیگر و معلمها هم شنیدهام که بعضی وقتها بهعنوان تاریخ شفاهی مدرسه درباره آن حرف میزنند و این چیزها را میگویند. تاریخ مکتوبش هم همین نیمکت آهنی است که من از وقتی وارد مدرسه شدهام یعنی از دو سال پیش، هر روز و همیشه تمام زنگهای تفریح روی آن نشستهام. ما تقریبا دوست هم هستیم؛ من از نوشتهها مراقبت میکنم، بارها و بارها آنها را میخوانم. خیلی از مطالب پاک شده است. ده سالی میشود که از آن داستان گذشته و آن معلم اصلا زنده نیست که بخواهد دوباره امتحان بگیرد. یعنی میگویند که دیگر نیامده و بعدا معلوم شده دیگر زنده نیست.
خاطرات شفاهی
به هر حال امتحان برگزار شد. کس دیگری پیدا شد و جای من امتحان گرفت. همان خانم امینی که چند بار با هم سر ساعت کلاسها دعوا کرده بودیم میآمد مینشست سر کلاس، همانجا برگههایش را تصحیح میکرد. بچهها میرفتند زنگ تفریحشان را میکردند و میآمدند، مینشستند و من هم میآمدم و او در کوهپایهها و تپههایش غرق بود. ببخشید و تکسرفه و تقهزدن به در هم هیچ فایده ای نداشت. از جلگهها و رودخانهها که سرش را بلند میکرد تازه من را میدید و صدای خنده بچه ها بلند میشد و تقریبا ده دقیقه وقت کلاس من را میگرفت. سر همین چیزها اخم میآمد مینشست روی صورتهایمان و یک ببخشید ساده و جواب دادن و ندادن و بعد در گوش مدیر گفتن و پچپچ کردن. بعد هم دعوای لفظی. برای همین طول کشید تا خانم امینی قبول کند آن روز بهجای من به کلاس برود. تمام خنده و اخمهای من را مرور کرد و بعد به نتیجه رسید که به من مدیون است. برای همین قبول کرد تا با چشم باز سر کلاس امتحان ریاضی برود. اینها را کسی به من نگفت، من خودم فهمیدم . نفس راحتی کشیدم. درد تمام شده بود. من ساعت هشت صبح زنگ زدم به مدرسه. حدس زدم بچهها باید منتظرم باشند، بلاتکلیف و بدون اینکه از سرنوشتم چیزی بدانند تا آمدن معلم رها شده اند توی حیاط مدرسه. حدس زدم یکی باید به آنها خبر بدهد که من پایم از یک نقطه زیر زانو پیچ خورده، تا خورده، شکسته! استخوان بزرگنی، درست از ابتدای نی شکسته است و بیرون زده. پوست را پاره نکرده اما شکستگی از زیر پوست پیداست.
امتحانات نهایی چند وقتی است شروع شده و امروز نوبت امتحان ریاضی است. همان که از اول مهر سعی میکنم فرمول به فرمول به خورد مغز بچه ها بدهم. میدانم برایشان سخت است. میدانم بچه های اینجا در چند شیفت درس میخوانند و کلاسها شلوغ و پر ازدحام است. میدانم توی فکر هر کدام از این وروجکها هزار تا سوال و جواب چرخ میخورد و اصلا حواسشان به ریاضی نیست. این را از صورتهایشان میفهمم و از کله تکاندادنهای الکیشان وقتی که نباید کله تکان بدهند و بگویند، فهمیدم! چون من بلافاصله بعد از درس دادن میپرسم. پرسش را نمیگذارم تا چند روز بعد که سر بچه هوا بخورد. پرسش را بلافاصله مطرح میکنم. یادم میماند کدامشان بیشتر سر تکان داده! یادم میماند از کدامشان وقتی پرسیدم: سؤالی ندارید؟ سؤالی نداشته! یادم میماند کدامشان مدام به بیرون از پنجره سرک میکشیده! یادم میماند کدامشان ته مدادش را میجویده و حواسش به من نبود!
این چیزها یادم میماند اگرچه که الان هیچکدام از اینها یادم نیست. من تمام این چیزها یادم میماند و میگفتم: پس حتما الان باید همگی آماده جواب دادن باشند. حتما باید تمام فرمول را یاد گرفته باشند. برای همین من از همان بچه بیسؤال درس میپرسیدم. میآوردمش پای تخته یک مسأله را مینوشتم و بچهها را یکی یکی میآورم تا مسأله را کامل کنند. آنها باید یاد بگیرند کار یکدیگر را ادامه بدهند. نباید بگذارند کار نیمهکاره بماند. بیشترشان بلد نیستند. میآیند چند ثانیه نگاه و فکر میکنند و میروند مینشینند. بعد از اینکه درس تمام میشود ولولهای بین بچهها میافتد. همه به جنب و جوش میافتند و سعی میکنند پنهان شوند. سرشان را میدزدند اما من پیدایشان میکنم. آها! یکی آنجاست و دارد به مادرش فکر میکند. مادرش بیمار است و توی همین بیمارستان است. من همیشه به این فکر میکردم که حواس این بچه کجاست؟
دعای مستجاب
گوشیام گم شده بود. من تا آنجا را واضح به یاد میآورم که خودم را با درشتنی شکسته تا دم در یک بقالی میرسانم، شماره مدرسه را میگیرم، چیزهایی به مدیر میگویم که کاملا متوجه بشود من دیگر به مدرسه نخواهم رفت. بقیهاش را یادم نمیآید. یعنی یادم میآید اما نه بهطورکامل. کلمات، اتفاقات، آدمها، میآیند و میروند. نمیایستند تا بهجا بیاورمشان. دختربچهای که ته کلاس مینشیند و همیشه غمگین است بیشتر به ذهنم میآید با مادری رنگ پریده که خجالتش را لابلای چادر مشکیاش پیچیده. لبهای کبودش را باز میکند که حرف بزند و بچههایش را از خطای درس نخواندن مبرا کند. اما نمیتواند، کم میآورد. بچهاش چادر مادر را در مشت گرفته و میکشد. مادر رنگ پریدهتر و با لب کبودتر دوباره شروع میکند که بگوید دخترش در خانه بهجای او مادر بقیه است اما نمیتواند.
دخترک معصوم با چشمهای درشت نگاهم میکند. احساس میکنم هر چه از خدا بخواهد میشود. اشک توی چشمهای مادرو دختر است که دختر را تجدید نکنم اما میکنم. یعنی قول میدهم که بکنم. حالا کو تا انتهای سال!... این را میگویم که دخترک درس بخواند و مادر حواسش را به درس و مشق بچه بدهد. عذر دیگری نمیپذیرم. بهانهای میآورم و بلند میشوم. دست به چایی که خانم آبدارچی برایش آورده نمیزند. چای با یک آبنبات کوچک زرد رنگ کنارش سرد شده، از دهان افتاده.
مادر و دخترک بلند میشوند که بروند. میگویم: بهجای اینکه مادرت را بیاوری هر سؤالی داشتی بپرس.
چشم را زیر زبانش هل میدهد و میگوید: چشم.
سر برمیگردانم. ازآن به بعد بیشتر حواسم هست. امتحان ریاضیاش را نداده. دنبال مادرش آمده بیمارستان. همان بیمارستانی که من را نیمه جان بردند. خونریزی داخلی کردم. بزرگ نی را برگرداندهاند سر جایش و با یک آتل بستهاند اما خون ریزی داخلی کار دستم داده. دکترها سعی میکنند مرا به این دنیا باز گردانند اما نمیشود. میخواهند قلبم را از سینه بیرون بیاورند. چشمهایم را، کلیه هایم را، همه آنچیزی را که بخشیده ام.
خدا کند قلبم را بدهند به مادر این دخترکی که در راهرو بیمارستان ایستاده! شاگرد خودم است. دستش را بالا میآورد و میگوید: اجازه خانم! ما هر دعایی بکنیم مستجاب میشود. توی دلم میگویم چرا برای مادرش دعا نمیکند!