عاطفه میرافضل
جلالالدینسادات آلاحمد در پنجشنبه، یازدهم آذر 1302هجریشمسی، در محله بازار تهران به دنیا آمد. به قول خودش؛ نزول اجلالم به باغوحش این عالم در سال ۱۳۰۲. بیاغراق سر هفت تا دختر آمدهام.... کودکیم در نوعی رفاه اشرافی روحانیت گذشت. در این سالها بود که سلسله قاجاریه به تاریخ پیوست و با به قدرت رسیدن رضاخان، فصل نوینی در تاریخ کشور ایران آغاز شد. انگلیسیهای مکار بسیاری از رجال سیاسی کشور را با ترفندهای مختلف به خود وابسته کردند و برای اولینبار در تاریخ کشور حکومتی به قدرت رسید که نه متکی به نیروهای داخلی که بلکه با کمک نیروهای خارجی سرکار آمده بود.
رضاخان ابتدا با فریب مردم و ابراز پایبندی به مذهب، بر کشور حاکم شد. او فروش مشروبات الکلی را ممنوع و نان را ارزان کرد و از زنان خواست عفت عمومی را حفظ کنند. اما چیزی نگذشت که تصمیم گرفت با سیاستهای سطحی و عاریهای خود کشور را مثلا به سوی پیشرفت و ترقی سوق دهد. جلال در این دوران بدون دغدغههای مالی دوران دبستان خود را سپری میکرد، اما پدرش سید احمد طالقانی امام جماعت مسجد پاچنار و لباسچی، در سال 1310 حاضر نشد تسلیم سیاستهای رژیم شود و کارهای محضری و دفترداری خود را دولتی کند؛ برای همین کار محضر را کنار گذارد و به امام جماعت و آقای محل بودن اکتفا کرد. در سال 1318 و در شانزده سالگی جلال، جنگ خانمانسوز دوم جهانی شروع شد که هر چند کشور ایران بیطرف بود اما کمکم آثار آن به ایران سرایت کرد.
در سال 1322 جلال همزمان با اتمام دروس سطح حوزه دیپلم دارالفنون را هم گرفت. جلال به درخواست پدر برای ادامه دروس حوزه در تابستان 1322، در سن بیست سالگی، از راه خرمشهر راهی نجفاشرف شد اما سفر جلال به نجف طولی نکشید و او به کشور بازگشت. اما جلال تغییر کرده بود و گاهی دست بسته و گاهی بدون مهر نماز میخواند و روابط او با خانواده به ویژه پدرش به سردی گرایید. در این سالها او به تعبیر و توصیف خودش «جوانکی با انگشتری عقیق و قدی نزدیک یک متر و هشتاد» بود و با همین مشخصات دانشجوی دانشسرای عالی تهران در رشته ادبیات فارسی شد.
گره در زلف یار
جلال در بهار 1328 در اتوبوس شیرازـ تهران با «سیمین دانشور» آشنا شد. دانشور دانشجوی دکتری ادبیات فارسی بود و بعد از آن بهترین همدم و همراه جلال شد؛ «جلال و من همدیگر را در سفری از شیراز به تهران در بهار سال 1328 یافتیم و با وجودی که در همان برخورد اول درباره وجود معادن لبلعل و کانحسن شیراز، در زمان ما شک کرد و گفت که تمام اینگونه معادن در زمان همان مرحوم خواجه حافظ استخراج شده است، باز به هم دل بستیم. ثمره این دلبستگی چهارده سال زندگی مشترک ماست در لانهای که خودش تقریبا با دست خودش ساخته است.»
در سال 1329 جلال با سیمین دانشور ازدواج کرد. او درباره این سالها در کتاب «یک چاه و دوچاله» نوشت:
«... و زنم سیمین دانشور است که میشناسید. اهل کتاب و قلم و دانشیار رشته زیباییشناسی و صاحب تألیفها و ترجمههای فراوان و در حقیقت نوعی یار و یاور این قلم که اگر او نبود چه بسا خزعبلات که به این قلم در آمده بود. (و مگر درنیامده؟) از ۱۳۲۹ به اینور هیچ کاری به این قلم منتشر نشده است که سیمین اولین خواننده و نقـادش نباشد.»
