سید مهدی طیار
تصویرساز: یاسمن امامی
تور تهرانگردی به سحر ساخته بود. البته برایش خیلی زور داشت که مدام چند روز به چند روز بلند شود از کرج بکوبد برود تهران، فقط برای تحویل دادن چند کتاب به چند تا کتابخانه؛ اما درهرصورت کتابخانهها جاهای مختلفی بودند و سحر عملا داشت سفر و گردشی شهری انجام میداد و دلش باز میشد و صفایی میکرد؛ هر چند که زوری بودن کار، اذیتش میکرد و همین باعث شده بود یکجوری احساس غربت کند و دلتنگ شود؛ بنابراین عجیب نبود که کمککردن به مادر به نظرش غنیمت بیاید؛ مثل همین حالا.
از طرف دیگر، حالا که سحر اعلام آمادگی کرده بود در آشپزی کمک کند، مادر هم فرصت را غنیمت دانسته بود و رفته بود طبقه بالا پیش طاهره. اینطوری بود که همراهی با مادر باز از دست سحر دررفته بود و تنهایی به سراغش آمده بود؛ اما طولی نکشید که وضع بدتر شد. همینطور که داشت در آشپزخانه سالاد آماده میکرد، دایی از طبقه بالا سر رسید تا گزارش کار بگیرد. البته معلوم بود حسابی از مادر آمار سحر را گرفته و پُر میآید. سحر فقط همین را کم داشت. دایی، قول کمک به او داده بود، اما فعلا فقط شده بود مفتش! میآمد و سحر را سینجیم و یا حتی سیمجین میکرد که چقدر از کار را پیش برده و چند تا از آن پنجاهویک کتاب را تحویل کتابخانههایشان داده. این که نشد کمک! دیگر وقتش بود دایی هم بیاید وسط گود:
ـ دایی! الان که بیشتر از نصف کتابا رو بردهام تحویل دادهام، به نظرتون، شما که قول داده بودین کمک کنین، کمکم وقتش نشده؟! میترسم تا بیاین بخواین بجنبین، کتابی نمونده باشه. اونوقت دوباره از کجا کتاب غصبی جور کنیم برا اینکه شما بدقول نشین؟!
دایی چرخی در پذیرایی زد و فکری کرد و بعد از تأملی و مشورتی با خودش گفت:
ـ ببین فرزندم!
سحر این را که شنید، چشمهایش را در حدقه چرخاند و با خودش آهی کشید. وقتی دایی با این لحن صحبت میکرد، معلوم بود که کاسهای زیر نیمکاسهاش است و میخواهد کلکی سوار کند. دایی ادامه داد:
ـ شنیدی که قایقرانی دستهجمعی چه جوریه دیگه؟
سحر چیزی نگفت. دایی ادامه داد:
ـ پاروزنی دستهجمعی رو میگم ها! اونجوری که ده ـ پونزده نفر تو یه قایقن؛ بعد همگی باید با هم هماهنگ پارو بزنن.
سحر خودش را بیشتر مشغول سالاد کرد.
ـ نشنیدی؟! چطور ممکنه؟! خودت برام گفتی که! جزو درسای مدیریتیتون بوده؛ نبوده؟! نکنه درسا رو خونده نخونده از ذهنت شیفت ـ دیلیت میکنی جا باز شه؟!
سحر طاقت نیاورد و سکوتش را درهم شکست:
ـ بعله دایی، یادمه.
ـ بهبه، قربون خواهرزاده خوشحافظه! خب پس لابد اینم یادته که توی چنین پاروزدنهایی، یه نفر باید مثل رهبر ارکستر، بقیه رو هدایت کنه؛ تا همه با هم هماهنگ پارو بزنن. ممکنه به نظر برسه اونایی که دارن پارو میزنن کار اصلی رو انجام میدن، اما غافل از اینکه اگه فرمانده خوب و به موقع «هِی» نگه، درجا میزنن یا حتی ممکنه چپ کنن.
اینطور که سحر میدید، دایی نهتنها قصد کمک نداشت؛ بلکه از اول هم چنین قصدی نداشته:
ـ داییجان! یعنی تا الان نقش شما «هِی»گفتن بوده؟
ـپس چی سحر جان؟! من اگه هولت نداده بودم، به نظرت به سمت کامیابی شیرجه زده بودی؟ تو مدیریت خوندی دیگه. مدیریت مگه غیر از اینه؟! مدیریت یعنی افراد مستعد رو بهشون انگیزه بدی و کاری کنی استعدادشون شکوفا شه. یعنی میبینی که من علاوه بر اینکه شکوفات کردم، درس مدیریتی هم بهت دادهام و تجربهت بیش از پیش شده.
به نظر میآمد دایی هر چه قبلا رشته بود، حالا داشت خودش پنبه میکرد؛ چون با این حرفها، سحر حس کسی را پیدا کرده بود که بازی خورده. مخصوصا که نیش دایی هم تا بناگوش باز بود.
سحر گفت:
ـ دایی، اولا اون پاروزنها، تعدادشون زیاده و نیاز به هماهنگی دارن؛ نه اینکه کلا دو نفر باشن. بعدش هم، فکر کنم شما یادتون نیست بقیه ماجراشون چیه؟
دایی خودش را به آن راه زد:
ـ مگه بقیه هم داره؟! بقیه نداره که؛ همهش همینه دیگه.
ـ بقیهش اینه که گاهی اوقات میبینیم ده نفر دارن «هِی» میگن و فقط یه نفر در حال پاروزدنه. مثل اوضاع ماست. همه میخوان رئیس باشن و انگیزه بدن و کاری نکنن؛ اما آخرش هم کار اصلی به اسم خودشون تموم بشه. یعنی ده ـ بیست تا مدیر رو سر یه کارمند خراب میشن و هر کدوم سعی میکنن راه درست رو نشونشون بدن. کارمند بیچاره هم تمام تلاشش رو باید بکنه که هر طوری شده همه رو راضی کنه؛ که نمیشه.
