فاطمه قهرمانی
سربند قرمز رنگ یا زهرا را بستم. لباس چریکیام را هم برای هزارمین بار مرتب کردم. خدایا چقدر دلم ضعف میرفت برای این پر سبز رنگ! من را یاد خادمهای حرم امام رضا میانداخت دستی به روسری مشکی رنگم کشیدم و از پشت پرده بیرون آمدم. لبخندی به آیدا و فرزانه که گوشهای ایستاده بودند و داشتند پچ پچ میکردند زدم و ایستادم جلوی در. باز هم وظایفم را در ذهنم مرور کردم باید با رویی گشاده به مهمانها خوشآمد میگفتم و راهنماییشان میکردم به سمت بالای مجلس. در ضمن باید در طول مراسم مواظب نظم و سکوت جلسه هم باشم. هنوز پنج دقیقهای تا آمدن مهمانها مانده بود نگاهم دور تا دور خیمه چرخید. با چه بدبختی به کمک عباسآقا این خیمه را بنا کرده بودیم. این کتیبههای دور تا دور خیمه، پرچمهای سبز و سیاه یا حسین و یا عباس، فانوسها با آن نور سبز رنگشان، آن گهواره کنار ستون همه و همه غرق در آرامشم میکرد.
کمکم مهمانها رسیدند و من با پررنگترین لبخندی که از خودم سراغ داشتم ازشان استقبال کردم. مراسم روال عادی خودش را داشت تا اینکه وسط سخنرانی ناگهان صدای گریه بچهای از پشت پرده، که محل عوض کردن لباسهای خدام بود در فضا پیچید. صدای گریه بچه خانماحمدی سخنران مجلس بود احتمالا حدس نمیزده که بچهاش آنقدر زود از خواب بیدار شود. برای اینکه مجلس به هم نخورد به سمت آنجا دویدم و بچه را در آغوش گرفتم. خدایا چه دختر نازی بود انگار کل صورتش فقط چشم بود آن هم از نوع مشکیاش! هنوز از دیدنش سیر نشده بودم که آبجی که مسئول هیئت بود آمد و او را از من گرفت تا بیرون از آنجا ببرد و آرامش کند. تا آخر مراسم فکرم پیش بچه بود درست است که بعضی از این بچههای کوچک نق نقو و روی مخ هستند! اما این یکی انگار یک چیز دیگر بود. خوشگل و تو دل برو. آخر مراسم فهمیدم اسمش زهرا است خانماحمدی صدایش میکرد زهراخانم! خانماحمدی میگفت زهراخانم مهمان تمام این ده روز است و این همه بچهها را غرق شادی کرده بود انگار همه عاشق آن وروجک شده بودند. همه دوست داشتند تمام مدتی که مادرش در حال سخنرانی است از او مراقبت کنند. نسرین پیشنهاد داد نوبتیاش کنیم! و خود نامردش اولین روز را به نام خودش زد! دلم میرفت برای اینکه روز حضرت علیاصغر پرستار زهراخانم بشوم اما از آنجایی که کوچکتر و تازه واردتر از بقیه بودم زور همه به من میچربید. آخرش هم بعد از کلی التماس روز آخر را دادند به من. زهراخانم بیشتر وقتها خواب بود مگر اینکه یکی مثل نفیسه خوششانس باشد و او را در حال بیداری و شیرینکاری ببیند. دل توی دلم نبود تا نوبت من بشود و زهراخانم را با آن دست و پاهای توپولی در آغوش بگیرم و موهای لخت مشکیاش را نوازش کنم و در خواب بنشینم به تماشایش. چشمانم را به در دوختهام تا خانماحمدی بیاید برای خانم کوچولو چند تا آبنبات رنگارنگ خریدم تا خوشحالش کنم اما وقتی آدم بد شانس باشد هست دیگر! خانماحمدی آمد اما با یک دختر جوان همراهش که زهرا را در آغوش داشت او که از قراره ما خبر نداشت خواهرش را آورده بود تا حداقل این روز آخری زحمتمان ندهد. به خشکی شانس! این همه انتظار ببین آخرش چه شد. حسابی حالم گرفته شد. آبنباتها انگار داشتند به من دهنکجی میکردند. دلم میخواستم بروم و از دختر بخواهم زهرا را به من بسپارد اما هرچقدر با خودم کلنجار میرفتم نمیتوانستم یعنی راستش روی این کار را نداشتم. با حسرت زل زده بودم به زهراخانم. حالا حتما امروز باید این اتفاق بیفتد؟ اصلا هرچه بادا باد میروم و میگویم میخواهم کمکش کنم نهایتش میگوید نه مرگ که نیست! داشتم افکارم را مرتب میکردم تا ببینم چه بگویم بهتر است که زهرا با صدایی بلند شروع کرد به گریه و دختر مجبور شد خیمه را ترک کند. ای بابا! انگار در بد شانسی رتبه اول از آن خودم بود! صدای گریه زهرا هر چند ضعیف به گوش میرسید طفلکی انگار حالش خوب نبود. دلم حسابی گرفته بود زهراخانم انگار بهانه بود. بعد از ده روز دل کندن از این خیمه برایم خیلی سخت بود چه روزهایی بودند این روزها پر از حس و حال خوب. خصوصا وقتی خادم باشی و از مهمانهای آقا استقبال کنی.
مراسم که تمام شد وقت قرعهکشی برای کربلا بود دل توی دلم نبود فکر اینکه قرعه به نام من بیفتد و برای اولین بار عازم آن بارگاه بشوم به عرش میرساندم. همه منتظر و آرزومند چشم دوخته بودند به دهان آبجی تا بگوید این زیارت نصیب چه کسی میشود وقتی آبجی نام خانماحمدی را خواند هم زهرا گریه میکرد هم مادرش و هم من! به خودم جرأت دادم و رفتم سمت آنها و زهرا را در آغوش گرفتم انگار بعد از ده روز بالأخره به آرزویم رسیده بودم اما این بار زهرا آرام شده بود و من هنوز گریان بودم.