کد خبر: ۳۹۷۲
تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۰۱
پپ
صفحه نخست » داستانک

فرشته شهاب

زمانی که به در ورودی مسجد رسیدم صدای اذان پخش می‌شد. تمام مسیر خانه تا مسجد را دویده بودم. نفسم به شماره افتاده بود. چند ثانیه‌ای مقابل مسجد ایستادم تا نفسی تازه کنم که جوانی سینی شربت را جلوی صورتم گرفت، لیوان شربت را برداشتم، زیر لب سلامی بر امام حسین گفتم و شربت خنک آب لیمو را یکباره سر کشیدم.

من و دوستم زهرا دهه اول ماه محرم شب‌ها برای خواندن نماز جماعت به مسجد می‌آمدیم و بعد از مراسم سخنرانی و عزاداری به خانه برمی‌گشتیم. از شب دوم ماه محرم تا امشب که شب عاشوراست که با پیشنماز مسجد صحبت می‌کرد مدام در گوشم بود. «من نمی‌تونم بیام داخل مسجد...» کنجکاو بودم بدانم چرا؟ راستش در ذهنم کلی سؤال جمع شده بود که چرا آن مرد نسبتا جوان نمی‌خواست وارد مسجد شود؟ اگر دوست نداشت برای عزاداری به مسجد بیاید چرا اصلا آمده بود؟ آهی کشیدم و با افسوس گفتم «ای کاش آن شب موبایل لعنتی زنگ نمی‌خورد و من همانجا می‌ایستادم و می‌شنیدم چه حرف‌هایی بین مرد جوان و روحانی مسجده رد و بدل شده بود. اما یکدفعه به خودم نهیب زدم «خوب نیست که درمورد دیگران این‌قدر کنجکاو باشی. اصلا چرا باید به حرف‌هایشان گوش می دادم؟ بهتره که فراموش کنم.»

شربت را که خوردم وارد مسجدشدم. زهرا زودتر از من به مسجد رسیده بود و کنار خودش برایم جایی باز کرد، لبخندی زدم و کنارش نشستم و گفتم:

ـ سلام ، زهرا خوبی؟

زهرا با چهره معصومانه‌اش نگاهم کرد و گفت:

ـ سلام، چرا امشب دیرکردی؟

ـ تو خونه کارم طول کشید.

ـ راستی از فردا روضه خانم حمیدی شروع میشه میای؟

اخم‌هایم رفت توهم. فکری کردم و گفتم:

ـ نمی دونم شاید امسال نیام.

ـ وا چرا؟

سکوت کردم. دلم نمی‌خواست حرف بزنم. صدای مکبر مسجد به دادم رسید.

ـ پاشو زهرا که همه قامت بستن.

آن شب وقتی که از مسجد به خانه برگشتم بیدلیل بی‌خوابی به سرم زده بود. بعد از جمع و جور کردن وسایل اتاقم روی تخت دراز کشیدم، به حرف‌های زهرا فکر می‌کردم که می‌گفت «قهر کردن اصلا خوب نیست اون هم با روضه و چای دادن به عزاداران...» اما تصمیمم راگرفته بودم، زهرا هرچه برایم بیشتر دلیل می‌آورد من برای نرفتن به روضه قاطع‌تر می‌شدم. خانم حمیدی یکی از همسایه‌هایمان بود که هر سال دهه دوم محرم به مدت ده شب درخانه‌اش روضه‌خوانی داشت. من و زهرا چند سالی بود در روضه حاج خانم حمیدی مسئول پذیرایی بودیم. زهرا هم مثل خیلی‌های دیگر که به آنجا رفت و آمد داشتند، سال پیش حاجت روا شده بود اما من بیچاره مثل یک بچه یتیم عاجز، هر سال درخواست و طلب حاجت قلبی‌ام را می‌کردم و جواب نمی‌گرفتم و نا امید به خانه برمی‌گشتم.

چشم‌هایم را بستم. یاد چای خوش رنگ خانم حمیدی افتادم که بوی هل و دارچینش روحم را نوازش می‌کرد، یک لحظه دلم هوس چای روضه حاج خانم را کرد. بی‌اختیار لبخند زدم و با خودم گفتم «فقط یه شب میرم و یه چای اونجا می‌خورم و برمی‌گردم.»

اما فوری پشیمان شدم: «نه نمیرم چه فایده...» بعد هم چشم‌هایم یواش یواش سنگین شدند و خوابم برد.

***

ایستاده بودم پشت پنجره اتاقم و با حسرت به چراغ‌های روشن خانه خانم حمیدی نگاه می‌کردم. دو روز از روضه می‌گذشت. با صدای تلفنم از فکر درآمدم. زهرا بود، حتما می‌خواست دوباره اصرارکند که به خانه حاج خانم حمیدی بروم. با خودم کلنجار رفتم : «باشه میرم. فقط همین امشب.»