دایی گفت:
ـ خب ما که بیست نفر نیستیم. کلا دو نفریم. من یه دایی سادهام که سعی داشته خواهرزادهای رو در انجام کارهاش کمک کنه.
سحر گفت:
ـ ممنون دایی، اما بالأخره من روی قول شما هم حساب کردم. به نظرتون حالا که اینهمه «هِی» گفتین، وقتش نشده گلوتون رو استراحت بدین و یه کم من «هی» بگم و شما پارو بزنین و بازوهاتون هم تکونی خورده باشن؟!
دایی که دید اوضاع پس است، به نظرش رسید بهتر است از زاویه جدیدی به مسأله نگاه کند. آمد آشپزخانه و گفت:
ـ خب البته حقیقتش خیلی دلم میخواست تو پخش کتابها هم باشم، اما میدونی که وقتی کتابخونهها باز هستن، من سر کارم. وقتی هم که من سر کار نیستم، کتابخونهها بستن.
ـ پس یعنی: «هستم، ولی خستهام»؟ آره؟!
ـ نه دیگه تا اون حد! ببین، مثلا الان که سر کار نیستم، میتونم کمک کنم. لب تر کن، غوغا کنم!
سحر خندهاش گرفت:
ـ لازم نکرده دایی.
اما دایی کوتاهبیا نبود. اطراف را دید زد و بالأخره توانست مشغلهای برای خودش جور کند: نایلون بزرگ پلاستیکها را دید و رفت سراغشان. انواع بطری و قوطی داخلش بود. شروع کرد سر و صدا کردن و ور رفتن با آنها. میخواست کمحجمشان کند. درِ هر بطری را باز میکرد، فشارش میداد و له میکردش. بعد، از انتها شروع میکرد به تازدنش. بعد که به شکل یک مارپیچ مچاله درمیآوردش، درش را میبست تا مچاله باقی بماند. مدتی مشغول بود و با این شیوه، تا توانست حجم آنها را کم کرد.
سحر مطمئن نبود این کار چندان مفید باشد. دایی توضیح داد:
ـ اتفاقا خیلی هم مفیده. اولا که نایلونش داشت پر میشد، حالا کلی دیگه توش جا باز شده. بعدش هم اینکه اینو میبرین میندازین سطل زباله، بعد نمکی میاد میبردش برا بازیافت. از کجا معلوم مستقیم نبرن دوباره توش چیزی پر نکنن ندن دست خلقالله؟! ولی وقتی مچاله بشه، چروک میخوره و دیگه نمیشه مستقیما ازش استفاده کرد.
سحر گفت:
ـ ماشاءالله به دایی ما که تا کجاها رو میبینه!
**
موقع صرف شام، بابایی هر از چندی از جا میپرید. سحر هم هر بار بلافاصله میگفت:
ـ دست دایی درد نکنه. گل کاشته.
مادر سعی میکرد توجهی نکند.
قضیه این بود که پلاستیکهایی که دایی مچاله کرده بود، به مرور مچالگیشان باز میشد و با یک صدای ناگهانی قولنجشان را میشکستند و با یک جهش صدادار از آن تنگنا مقداری خود را رها میکردند. به این ترتیب، هر از چندی به شکل ناگهانی یک صدای «تق» از میان نایلون آنها بلند میشد و به دنبال آن، بابایی هم تکانی میخورد.
بابایی بالأخره به حرف آمد:
ـ این صداها، تلنگر خوبیه برای اینکه آدم به خودش بیاد و هوش و حواسش رو جمع کنه.
سحر گفت:
ـ بعله واقعا! دست گل دایی خیلی درد نکنه. عجیب گل کاشته.
**
سحر مجبور شد بقیه کتابها را هم خودش ببرد و تحویل بدهد. آخرهای کار، چنان از تکوتا افتاده بود که با کتابدارها درددل و حتی گله میکرد که چرا یک عده باید بیایند کتاب از کتابخانه بگیرند، بعد ببرند کیلویی بفروشند؟! حتی یک جا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت:
ـ ما از کتابخونهها هم البته انتظار بیشتری داریم! بهتر نیست ضامنی چیزی از اعضاء بگیرن که طرف نتونه بزنه تو گوش کتابه؟ الان برا هر چیزی ضامن معتبر لازمه. حتی وقتی قراره وام بدون ضامن هم بدن، باز حداقل دو تا ضامن درست و درمون رو میخوان. وام میلیاردی نیست که بلاعوض باشه و چفت و بست نخواد!
بعضیها با او همدردی میکردند؛ بعضیها هم نظر دیگری داشتند:
ـ خب پست میکردی که اینهمه اذیت نشی.
اینجا بود که سحر کوتاه میآمد و مهر سکوت و حتی لبخند رضایت بر لبش نقش میبست؛ چون تمایلی نداشت حرفی از بالابودن هزینه پستکردن آنهمه کتاب به میان بیاورد:
ـ البته خیلی هم بد نبود. با کلی از مناطق تهران و کتابخانههاشون و کتابدارهای زحمتکش آشنا شدم.
البته دلش خون بود. با اینکه خیلی هم برای این کار وقت نگذاشته بود، اما هفتهها چنان فکرش را مشغول کرده بود که احساس میکرد کل تابستان درگیر همین بوده؛ طوری که اگر به رسم دوران کودکی میگفتند انشایی بنویسید با عنوان «تابستان خود را چگونه گذراندید؟»، از حرصش مینوشت: نگذراندم!