شکاف با حزب توده
در اردیبهشت 1332 برگ مهمی در زندگی جلال رقم خورد و او به دلیل رفتارهای نامناسب همحزبیهای تودهاش و چشم و همچشمیهای آنها برای حذف رقیبان و در آن روز برای حذف «وثوقی»، برای همیشه حزب را رها کرد و چنان کلافه از نامردیهای سیاست و سیاست بازان بود که در آن برهه حساس کشور، خود را به کار بنایی و ساخت خانهاش در شمیران سرگرم کرد.
التهاب و بیثباتی سال قبل در 1322 هم ادامه یافت؛ «آیتالله کاشانی» از ریاست مجلس کنار گذاشته شد و بعد هم مجلس منحل شد و شاه، زاهدی را نخستوزیر اعلام کرد و سرانجام در 28 مرداد ماه با کودتای آمریکایی، جو نظامی و دیکتاتوری بر کشور حاکم شد. اما جلال به گونهای از عالم سیاست کناره گرفته بود که خبر کودتای 28 مرادماه را هم از رادیو شنید. رژیم کودتا بر کشور حاکم شد و بار دیگر فضای خفقان و سرکوب رضاخانی بازگشت. با بازگشت دانشور از خارج در تابستان، جلال و او زندگی خانوادگی خود را در منزل جدید شروع کردند و جلال به تنفس در هوای خانهای که خود ساخته بود پرداخت.
سفر به عزرائیل
در بهمن 1341 جلال به اسراییل سفرکرد. حاصل این سفر کتاب «سفر به ولایت عزراییل» است. او در این کتاب غربیها را که به تلافی هلوکاست (که خودشان باعث و بانی آن بودند) فلسطینیان را آواره کردند مورد انتقاد قرار داد و به تحلیل علل شکست اعراب در جنگ با اسراییل پرداخت.
سال 1342 فصل نوینی از مبارزات مردم ایران شروع شد. امام و علمای قم نوروز این سال را در پی تصویب «انقلاب سفید» و توهین شاه به روحانیت، عزای عمومی اعلام کردند. در دوم نوروز که مصادف با سالروز شهادت امام صادقعلیهالسلام بود، مراسم سوگواری مدرسه فیضیه به خاک و خون کشیده شد. این فاجعه به دنبال خود انزجارها و مبارزات دیگر را در پی داشت. شاه تلاش کرد مردم را با انقلاب سفید خود راضی کند اما اختلاف مردم و رژیم روزبهروز بیشتر میشد. امام در سخنرانی خود در 13 خردادماه همزمان با عاشورای حسینی شدیدترین حملات را متوجه شاه کرد و ابهت او را در هم شکست. در روز بعد امام دستگیر شد و 15 خردادماه قیام مردمی در اعتراض به بازداشت امام به واقعهای خونبار تبدیل شد؛ و عوامل رژیم هزاران نفر از مردم را کشتند.
واقعه 15 خرداد 42 جلال را به شدت تحت تأثیر قرار داد و عامل اصلی نوشتن کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» شد؛«طرح اول این دفتر در دیماه 1342 ریخته شد. به انگیزه خونی که در 15 خرداد ماه 1342 از مردم تهران ریخته شد و روشنفکران در مقابلش دستهای خود را به بیاعتنایی شستند.»
امام با تلاش علما و مجاهدت مردم از زندان قصر به منزلی در قیطریه منتقل شد و خبر فاجعه 15 خرداد او را در غم و ماتم فرو برد.
خسی در میقات
جلال آلاحمد سال 1343 را با سفر حج آغاز کرد. او که بازگشتی دوباره به سنتها و مذهب را از ابتدای این دهه آغاز کرده بود، وقایع انقلاب و مبارزات مردمی را به دقت پیگیری میکرد. در هنگام حضور در حج نامهای به امام نوشت و او را از اوضاع عربستان آگاه کرد. جلال در این سالها موضوعاتی چون شهادت و انتظار را مورد بررسی مجدد قرار داد و به بیان نقش رهاییبخش آنها پرداخت.
جلال در سال 1345 «خسی در میقات» را به چاپ رساند که در واقع سفرنامه حج اوست این سفرنامه در زمره سفرنامههای خوب و بارز زبان فارسی قرارگرفت. جلال در آبانماه همین سال با ارسال نامهای به مدیر مسئول مجله راهنمای کتاب از چاپ مقالهای در حمایت از بهاییت در این مجله انتقاد کرد و نوشت:
«...آخر تا کی باید ابنای وطن فقط در پسله از معجزات این تخم دوزرده آخر خبردار بشوند؟... وقتی دارند مذهب رسمی مملکت را میکوبند و غالب مشاغل کلیدی در دست بهاییهاست... از سرکار قبیح است که زیر بال این اباطیل را بگیرید... در دنیایی که هنوز سوسیالیسم و کمونیسم را با آن کبکبه و دبدبه (که از شوروی و اروپای شرقی تا چین و ماچین...) نمیتوان مذهب جهانگیر دانست این مذهبسازی بسیار خصوصی و بسیار در بسته و بسیار قرتیساز و زداینده اصالتهای بومی را «مذهب جهانگیر» بنامد؟»
در پایان سال 1346 ساواک جلال را مجبور کرد که به «اسالم» گیلان برود. جلال خار چشم حکومت بود و از هر فرصتی برای مبارزه با استبداد استفاده میکرد او در نامههای خود که در سالهای آخر عمر خود مینوشت صریحا با تعابیری نظیر گوساله سامری از شاه یاد میکرد و نقش مؤثری در انسجام و تشکل مخالفان رژیم داشت. به همین دلایل بعید نیست که ساواک درسدد قتل او بوده باشد. پرسه زدنهای عوامل ساواک در حوالی مزرعه محل زندگی جلال و درگیری او با دو نفر کامیوندار مشکوک در همان روز، نظریه قتل جلال را تشدید کرد و ماجرای فوت او را در 18 شهریور 1348 در هالهای از ابهام گذارد. جلال در میان بهت و ناباوری دوستان و یارانش رفت و مردی که سراسر زندگیاش لحظهای آرام و قرار نداشت، در میان خاک، در مسجد فیروزآبادی شهرری و در نزدیکی دوست دیرینهاش «خلیل ملکی» آرام گرفت.
گزیدههایی از یادداشت رهبر معظم انقلاب درباره جلال
دقیقا یادم نیست که کدام مقاله یا کتاب، مرا با آلاحمد آشنا کرد. دو کتاب «غربزدگی» و «دستهای آلوده» جزو قدیمیترین کتابهایی است که از او دیده و داشتهام. اما آشنایی بیشتر من بوسیله و برکت مقاله «ولایت اسرائیل» شد که گله و اعتراض من و خیلی از جوانهای امیدوار آن روزگار را برانگیخت. آمدم تهران البته نه اختصاصا برای این کار تلفنی با او تماس گرفتم و مریدانه اعتراض کردم. با اینکه جواب درستی نداد از ارادتم به او چیزی کم نشد. این دیدار تلفنی برای من بسیار خاطرهانگیز است. در حرفهایی که رد و بدل شد هوشمندی، حاضرجوابی، صفا و دردمندی که آن روز در قلهی «ادبیات مقاومت» قرار داشت، موج میزد.
جلال قصهنویس است (اگر این را شامل نمایشنامهنویسی هم بدانید) مقالهنویسی کار دوم او است. البته محقق و عنصر سیاسی هم هست. اما در رابطه با مذهب؛ در روزگاری که من او را شناختم به هیچوجه ضد مذهب نبود، بماند که گرایش هم به مذهب داشت. بلکه از اسلام و بعضی از نمودارهای برجسته آن بهعنوان سنتهای عمیق و اصیل جامعهاش، دفاع هم میکرد. اگرچه به اسلام به چشم ایدئولوژی که باید در راه تحقق آن مبارزه کرد، نمینگریست. اما هیچ ایدئولوژی و مکتب فلسفی شناختهشدهای را هم به این صورت جایگزین آن نمیکرد. تربیت مذهبی عمیق خانوادگیاش موجب شده بود که اسلام را ـ اگرچه بهصورت یک باور کلی و مجرد ـ همیشه حفظ کند و نیز تحت تأثیر اخلاق مذهبی باقی بماند. حوادث شگفتانگیز سالهای ۴۱ و ۴۲ او را به موضع جانبدارانهتری نسبت به اسلام کشانیده بود و این همان چیزی است که بسیاری از دوستان نزدیکش نه آن روز و نه پس از آن، تحمل نمیکردند و حتی به رو نمیآوردند!
... اما تودهای بودن یا نبودنش؛ البته روزی تودهای بود. روزی ضد تودهای بود و روزی هم نه این بود و نه آن بخش مهمی از شخصیت جلال و جلالت قدر او همین عبور از گردنهها و فراز و نشیبها و متوقف نماندن او در هیچ کدام از آنها بود. کاش چند صباح دیگر هم میماند و قلههای بلندتر را هم تجربه میکرد.