تا خواستم تلفن را جواب بدهم قطع شد. تلفن را روی تختم انداختم. سریع لباس‌هایم را پوشیدم و با خودم گفتم «الان میرم اونجا زهرا رو می‌بینم، باهم صحبت می‌کنیم.» موقع رفتن با صدای بلند مامان راصدا زدم:

ـ مامان... مامان...

مادرم با تعجب ازآشپزخانه بیرون آمد و گفت:

ـ آزاده چی شده؟

ـ من دارم می‌رم روضه خانم حمیدی.

مادرم کمی سکوت کرد و گفت:

ـ خیر باشه. تو که تا امروز صبح مرغت یه پا داشت.

خندیدم و گفتم:

ـ فقط همین امشب رو می‌رم.

به سرعت خودم را به خانه خانم حمیدی رساندم و یکراست به آشپزخانه رفتم. حاج خانم، زهرا و فاطمه خانم با دیدنم خوشحال شدند. زهرا به شوخی گفت:

ـ خبر می‌دادی گاوی، گوسفندی برات می‌کشتیم.

فاطمه خانم درحالی‌که چای داخل استکان‌ها می‌ریخت، با خوشرویی گفت:

ـ حالا بزار دخترمون بیاد و این سینی چایی رو بده، بعد یه استکان چایی بهش بدیم بخوره و سه تایی گوشش رو بپیچونیم.

نگاهی به صورتم انداخت و خندید. یکی از استکان‌های چای را برایم کنارگذاشت. درحالی‌که سینی چای را از روی زمین برمی‌داشتم گفتم:

ـ فاطمه خانوم بزار برم این سینی چایی رو بدم بعد میام چایم رو می‌خورم.

از آشپزخانه بیرون آمدم و باخودم گفتم «حیف می‌شد اگر نمی‌اومدم.» وارد اتاق شدم و همان‌طورکه به مهمان‌ها چای تعارف می‌کردم، صحبت‌های سخنران را هم گوش می‌دادم.

سینی چای سریع خالی شد، داشتم به آشپزخانه برمی‌گشتم که صحبت‌های سخنران نظرم را به خودش جلب کرد.

ـ می‌خوام براتون یه داستانی تعریف کنم از شب دوم ماه محرم.

ناخودآگاه در سرجایم ایستادم. ضربان قلبم بالا رفت.

«حاج آقا وحدانی پیش نماز مسجد محل از دوستانم هستند. ایشون چند روز پیش به دیدنم اومده بود ماجرای جالبی در مورد یک مرد جوان تعریف می‌کردند. می‌گفتن شب دوم ماه محرم یه مرد جوان دم در ورودی مسجد جلویم رو گرفت و گفت: حاج آقا من نمی‌تونم بیام داخل مسجد آخه من ارمنی هستم.... ولی... می‌خوام داستانی رو براتون تعریف کنم. این مرد جوان گفت یکی دو روز قبل از ماه محرم از سرکار برمی‌گشتم، سه تا پسرنوجوان صدایم کردن و گفتن آقا ما می‌خوایم این پرچم رو بالای این دیوار نصب کنیم ولی قدمون نمی‌رسه شما برامون بالای این پرچم رو میخ می‌زنین؟

بدون معطلی میخ و چکش رو از دست یکی از اون پسرا گرفتم و گوشه بالای پرچم رو با میخ به دیوار کوبیدم. وقتی که به پرچم نگاه کردم چشمم به نام ابوالفضل عباس افتاد که بر روی پرچم نوشته شده بود، نگاهی به پرچم کردم و راهی خانه شدم.

ایشون میره خونه شامش رو می‌خوره و می‌خوابه. درعالم خواب می‌بینه که در صحرای محشر است و گرما بیداد می‌کنه. همه مردم در صفی طولانی ایستادن تا اینکه چشمش به ابتدای صف می‌افتد و می‌بیند که خانمی بعضی از افراد رو از صف جدا می‌کنه. باتعجب می‌پرسه که این خانم کیه؟ بهش میگن که خانم حضرت زهرا هستن. بالأخره بعد از صبرکردن نوبت من شد. دیدم که خانم حضرت زهرا من رو هم از صف جدا کردن، پرسیدم:

ـ چرا منو از بقیه جدا می‌کنین؟

گفتند:

ـ محبین فرزندم رو از صف جدا می‌کنم.

ـ ولی من که برای فرزند شما کاری نکردم.

ـ یادت هست اون شبی که پرچم عزای فرزندم رو به دیوار نصب کردی....

بغض گلویم را گرفت و چشم هایم پرازاشک شد. سینی چای را از زمین برداشتم و به آشپزخانه برگشتم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: