کد خبر: ۳۹۷۱
تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵:۰۱
پپ
صفحه نخست » داستانک

صدیقه شاهسون

مجید اگه دستم بهت برسه تیکه‌تیکه‌ات می‌کنم! وایسا... ه... وای... ساه

مجید در‌حالی‌که دست‌های لاغر و درازش از آستین‌های زیر‌پوش گله‌گشاد توی تنش در هوا می‌چرخد و سمت احمد چنگ می‌اندازد؛ یک‌نفسه دنبال احمد می‌دود.

ـ وایسا... خودت وایسا بگو چرا این بلا رو سر کفتر من در‌آوردی... خوبه من کله فنچ‌اتو بکنم پرت کنم آسمون با برف سال دیگه بیاد پایین... ه... هه... وایسا

احمد که ریزه‌تر است و امسال کلاس پنجمی حساب می‌شود، تند‌ و تیز از لابه‌لای همه اشیاء و آدم‌های دور‌برش می‌پرد و مثل همان فنچ‌هایی که یکی دوسال است از آن‌ها مراقبت می‌کند راه و رسم تیز پریدن را یاد گرفته است. هر دو بشگه خالی را رد می‌کنند از روی سبد‌های پر از گوجه‌ای که در دکان بابا بی‌مشتری مانده و از دیروز تا به حال به انتظار رب شدن به دست زن خانه مانده‌اند، می‌گذرند. از روی بقچه ‌سبزی که جلوی مادر پهن شده و با حوصله دارد ساقه‌های زمخت‌شان را جدا می‌کند می‌پرند. به بساط خاله‌بازی نسرین و شیرین می‌رسند. مثل زلزله لرزه به کاشانه‌ای که خواهرانشان در خیال‌شان ساخته‌اند می‌اندازند. قابلمه و قوری پلاستیکی از سر گاز اسباب‌بازی‌شان روی حصیر ولو می‌شود و داد دخترکان را در می‌آورد.

هر دو جیغ‌کشان کناری می‌ایستند و درحالی‌که نگاهی به خانه خرابی‌‌شان دارند و نگاهی به احمد و مجید که مثل موشک جنگی حیاط را دور می‌زنند؛ زبان گله‌گزاری‌شان باز می‌شود.

مامان... مامان...

نسرین که بزرگ‌تر است و گونه‌های تپلی دارد نمی‌تواند خودش را کنترل کند. اشک از چشم‌هایش جاری می‌شود.

ـ مامان چرا هیچی بهشون نمی‌گی... بازی‌مونو خراب کردن...

شیرین هم خودش را وسط می‌اندازد.

ـ تازه همه غذاهایی که پخته بودیم کپ شده... چایی‌مونم ریخته تو آشپزخونه... شما باشین همچین وضعی داشته باشی تازه برات مهمونم بخواد بیاد بازم هیچی نمی‌گی!

زن که از شیرین‌زبانی‌های شیرین خنده‌اش گرفته مثل همیشه صبورانه می‌گوید: «عیب نداره عزیزم... بابات اومد می‌گم دعواشون کنه... عوض این‌که برن سر کوچه تو هیئت کمک کنن خیمه امام حسین‌علیه‌السلام علم بشه این‌جا مثل دو تا ‌گربه سر یه کفتر با هم دعوا می‌کنن... برید از اول چایی دم کنین، غذا بپزین... الان مهموناتون می‌رسن... اگه اومدن دیدن خونه بهم ریخته‌اس بهشون بگید زلزله اومده!» او با این حرفهایش نه تنها خنده به لب‌های دخترکانش نمی‌آورد بلکه آن‌ها غرولندکنان نگاه غیض‌آلودی به مادر می‌اندازند و طبق غریزه کودکانه‌شان خیلی زود می‌بخشند و می‌روند.

زن هم دیگر دارد کاسه صبرش از سروصدای پسران لبریز می‌شود؛ چاقو را روی سبزی‌ها ولو می‌کند و از جایش بلند می‌شود. همین‌که می‌خواهد دهانش را باز کند و تشری به آن‌ها بزند هر دو از در نیمه‌باز حیاط بیرون می‌دوند و ادامه دعوا و بدوبدویشان به کوچه کشیده می‌شود. سروصداها می‌خوابد و حیاط خانه به آرامش می‌رسد. این آرامش باعث می‌شود زن کارهای عقب افتاده‌اش را یک‌بار دیگر در ذهنش مرور کند.

ـ غذا رو که گذاشتم رو گاز داره می‌پزه... قصد پلوپزی که برا جهاز مریم خریده بودم که بردم دادم... از زیرزمین ترشی رو هم که آوردم بالا... خرماهای نذری رو هم که گردو گذاشتم لاشون شب ببرن هیئت... وای انگار یه کار دیگه داشتم...

دستی روی پیشانی عرق کرده‌اش می‌کشد. انگشتان طلایی خورشیدی که دیگر چیزی نمانده به وسط گنبد آسمان برسد، از لابه‌لای برگ‌های درخت خرمالو به صورت گندم‌گون زن کشیده می‌شود. ابروهای باریک و بورش توی هم می‌رود.

ـ آخ انگار یه کار واجب داشتم، ولی چرا یادم نمی‌یاد؟

کمی فکر می‌کند و طولی نمی‌کشد که مثل برق از جا می‌پرد.

ـ وای خاک‌به‌سرم لباس کارای رضا مونده نشسته... طفلی بهم سپرده بود تا بعدازظهر خشک شده باشن می‌خواد بره سر کار!

رضا بزرگ‌ترین اولاد او و شوهرش، مرتضی، است. بیست سال پیش که با مرتضی ازدواج کرده بود فکرش را هم نمی‌کرد زمان آن‌قدر زود بگذرد و او در این سن صاحب شش اولاد شده باشد. این اولاد داری و عیال‌واری حسابی رمقش را گرفته بود. در چهل‌و‌پنج سالگی آرتروز چون گردنبندی سنگین به گردنش افتاده بود. از صبح شستن و پختن و رفت و روب شده بود کار هر روزه‌اش. یک سالی می‌شد که مچ درد به دردهای دیگرش اضافه شده بود. مدتی بود بخور نخور می‌کرد تا هربار که مرتضی خرجی خانه را جلویش می‌گذارد حسابی برنامه بچیند تا بتواند با پس‌اندازش یک لباسشویی برای خانه بخرد. امروز صبح پول را به شوهرش داده بود تا سراغ لباسشویی برود. دیگر چیزی نمانده بود تا از دست چنگ‌زدن لباس‌های قد و نیم قد افراد خانه راحت شود و این مسئولیت را گردن لباسشویی بیاندازد.

زن با این خیال تشت فلزی را کنار حوض آب روی زمین می‌گذارد. شیر آب را باز می‌کند روی لباس‌های رضا که پر از لکه‌های گچ و سیمان است. با هر چنگی که به لباس‌ها می‌زند، هم دستش تا کتف تیر می‌کشد هم قلبش غصه‌دار می‌شود. از این‌که هر چه خودش و شوهرش تلاش کردند تا زندگی راحت‌تری برای بچه‌ها جور کنند و نشده خجالت می‌کشد. در طی این سال‌ها در آمد بقالی آقا‌مرتضی، شوهرش، آب باریکه‌ای بوده که خرجی اهالی خانه کلنگی و قدیمی‌شان را بدهد و بس. این اوضاع باعث شده تا رضا پسر بزرگش هم به فکر نان و آب بیافتد و برای خرج تحصیلش تمام تابستان را دم‌دست مش‌اصغر بنا‌ کار کند. چند شب بیشتر به آغار ماه محرم نمانده است. امروز رضا به عشق برپایی هیئت قمر‌بنی‌هاشم که سرکوچه بنا می‌شد دست از کار کشیده بود و نیت کرده بود تمام صبح تا ظهرش را آنجا کار کند و بعد از ظهر دم‌دست اوستا برود.

زن هنوز دارد در بایگانی افکارش زندگی‌اش را مرور می‌کند که در حیاط باز می‌شود و چهره خندان آقا‌مرتضی توی قاب در‌گاهی نمایان می‌شود. دخترها با دیدن بابا از جا می‌پرند و سمتش می‌روند. شیرین در‌حالی‌که چادر گل‌گلی به سر کرده و با دو انگشت زیر چانه‌اش را کیپ گرفته است، خودش را زودتر به او می‌رساند.

ـ بابا سلام... سلام بابا

مرد جا افتاده با ریش و محاسن کوتاه و جوگندمی دستی روی سر هر دویشان می‌کشد.

ـ علیک‌سلام قندای خونه!

تا اسم قند می‌آورد نسرین یاد چایی که دوباره سر سماور پلاستیکی دم کرده می‌افتد.

ـ بابا بیا خونمون یه چایی بخور... بابا تو رو خدا.

مرد از همان فاصله برای زکیه همسرش دست بلند می‌کند.

ـ زکیه‌خانم هیئت بودم؛ نه در مغازه رفتم امروز نه سراغ لباسشویی... ان‌شاءالله بعدازظهر می‌رم....

مرد با کفش‌هایش کنار بساط خاله‌بازی دخترها می‌نشیند. با دو انگشت گونه شیرین را می‌گیرد.

ـ بریز بابا‌جون بریز چایی رو.

نسرین قوری و استکان را دم دست شیرین می‌گذارد او هم با احتیاط آبی را که توی قوری است توی لیوان‌ها می‌ریزد و جلوی بابا می‌گذارد.

مرد کمی به چای خیالی فوت می‌کند و لیوان را سر می‌کشد.

ـ خیلی چسبید باباجون... دستتون درد نکنه!

دخترها با ذوق به هم نگاه می‌کنند و اصرار دارند که بابا قدری دیگر در خانه‌شان مهمان باشد؛ ولی او با هزار زبان‌بازی خودش را از دست آن‌ها خلاص می‌کند و سمت زکیه می‌رود. زن پیراهن رضا را آبکشی می‌کند و در‌حالی‌که آخ و ناله‌کنان توی هر دو دستش می‌پیچاند به مرتضی لبخند می‌زند.

ـ سلام آقامرتضی خسته نباشی...آخ.

دست خیسش را روی کتفش چپش می‌گذارد و می‌مالد.

ـ وای این دست‌درد منو کشت.

لبخندی به چهره دلنشین مرد صفا می‌دهد. به زن نزدیک‌تر می‌شود و لباس را از دستش می‌گیرد و روی بند پهن می‌کند.

ـ علیک‌سلام زکیه‌خانم... شما خسته نباشی.

بعدازظهر حتما برا لباسشویی می‌رم بازار... ببینم خدا چی می‌خواد...

رگه‌هایی از تردید توی نگاهش می‌پیچد.

ـ شاید تا قبل اذون مغرب خریدم آوردم. دیگه واقعا به یه لباسشویی احتیاج داری خانومم. باید زوتر از این‌ها...

بقیه حرفش را قورت می‌دهد. دل نازکی‌اش کار دستش می‌دهد. به قول مادرش اشکش همیشه لب مشکش است. سرش را بر می‌گرداند تا نم اشکی که توی چشم‌های درشت و سیاهش نشسته را زکیه نبیند.

زن زرنگی می‌کند و سعی می‌کند با سؤالی فکر مردش را سوی دیگری بکشاند.

ـ آقامرتضی از هیئت چه خبر؟ چیزی کم کسر نداشتن... من یه چادر مشکی از خودم دارم یکی هم از مریم مونده... اگه می‌دونید پارچه مشکی‌هاش به دردتون می‌خوره مرتب کنم بدم ببری... اگه کار خیاطی هم داشتن بگیر بیار تا با مریم انجام می‌دیم.

لبخند رضایت بر لبان مرد می‌شکفد. این حرف‌ها به مرد جرأت می‌دهد به یاد فکری که تو ذهنش دارد بیافتد. می‌خواهد به زکیه بگوید وقتی صبح از خانه بیرون رفته تا به بازار برود؛ پایش به هیئت رسیده و دیگر نتوانسته به چیز دیگری به جز برپایی عزای امام حسین‌علیه‌السلام فکر کند. دنبال موقعیتی می‌گردد تا سر حرف را باز کند و از نیتی که کرده برای زکیه بگوید.

چهار پایه چوبی را زیر درخت خرمالو توی سایه می‌گذارد و روبروی زن که دوباره مشغول چنگ‌زدن لباس‌ها شده است، می‌نشیند. افکار مرد هم رخت چرکی می‌شوند که صابون نیت به تنشان می‌خورد؛ گاهی تمیز بیرون می‌آیند و گاهی کدر کثیف.

زن سرش را از روی تشت بلند می‌کند و نگاهش را به او می‌دوزد.

ـ چته مرتضی... انگار می‌خوای یه چیزی بگی؟

مرد یکه می‌خورد با خنده می‌گوید.« تو ذهن‌خونی هم بلدی زکیه‌خانم.»

ـ هر چی نباشه کلی ساله با همیم... دیگه می‌دونیم کی، کجا، چی تو دل طرف هست... نه؟

نم اشکی که گوشه چشم مرد بود به چشمه‌ای می‌ماند که تازه می‌خواهد راهی برای جوشیدن پیدا کند. بغضش را قورت می‌دهد.

ـ یا امام حسینعلیه‌السلام... قربونت برم خودت درستش کن.

از این حرف مرد زن به نگرانی می‌افتد.

ـ چیزی شده مرتضی... دلم شورانداختی؟

مرد از جا بلند می‌شود. رو‌بروی زن می‌ایستد.

مرد من‌من‌کنان ادامه می‌دهد.

ـ می‌گم.. .می‌گم صبح که تو هیئت بودم دیدم سیستم صوت‌شون خراب شده... بچه‌ها می‌خواستن اکو بخرن... ولی پول نداشتن، به هر دری هم زدیم پول جور نشد... می‌گم حالا که خدا بهمون چند تا بچه‌ سالم و سر‌به‌راه داده...

زن وسط حرف مرد می‌پرد و بی‌مقدمه می‌گوید:«خب پول لباسشویی که تو جیبت بود می‌دادی بهشون دیگه!» چشمه چشمان مرد با شنیدن این حرف، به جوشش می‌افتد.

ـ یعنی ناراحت نمی‌شی اگه خریدن لباسشویی بازم طول بکشه.

زن مکثی می‌کند. سکوتش به بغض تبدیل می‌شود.

ـ خودت همیشه می‌گی، امام حسینعلیه‌السلام هر چی داشت داد در راه خدا فدا کرد... حالا این پول که چیزی نیست! من به این حرف که هر پولی هم لیاقت این جور جاها رو پیدا نمی‌کنه، اعتقاد دارم.

سر می‌چرخاند و به پرچم سیاهی که امروز صبح رضا بر سر در خانه نسب کرده بود نگاه می‌کند. اشکش جاری می‌شود. احساس سبکی می‌کند؛ درد کتفش هم از یادش می‌رود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: