کد خبر: ۳۹۷۰
تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۴:۵۹
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

مرضیه ولی‌حصاری ـ مریم جهانگیری زرگانی

دو امدادی واژه آشنایی برای بیشتر افراد است، رشته ورزشی که در آن چهار نفر شرکت می‌کنند و هر کدام به تنهایی وظایف خود را انجام می‌دهند اما هدفشان آن است تا دست به دست هم داده و به یک نتیجه واحد که همان پیروز شدن در مسابقه است برسند. داستان نیز اصولا به صورت انفرادی نوشته می‌شود و تقسیم کردن و نوشتن داستان توسط چند نفر کار ساده‌ای به نظر نمی‌رسد اما همین ویژگی می‌تواند به جذابیت نوشته شدن یک داستان امدادی کمک کند. نویسندگان خوب مجله زن روز هر از گاهی دست به قلم می‌شوند و داستانی امدادی خلق می‌کند تا خوانندگان مجله از این شیوه نگارش هم بهره ببرند. داستان زیر یک داستان امدادی است که توسط «مریم جهانگیری‌زرگانی»، «مرضیه ولی‌حصاری» نوشته شده که قرار است چند هفته با آن همراه باشیم. امیدواریم از خواندنآن لذت ببرید.

خلاصه داستان

میلاد وسوسه می‌شود تا یکی از اعلامیه‌ها را بخواند. ولی در حین خواندن اعلامیه جمشید سر می‌رسد و او را تهدید می‌کند که به همه این ماجرا را خواهد گفت میلاد از ترس می‌پذیرد که اطلاعاتی از کارهای حبیب و احمد به جمشید بدهد به شرط این‌که جمشید به کسی چیزی نگوید. حبیب شب به مسجد می‌رود تا در جلسه شرکت کند وقتی که به گاراژ برمی‌گردد همه چیز مشکوک به نظر می‌رسد. هنگامی که وارد گاراژ می‌شود با صحنه‌ای هولناک مواجه می‌شود...

و اينک ادامه داستان...

قسمت چهارم

مرضیه ولی‌حصاری

نفسم بالا نمی‌آید، صدای حبیب در گوشم می‌پیچد: «نترس داداش، نترس». مرد تنومند دستش را شل می‌کند. قفسه سینه‌ام آرام بالا و پایین می‌شود. حبیب به چشمانم زل زده است. می‌شود نم اشک را در چشمان به خون نشسته‌اش دید. مامور از عقب با اسلحه به پشت سر حبیب می‌کوبد. چهره‌اش از درد در هم می‌رود اما صدایش درنمی‌آید. با زانو مقابلم زمین می‌خورد. مامور تنومند که خیالش از دستگیری حبیب راحت شده است رهایم می‌کند و با دو نفر دیگر به جان حبیب می‌افتند تا دستانش را ببندند. همان‌طور آنجا ایستاده‌ام. انگار هیچ توانی در دست‌ها و پاهایم ندارم. صدای ضعیفی از حنجره‌ام خارج می‌شود:

ـ ولش کنید نامردا...

اما انگار کسی جز خودم صدایم را نمی‌شنود. حبیب را جلوی چشمانم می‌برند و من فقط نگاه می‌کنم. یکی از مأمورها گونی‌ای می‌آورد و تمام کتاب‌ها را داخل آن می‌ریزد. چشمم به کتاب داستان راستان می‌افتد که زیر دست‌وپا پرپر شده است. یکی از مأمورها از آن‌یکی می‌پرسد:

ـ این بچه رو چیکار کنیم ببریمش با خودمون؟

ـ نه بابا این هنوز دهنش بوی شیر میده. همین کتکی که خورد برای هفت‌پشتش بسه.

مأمورها می‌روند و من هاج و واج وسط اتاق می‌مانم. خودم را به پنجره می‌رسانم، جلوی در کیسه سیاهی روی سر حبیب می‌کشند و به‌زور سوار ماشینش می‌کنند و جوری ناپدید می‌شوند که انگار هیچ‌وقت آنجا نبودند.

***

انگار در گاراژ خاک مرده پاشیده‌اند. صبح دوباره مأمورها برگشتند و آقا خلیل و چند نفر دیگر را با خود بردند. اوستا ممد به همه گفت که بروند. هیچ‌کس در گاراژ نیست. فقط من هستم و بار گناهی که دارد دیوانه‌ام می‌کند. کاش جمشید را امروز می‌دیدم و حقش را کف دستش می‌گذاشتم. کار خود لعنتی‌اش بود. بلند می‌شوم و از گاراژ بیرون می‌آیم. نمی‌دانم کجا باید بروم. بدون حبیب... اشک‌هایم دوباره سرازیرمی شود. سرم را پایین می‌اندازم تا کسی اشک‌هایم را نبیند. در افکار خودم هستم که صدای بوق ممتد ماشینی توجه ام را جلب می‌کند. برمی‌گردم. احمد آقا است که با دست اشاره می‌کند سوار ماشین شوم. فوری خودم را به آن‌طرف خیابان می‌رسانم و سوار می‌شوم. احمد به‌سرعت حرکت می‌کند. گریه‌ام به هق‌هق تبدیل می‌شود.

ـ احمد آقا حبیب رو گرفتن.

ـ می‌دونم، گریه نکن. مرد که گریه نمی‌کنه.

چند خیابان آن‌طرف تر ماشین را نگه می‌دارد. با دستش سرم را بالا می‌آورد و به صورتم نگاه می‌کند.

ـ چیکار کردن باهات بی‌شرف‌ها!

ـ حالا آقا حبیب چی میشه؟

دیگر تحمل ندارم. خودم را در آغوش احمد می‌اندازم و یک دل سیر گریه می‌کنم.

ـ بسه میلاد. الان وقت این کارها نیست. من خیلی خطر کردم که اومدم دنبالت. چون به حبیب قول داده بودم. هرلحظه ممکنه مأمورها سر برسن. معلوم نیست حبیب تونسته باشه زیر شکنجه دوام بیاره. ببینم میلاد، تو غیر از این عموت فامیل دیگه‌ای نداری؟

ـ فقط یه عمه پیر دارم که زمین‌گیره. مامانم هم که نمی‌دونم کجاست!

ـ یعنی هیچ خبری از مادرت نداری؟

ـ چرا! یه بار یه نامه نوشته بود برامون، گفته بود داره کار می‌کنه تا پول جمع کنه و بیاد دنبال من و خواهرم.

ـ خب نامه الان کجاست؟

ـ خونه عموم. قایمش کرده بود تا ما نبینیمش.

ـ ببین میلاد همین امروز برگرد روستا هر طوری شده نامه مادرت رو بردار و با خودت بیار. باید پیداش کنیم.

احمد دست در جیبش می‌کند و پاکتی را به دستم می‌دهد.

ـ تو این پاکت هم پولِ، هم یه آدرس. وقتی برگشتی، برو به این آدرس. بگو منو دکتر فرستاده. خودشون میارنت پیشم. میلاد بدون آدرس هیچ کاری از دستمون بر نمیادها . حالا برو. نگران هم نباش. اینقدر هم گریه نکن.

ـ اگه حبیب برنگرده چی؟

ـ برو میلاد جان! خدا بزرگه. من باید برم.

از ماشین پیاده می‌شوم و به رفتن احمد نگاه می‌کنم. دل برگشتن به گاراژ را ندارم. قید ساک و لباس را می‌زنم و راه می‌افتم سمت روستا.

***

عمو گوشه سبیلش را به دندان گرفته و می‌جود. زن‌عمو هم زیر لب غرغر می‌کند و برای بچه‌هایش غذا می‌کشد. محبوبه کنارم نشسته است و از ترس صدایش درنمی‌آید. زن‌عمو با صدای بلند می‌پرسد:

ـ یعنی همشون خرابکار بودن. نکنه به خاطر این پسره ما هم به دردسر بیفتیم؟

عمو غضب‌آلود نگاهم می‌کند و ظرف غذا را پیش می‌کشد و لقمه‌ای دردهانش می‌گذارد. با دهان پر می‌گوید:

ـ مش تیمور می‌گفت مثل‌اینکه بقیه کاره‌ای نیستن. فقط بچه خواهر اوستا خلیل خرابکار بوده. خدا بگم این مش تیمور رو چیکار کنه که این لقمه رو گذاشت تو دامن من. من که خلیل رو نمی‌شناختم. مش تیمور گفت بفرستمش اونجا.

ـ اونم قصدش خیر بوده مرد. از پاقدم نحس این پسره س ، همشون نحس ان.

خون خونم را می‌خورد. اما چیزی نمی‌گویم. عمو ول‌ کن نیست:

ـ اینا لیاقت ندارن. هر چی اعلی‌حضرت بهشون عنایت می‌کنه، نمک می‌خورن و نمک دون میشکونن. مش تیمور می‌گفت پسره قبلا هم از این غلط‌ها کرده بوده. این دفعه باید زبونش از حلقومش بکشن بیرون تا بفهمه نباید به اعلی‌حضرت خیانت کنه.

زن‌عمو نیشخندی تحویلم می‌دهد.

ـ ایشالا اعدامش می‌کنن.

دلم هری می‌ریزد. صبرم تمام می‌شود. نگاهی به عکس شاه روی طاقچه می‌اندازم. از جایم بلند می‌شوم و قاب عکس را از روی طاقچه برمی‌دارم و با تمام توان به دیوار می‌کوبم و فریاد می‌کشم:

ـ خدا همتون لعنت کنه. ظالم‌های بی‌دین!

همه مات و مبهوت نگاهم می‌کنند. عمو از جا می‌پرد و به طرفم حمله می‌کند. خون جلوی چشم‌هایش را گرفته.

ـ دستتو می‌شکنم نمک به حروم!

***

صدای محبوبه را از پشت در انباری می‌شنوم.

ـ داداش میلاد حالت خوبه؟

خودم را به پشت در می‌رسانم. دستم را به‌سختی می‌توانم تکان بدهم. آرزوی یک ناله را به دل عمو گذاشتم.

ـ محبوبه من خوبم. باید کمک کنی ازاینجا بیام بیرون، همین امشب!

ـ چطوری آخه؟ عمو بفهمه چی؟

ـ من باید نامه مامان بردارم و برم دنبالش.

ـ پس من چی؟

ـ مامان رو که پیدا کردم میام دنبالت. محبوبه گوش کن، کلید انباری روی اون میخ نزدیک طویله س. می‌تونی برش داری؟

ـ الان نمی‌تونم. همه بیدارن هنوز. ولی عمو می‌خواد نصف شب بره آبیاری. اون موقع می‌تونم کلید رو بردارم، بعد هم بریم تو اتاق عمو و نامه رو برداریم.

ـ خوبه! همون موقع بیا. خوابت نبره به وقت!

ـ نه خیالت راحت.

محبوبه می‌رود. به دیوار انباری تکیه می‌دهم. هر بار که یاد حبیب می‌افتم دلم شور می‌زند. همه‌اش تقصیر من بود. دوساعتی که می‌گذرد سروکله محبوبه پیدا می‌شود. در را باز می‌کند. بی‌سروصدا بیرون می‌روم و در انباری را می‌بندم.

ـ کلید رو بذار سر جاش. تا عمو بخواد برگرده ظهره، کسی نمی‌فهمه من رفتم. هر کی هم پرسید بگو چیزی نمی‌دونی.

ـ باور نمی‌کنن!

ـ عیب نداره، فوقش کتک می‌خوری دیگه. ولی می‌ارزه به این‌که مامان رو پیدا کنیم. حالا برو سروگوش آب بده تا من برم نامه رو بردارم.

محبوبه از روی پله اشاره می‌کند که همه‌چیز آماده است. وارد اتاق می‌شوم. اسماعیل همان گوشه خوابیده و خرخر می‌کند. چهارپایه را جلوی کمد می‌گذارم. دست راستم درد می‌کند. مجبور می‌شوم با دست چپ دنبال نامه بگردم. هر چه دست می‌کشم خبر نیست. دلم شور می‌افتد که گوشه کاغذ به دستم می‌خورد. با زحمت خودم را بالاتر می‌کشم تا دستم به نامه برسد. لبخند می‌زنم. بالاخره پیدایش می‌کنم. محبوبه با چهره‌ای مضطرب در حیاط منتظر است. نامه را نشانش می‌دهم. لبخند می‌زند. از پله‌ها پایین می‌روم و در آغوشش می‌گیرم.

ـ محبوبه زود برمی‌گردم. بهت قول میدم.

مریم جهانگیری زرگانی:

چهار مرد جوان توی اتاق بودند. پسری نشسته بود کنار پنجره اتاق و از پشت پرده ضخیم آن، کوچه را می‌پایید. احمد طول اتاق را می‌رفت و می‌آمد. آن‌قدر نگران بود که نمی‌توانست بنشیند. یک‌دفعه پسرِ کنار پنجره گفت:

ـ رسول داره میاد!

احمد رفت پشت در. همین‌که رسول تو آمد امان نداد حتی سلام کند.

ـ چی شد؟ تونستی با رابط‌مون حرف بزنی؟

رسول که به خاطر بالا آمدن از پله‌ها به نفس‌نفس افتاده بود، مکثی کرد و نفس عمیقی کشید.

ـ سلام! آره... گفت حبیب لب باز نکرده...

مکث کرد. لب پایینش را گاز گرفت.

ـ اما کارش کشیده به بهداری. بدجوری شکنجه شده.

احمد دندان‌هایش را به هم فشار داد.

ـ لعنتی‌ها...

رسول گفت:

ـ یه چیز دیگه هم هست!

احمد نگاهش کرد:

ـ خیره ان‌شاالله!

رسول ابرو بالا انداخت.

ـ چی بگم! گفت قراره فردا منتقلش کنن تهران واسه بازجویی تخصصی.

نفس توی سینه احمد حبس شد. پسر کنار پنجره گفت:

ـ من شنیدم این بازجوهای تخصصی رو اسرائیلی‌ها آموزش دادن.

احمد دستش را محکم روی صورتش کشید.

ـ خدا بزرگه... خدا بزرگه...

پسر کنار پنجره رو به احمد گفت:

ـ شاگرد این حاجی بازاریِ که باهاش دوستی داره میاد، یه پسربچه هم همراهشه!

تا گفت پسربچه، احمد هجوم برد طرف پنجره. نگاهش روی میلاد که دست راستش را توی بغل گرفته بود ماند. حتی از آن بالا هم می‌توانست ورم دست پسرک را ببیند. چرخید طرف بقیه.

ـ جلوی این بچه هیچ اسمی از حبیب نیارین.

***

احمد داشت سعی می‌کرد با پارچه دست میلاد را ببندد. میلاد آه و ناله می‌کرد و هی می‌زد زیر دستش. احمد گفت:

ـ آفرین پسر شجاع! دیگه تمومه... شانس آوردی فقط مچ‌ات دررفته. اگه شکسته بود باید می‌رفتی بیمارستان.

گره‌ای روی پارچه زد و انداخت دور گردن میلاد.

ـ خیله خب... تموم شد. پارچه‌ها رو تا سه هفته از دور دستت باز نکن. همین‌طوری هم باید دور گردنت باشه.

میلاد می‌لرزید. نا نداشت. رسول کمکش کرد که به پشتی تکیه بزند. بعد بشقابی پلو جلواش گذاشت.

ـ حالا یه کم غذا بخور تا بعدش بهت قرص بدم دردت خوب بشه.

میلاد قاشق را با دست چپ برداشت و ناشیانه زد زیر پلو. دستش از شدت ضعف می‌لرزید. احمد جلو آمد.

ـ بذار خودم می‌ذارم دهنت.

میلاد اولین لقمه را که قورت داد پرسید:

ـ از آقا حبیب چه خبر؟ آزادش نکردن؟

احمد ابرو بالا انداخت.

ـ به این زودی که آزادش نمی‌کنن. حالا یه چند وقتی باید توی زندان بمونه.

ـ یعنی حالش خوبه؟

ـ حتما حالش خوبه. خیالت راحت...

لب‌های میلاد شروع کرد به لرزیدن.

ـ تقصیر منه، همش تقصیر منه...

اشک‌هایش سرازیر شد. احمد دست کشید روی سرش.

ـ نه، تو چه تقصیری داری!

میلاد لب‌هایش را به هم فشار داد. سرش را پایین انداخت. احمد دوباره قاشق را پر کرد و به دهانش گذاشت.

ـ نامه مامانتو آوردی؟

میلاد سر تکان داد. دست کرد توی جیب شلوارش و نامه را بیرون کشید. احمد مشغول خواندن آدرس پشت پاکت شد.

ـ خب... نامه از قریه‌های بالا شهر اومده. همون جا که خونه‌ها و ویلاهای اعیونی هست. حتما صاحب‌کار مادرت حسابی پولداره. تا حالا رفتی اون طرفا؟

میلاد سر بالا انداخت. احمد دوباره دست کشید روی سرش. رو به رسول گفت:

ـ آقا رسول! یه زحمتی بکش، این آقا میلاد گل ما رو ببر به این آدرس، مادرش رو پیدا کن، دستش رو بذار توی دست مادرش.

دوباره میلاد را نگاه کرد. اما میلاد سرش پایین بود. رفته بود توی فکر. احمد آه کشید.

ـ من برم برات یه لیوان آب بیارم.

این را گفت و همان‌طور که از اتاق بیرون می‌رفت چشمکی برای رسول زد. رسول دنبالش از اتاق بیرون رفت. بیرون اتاق احمد سرش را نزدیک گوش رسول برد.

ـ ببین رسول جان، وقتی رسیدی اونجا، مطمئن شو مادرش می‌تونه بچه‌شو پیش خودش نگه داره. همین‌طوری ولش نکنی‌ها. اگه دیدی صاحب‌کارش قبولش نمی‌کنه، دوباره برش گردون. می‌گردم یه جای دیگه براش پیدا می‌کنم.

رسول محکم سر تکان داد.

ـ چشم احمد آقا.... خیالتون تخت.

***

سلیمه کنار پا شیر میوه می‌شست. توی حوض پر از میوه‌های تابستانی بود. گوشه باغ دیگ‌های مسی سمنو را بار گذاشته بودند. ننه آغا هر چه دختر قلچماق توی فامیل و محله بود را وا‌داشته بود پای دیگ بایستند که جان داشته باشند تا فردا صبح سمنو را هم بزنند. سروصدای زن‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. ننه آغا چادرش را دور کمرش بسته بود و راه می‌رفت و می‌گفت:

ـ به‌جای این حرف‌های صدتایه‌غاز، صلوات بفرستین. دخترها شب شهادت حضرت زهراس، نخندین، خدا قهرش میاد.

سلیمه صلوات می‌فرستاد و میوه می‌شست. صدای ننه آغا را از بالای سرش شنید:

ـ خسته نباشی سلیمه خانوم!

سلیمه سر بلند کرد:

ـ سلامت باشین ننه آغا!

ـ نمیایی پای دیگ؟ هم بزنی، نذرونیازی کنی؟

زن جوان دست خیسش را سایه چشم‌هایش کرد.

ـ میوه‌ها تموم بشه میام.

مکث کرد.

ـ ننه آغا، شما سیدین، نفس تون حقِ، تو رو به فاطمه زهرا برای منم دعا کنین. مخصوصا واسه بچه هام.

ننه آغا نشست لب حوض.

ـ خبری از بچه‌هات نشد؟

سلیمه هلویی را گرفت زیر شیر و انگشتانش را آرام روی پوست لطیفش کشید.

ـ نه، جواب کاغذمو ندادن. نمی‌دونم در چه حالن. خیالم از پسرم راحته، بیشتر غصه دخترمو می‌خورم. جاری‌ام خرده‌شیشه داره، می‌ترسم دختره رو کتک بزنه. حالا قرار شد زهرا خانم زحمت بکشه یه کاغذ دیگه برام بنویسه.

ننه آغا سر تکان داد.

ـ می‌خوای همین پنجشنبه جمعه برو روستا‌تون. یه خرده هم سوغاتی بخر. چند روز پیش بچه‌هات بمون. این وسط یه استراحتی هم کردی.

چشم‌های سلیمه به اشک نشست.

ـ جاری‌ام ازم بدش میاد. وقتی شوهرم مرد، همه می‌گفتن باید زن برادرشوهرم بشم. جاری‌ام از همون موقع کینه منو به دل گرفت.

ـ خب پس چرا این طفلای معصوم رو سپردی دست همونی که ازت کینه داره!؟ توقع داری بچه‌هاتو بشونه بالای طاقچه بادشون بزنه؟!

ـ چیکارشون می‌کردم ننه ... از سر بی‌کسی و بدبختی ولشون کردم.

ـ خواهری، برادری کسی نداری؟

ـ برادرم جوون‌مرگ شد، سه چهار سال پیش. نصف شب رفته بود زمین‌شو آب بده، نوچه‌های ارباب به هوای شکار گراز که می‌اومد محصولاتشونو خراب می‌کرد، تیرش زدن. کشتنش و عین خیالشونم نشد. براش حرف درآوردن که رفته بوده آب دزدی. ولی نوبت آب خودش بود.

پیرزن دست گرفت جلوی دهانش.

ـ ای‌دادبیداد... خراب بشه خونه ظلم‌شون. ایشالا به‌حق همین شب عزیز از شاه و شاهزاده‌شون گرفته تا ارباب و مباشر و نوچه‌هاشونو خدا به زمین گرم بزنه.

سلیمه دست بلند کرد.

ـ الهی آمین!

یک‌دفعه پسربچه‌ای از آن‌طرف حوض داد زد:

ـ سلیمه سلیمه... دم در کارت دارن. یه مرد و یه پسر. پسره اسمش میلادِ. میگه پسرته!

***

سلیمه و میلاد دوزانو پایین اتاق زاویه نشسته بودند. سلیمه اشک می‌ریخت و با پر چارقد سیاهش، صورتش را خشک می‌کرد. چشمش به دست شکسته و صورت کبود پسرش بود. حاج حیدر بالای اتاق، لم داده بود به پشتی. با یکدست تسبیح می‌انداخت و دست دیگرش را مدام می‌کشید روی ریش پرپشتش. بالاخره حوصله‌اش سر رفت و گفت:

ـ سلیمه خانوم بسّه دیگه دخترم.

سلیمه دماغش را بالا کشید.

ـ آقا آخه ببینین چه بلایی سر بچه‌ام آوردن. من روحمم خبر نداشت بچه‌ها رو فرستادن سر کار. حتی اون پولی که من براشون فرستادم که کتاب دفتر بخرن رو هم بهشون نداده.

نگاه حاج حیدر نشست روی صورت میلاد.

ـ خوندن نوشتن بلدی بابا؟

ـ بله آقا، تا کلاس چهار خوندم.

حاج حیدر سر تکان داد.

ـ بلدی چایی درست کنی، جارو بزنی؟

میلاد محکم سر تکان داد.

ـ بله آقا!

حاج حیدر سری از سر رضایت تکان داد. دوباره سلیمه را نگاه کرد.

ـ دخترت چند سالشه؟ گفتی اسمش چی بود؟

ـ محبوبه آقا... همین روزا میره تو هشت سال. کنیز شما س.

زهرا با سینی شربت وارد شد. سلیمه زد توی صورتش. از جا پرید.

ـ خاک‌به‌سرم خانم! شما چرا زحمت می‌کشین.

سینی شربت را از او گرفت و دور گرداند. ننه آغا گفت:

ـ حاجی، من میگم پسرشو با خودت ببر مغازه. دخترشم همین‌جا وردست خودمون به کارای خونه می‌رسه. کمک‌حال مادرش میشه.

حاج حیدر نفسش را با صدا بیرون داد. لیوان شربتش را بلند کرد.

ـ زهرا بابا تو چی میگی؟

دختر جوان خندید.

ـ من که از خدامه آقا بابا.

حاج حیدر شربتش را یک‌نفس سر کشید. صدایش را بلند کرد:

ـ آقا زعیم! زعیم...

مردی دوان‌دوان از توی حیاط بله آقا بله آقا گویان خودش را رساند.

ـ امر آقا... امر...

ـ سلیمه خانوم و پسرش رو سوار کن، ببرش ده تا دخترشو برداره بیاره. حواستو جمع کن زعیم! اگه عموی بچه‌ها خواست دخالت کنه می‌زنی...

زعیم پرید میان حرف حاج حیدر.

ـ غلط کرده آقا... می‌زنم پدرشو درمیارم!

حاج حیدر ابرو بالا انداخت.

ـ ها باریکلا!

میلاد ناخودآگاه لبخند زد. حاج حیدر سر تکان داد.

ـ دو تا پسرتم با خودت ببر. محض اطمینان.

سلیمه میان گریه خندید.

ـ خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا... به خدا تا عمر دارم کلفتی شما رو می‌کنم.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: