مرضیه ولیحصاری ـ مریم جهانگیری زرگانی
دو امدادی واژه آشنایی برای بیشتر افراد است، رشته ورزشی که در آن چهار نفر شرکت میکنند و هر کدام به تنهایی وظایف خود را انجام میدهند اما هدفشان آن است تا دست به دست هم داده و به یک نتیجه واحد که همان پیروز شدن در مسابقه است برسند. داستان نیز اصولا به صورت انفرادی نوشته میشود و تقسیم کردن و نوشتن داستان توسط چند نفر کار سادهای به نظر نمیرسد اما همین ویژگی میتواند به جذابیت نوشته شدن یک داستان امدادی کمک کند. نویسندگان خوب مجله زن روز هر از گاهی دست به قلم میشوند و داستانی امدادی خلق میکند تا خوانندگان مجله از این شیوه نگارش هم بهره ببرند. داستان زیر یک داستان امدادی است که توسط «مریم جهانگیریزرگانی»، «مرضیه ولیحصاری» نوشته شده که قرار است چند هفته با آن همراه باشیم. امیدواریم از خواندنآن لذت ببرید.
خلاصه داستان
ميلاد با جمشيد يکي از شاگردان گاراژ بر سر خواندن کتاب درگير ميشود حبيب به ميلاد تذکر ميدهد که بيشتر مراقب باشد. ميلاد آخر هفته به روستا برميگردد و متوجه ميشود که از مادرش نامهاي رسيده که عمويش آن را پنهان کرده. ميلاد و محبوبه نامه را پيدا ميکنند و از اوضاع مادرشان با خبر ميشوند. از طرف ديگر حبيب به همراه دوستش احمد قصد دارند اعلاميه امام خميني در مورد جشنهاي دو هزار ساله را در شهر پخش کنند...
و اينک ادامه داستان...
قسمت سوم
مرضیه ولیحصاری
لقمه نان و پنیر را در دهانم میچپانم و لیوان چایی را هورت میکشم. حبیب خمیازهای میکشد و با لبخند میگوید:
ـ میلاد جان خفه میشی! فرار که نمیکنه، درست صبحونهتو بخور.
لقمه را به زور قورت میدهم و در حالی که لقمه بعدی را آماده میکنم میگویم:
ـ دیر شده آقاحبیب. اوستاهاشم باکسی شوخی نداره، دیر برسم گوشم میبره میذاره کف دستم.
حبیب از حرفم خندهاش میگیرد. حسابی خسته به نظر میرسد. چراغ گردسوزش تا صبح روشن بود.
ـ آقاحبیب اگه نمیخورین سفره رو جمع کنم.
ـ من خودم جمع میکنم. تو برو شاید گوشات سالم بمونه!
ـ میگم شما امروز چیکار دارید؟
ـ چطور؟
ـ همینطوری! میخواستم ببینم همینجایید یا میرید پیش آقاخلیل؟
حبیب خردهنانهای سفره را جمع میکند تا برای کبوترها بریزد.
ـ اون پیکان گوجهای دستمه، باید امروز تحویلش بدم. فکر نکنم جایی برم. حالا برو اینقدر سؤال پیچم نکن.
***
به سمت غرفه اوستاهاشم راه میافتم. باید نقشه دیگری برای دست به سر کردن حبیب بکشم. اگر اعلامیهها را ببرد دیگر دستم به آنها نمیرسد. باید بفهمم در اعلامیهها چه نوشته شده. اگر بزرگ شدهام پس باید همه چیز را بدانم. اوستاهاشم سرش گرم موتور وانتی است که دیروز آوردهاند. سلام میکنم. با سر جواب سلامم را میدهد و اشاره میکند که کنار دستش بایستم.
ـ هوی با توام بچه! اون آچار شلاقی رو بده. سه دفعه صدات زدم.
ـ ببخشید اوستا نشنیدم.
ـ حواست امروز کجاس؟ دل به کار نمیدی چرا؟
ـ حواسم یه لحظه پرت شد ببخشید اوستا.
ـ اون آچار شلاقی رو بده، بعد برو اوستاممد رو صدا کن بیاد کارش دارم.
آچار را دست اوستاهاشم میدهم و سریع راه میافتم به سمت غرفه اوستاممد. وارد که میشوم جمشید را میبینم که گوشهای نشسته و دارد سیگار میکشد.
ـ اوستاممد کجاست؟
ـ یاد نگرفتی به بزرگتر از خودت سلام کنی؟
ـ با اوستاممد کار دارم. آقاهاشم کارش داره.
ـ بچه پرو! رفته بیرون یه قطعه بیاره. اومد بهش میگم.
دوست ندارم بیشتر از این با جمشید صحبت کنم. میخواهم برگردم که صدایم میکند:
ـ آهای بچه دهاتی!
میدانم که میخواهد عصبانیام کند. نباید گولش را بخورم. برمیگردم و نگاهش میکنم.
ـ به همین زودیا بد حالتو میگیرم.
ـ برو بابا!
جمشید از جایش بلند میشود تا به سمتم بیاید که اوستاممد وارد میشود.
ـ سلام اوستا!
ـ سلام چه خبره باز اینجا معرکه گرفتید؟
ـ خبری نیست! اومدم دنبالتون اوستاهاشم کارتون داره.
ـ برو الان میام.
تا بیرون میآیم چشمم به حبیب میافتد که دارد به سمت دفتر میرود. برایش دستی تکان میدهم و با صدای بلند میپرسم:
ـ کجا میری آقاحبیب؟
ـ دایی کارم داره. برمیگردم تا نیم ساعت دیگه، از دور چشمت به غرفه من باشه.
قند توی دلم آب میشود. همین الان وقتش است. حبیب که دورتر میشود به سمت غرفهاش میروم. پلهها را دوتا یکی بالا میپرم. وارد اتاق حبیب که میشوم مثل همیشه چند کتاب روی زمین ولو هستند. روبروی کمد کوچک حبیب مینشینم. در کمد را باز میکنم. کمد پر است از کتاب و کاغذ. زیاد به زحمت نمیافتم، اعلامیهها در همان پارچه سیاهی که دیشب پیچیده شده بود خودنمایی میکند. یکی از اعلامیهها را برمیدارم و زیر لباسم پنهان میکنم. هنوز در کمد را کامل نبستهام که با صدای حبیب میخکوب میشوم:
ـ داری چیکار میکنی میلاد؟
همانجا جلوی کمد وا میروم. زبانم بند آمده است. نمیدانم باید چه جوابی بدهم.
ـ هیچی! داشتم دنبال کتاب داستان راستان میگشتم.
ـ الان؟ توی کمد من دنبالش میگشتی؟!
ـ خب اون روز که ازم گرفتی پسش ندادی. خواستم پیداش کنم.
چهره حبیب در هم میرود. نمیدانم حرفم را باور کرده است یا نه؟ جلوتر میآید و در کمد را میبندد.
ـ میلاد بیاجازه به کمد من دست نزن. به خودم میگفتی کتاب بهت میدادم. زود باش برو اوستاهاشم ده دفعه بیشتر صدات کرده. معلوم نیست حواست کجاست که نمیشنوی.
باید از زیر نگاههای سنگین حبیب فرار کنم. به بهانه اوستاهاشم سریع بلند میشوم و به طرف پلهها میدوم. تمام بدنم عرق کرده. دستی به لباسم میکشم. جای اعلامیه امن است.
***
دو ساعتی میشود که اوستاهاشم و اوستاممد سرگرم وانت هستند. من همینطور نشستهام و نگاهشان میکنم. حسابی حوصلهام سر رفته. اوستاهاشم که انگار خسته شده از چال بیرون میآید.
ـ میلاد یه لیوان آب بده.
و بعد با صدای بلند میگوید:
ـ نمیشه ممدآقا، درست بشو نیست. داریم وقتمونو تلف میکنیم.
لیوان آب را دست اوستاهاشم میدهم، معلوم است خستگی بیتابش کرده. در دلم دعا دعا میکنم برای ناهار بروند تا من بتوانم اعلامیه را بخوانم. انگار دعاهایم مستجاب میشود! اوستاهاشم و اوستاممد خسته و بیحال میروند تا خستگی درکنند و ناهاری بخورند. آرام از غرفه بیرون میآیم. هوا حسابی گرم است. کسی آنطرفها پیدایش نیست. از دور نگاهی به غرفه حبیب میاندازم. آنجا هم همه چیز آرام است. ماشین پیکان گوجهای جلوی غرفه است ولی از حبیب خبری نیست. حتما به اتاقک بالا رفته تا استراحت کند. داخل غرفه میشوم و با دقت اعلامیه را از زیر لباسم بیرون میکشم. بازش میکنم و مشغول خواندن میشوم. کلماتش کمی برایم سخت است. ولی دلم میخواهد همهاش را حفظ کنم. گرم خواندن هستم که کسی از بالای سرم برگه را میکشد. بند دلم پاره میشود. بالا را نگاه میکنم. باورم نمیشود! جمشید است که فاتحانه اعلامیه را در دست گرفته است.
ـ بهبه! ببین این بچه دهاتی داره باز میخونه. آخه تو غربتی رو چه به این حرفا؟
انگار دست پایم را به زمین زنجیر کردهاند. زبانم انگار لال شده است.
ـ چیه؟ چرا زبونت بند اومده. الان میرم همه رو جمع میکنم اینجا. یه کاری میکنم خود حبیب پرتت کنه بیرون.
به زحمت از جایم بلند میشوم. خودم را به جمشید میرسانم.
ـ تو رو جون مادرت اون برگه رو پس بده.
ـ چی شد نطقت باز شد! مگه چیه این برگه که اینطوری رنگت پریده؟
ـ تو رو خدا جمشید! برگه رو پس بده، هرکاری بگی میکنم. فقط برگه رو پس بده.
ـ حالا شد یه حرفی! باشه پست میدم. ولی یه شرطی داره.
ـ چه شرطی؟
ـ جواب یه سؤالو باید بدی. این آقاسوسول کیه میاد پیش حبیب؟ خودم دیدم گاراژ که تعطیل میشه میاد.
ـ من نمیدونم!
ـ نه نشد، دیگه باید یه سری برم پیش آقاخلیل.
ـ باور کن نمیدونم.
ـ داری دروغ میگی. من سوادم زیاد نیست ولی چند ساعته میفهمم این تو چی نوشته. اون موقع است که پدرتو در میارم.
نمیدانم چه غلطی باید بکنم. اگر حبیب بفهمد اعلامیه را برداشتهام و حالا اعلامیه در دستان جمشید است حتما من را بیرون میکند. عجب اشتباهی کردهام. باید هر طور که شده همه چیز را درست کنم. فوری میگویم:
ـ باشه بهت میگم. ولی باید قول بدی به کسی نگی.
ـ بگو! قول میدم به کسی نگم.
ـ دوست حبیب. میاد پیشش.
ـ خب چیکار میکنن؟
ـ من چه میدونم!
ـ داری اذیت میکنی. یا درست بگو یا میرم سراغ آقاخلیل.
ـ با هم کتاب میخونن، حالا پسش بده.
جمشید لبخند چندشآوری تحویلم میدهد. جلوتر میآید و اعلامیه را میکوبد به سینهام. صورتش را نزدیکتر میآورد و آرام میگوید:
ـ دروغ گفتم که سواد ندارم! فهمیدم تو اون برگه چی نوشته. حالا گم شو برو.
بغض گلویم را میگیرد. اعلامیه را زیر لباسم پنهان میکنم و به طرف غرفه حبیب میدوم. حس بدی دارم. نباید حرفی میزدم، اگر به اوستاخلیل یا حبیب بگوید چه؟ وارد اتاقک میشوم. حبیب روی زمین دراز کشیده. انگار صدای پایم را شنیده. چشمانش را باز میکند. لحظهای به صورتم خیره میشود. بعد میگوید:
ـ چی شده میلاد؟ رنگت چرا پریده؟
ـ هیچی نشده! یه کم حالم خوب نیست. استراحت کنم خوب میشم.
ـ من نبودم ناهار نخوردی؟
ـ نه، گرسنهام نیست.
ـ امروز عجیب شدی ها!
چیزی نمیگویم. گوشهای دراز میکشم. باید از شر اعلامیه خلاص شوم. حالا که حبیب اینجا هست نمیتوانم کاری بکنم. توی بد هچلی افتادهام.
مریم جهانگیری زرگانی:
دم غروب بود که حبیب لباس پوشیده از پلههای اتاقکش پایین آمد. از دور میلاد را دید که مشغول جارو کشیدن حیاط بود. راه افتاد طرفش. در همان حال صدا زد:
ـ داداش میلاد!
پسرک با شنیدن صدای حبیب جوری از جا پرید که جارو از دستش افتاد. فوری برگشت طرف صدا.
ـ بله آقاحبیب؟
حبیب جلو آمد.
ـ چته؟! چرا صدات زدم ترسیدی؟
میلاد محکم سر تکان داد.
ـ هیچی آقاحبیب. کارم داشتین؟
ـ آره!
مرد جوان دستش را جلو آورد.
ـ بیا! اینم کتاب داستان راستان که دنبالش میگشتی.
شروع کرد به تکان دادن انگشت اشارهاش جلوی صورت میلاد.
ـ اما اگه وقت کار کتاب دستت ببینم حسابی عصبانی میشم، خودم گوشاتو میبرم!
میلاد آب دهانش را به سختی قورت داد.
ـ باشه آقاحبیب!
حبیب خندهاش گرفت.
ـ ببین چطوری رنگش پرید! دارم شوخی میکنم باهات! ولی خدا وکیلی شر برای من درست نکن.
میلاد باز گفت:
ـ باشه آقاحبیب!
حبیب زد روی شانهاش.
ـ فعلا خداحافظ!
راه افتاد طرف در گاراژ. میلاد دنبالش رفت.
ـ آقاحبیب کجا میرید؟
ـ میرم مسجد!
ـ آهان!
حبیب یکدفعه برگشت.
ـ چطور امروز اصرار نکردی باهام بیایی؟!
میلاد شانه بالا انداخت.
ـ همینطوری آقاحبیب!
ـ همینطوری؟! عجیب شدی میلاد... امروز همه کارات عجیب غریب.
دستش را بالا آورد.
ـ خداحافظ.
میلاد صدایش زد.
ـ آقاحبیب!
ـ بله؟
ـ میگم... چیزه... زود برمیگردین؟
ـ نه خیلی! چطور؟
میلاد شانه بالا انداخت.
ـ هیچی... میگم یعنی... خیلی خستهاین... زود برگردین استراحت کنین.
حبیب لبخند زد.
ـ از کجا میدونی خستهام؟!
ـ معلومه دیگه... چشماتون خیلی قرمز شده. دیشب هم دیدم تا صبح بیدار بودین.
حبیب این را که شنید یک خمیازه طولانی کشید. انگار تازه یادش آمده بود چقدر خسته است و به خواب نیاز دارد.
ـ راست میگی داداش. فکر نکنم امشبم بتونم بخوابم. جمعه همه رو جبران میکنم. خب دیگه من رفتم. خداحافظ!
هنوز دو سه قدم نرفته بود که میلاد دوباره صدایش زد. نچی کرد و برگشت.
ـ عه! بچه شیطون شدی میخوای نذاری من به نماز جماعت برسم؟
میلاد سرش را پایین انداخت.
ـ ببخشید...
ـ خب حالا بگو ببینم چیکارم داشتی؟
ـ هیچی... میخواستم بگم مواظب خودتون باشین!
حبیب لبهایش را جمع کرد.
ـ چشم! حالا اجازه میدی من برم؟
میلاد آرام سر تکان داد. حبیب خندید و برایش دست تکان داد.
ـ دیگه واقعا خداحافظ!
پا تند کرد و از گاراژ بیرون زد.
***
شبستان مسجد خلوت و کمنور بود. جمع پانزده بیست نفرهای نزدیک محراب دور پیشنماز مسجد نشسته بودند. بیشترشان جوان و حتی نوجوان بودند. تک و توک افراد مسنتر هم میانشان دیده میشد. همه با دقت به حرفهای پیشنماز گوش میدادند. حبیب کنج دیوار نشسته بود. یک زانویش را در بغل گرفته بود و سعی میکرد حواسش را به گفتگوهای جمع بدهد. اما تمرکز کردن برایش سخت بود. گاهی چرت میزد، گاهی میرفت توی فکر. یکدفعه کسی زد به بازویش.
ـ با ما باش!
از جا پرید. چشمش به احمد افتاد که لبخند بر لب نگاهش میکرد. دور و برش را نگاه کرد. جمع از هم باز شده بود. هر کس لیوانی چای در دست داشت و مشغول حرف زدن با دیگری بود. دوباره سر برگرداند طرف احمد.
ـ چی شده؟!
احمد نیشخند زد:
ـ صحت خواب! جلسه تموم شد.
حبیب تعجب کرد. از خجالت سرش را پایین انداخت. احمد یک لیوان چای گذاشت جلواش.
ـ اینو بخور، خواب از کلهات بپره!
مکثی کرد و ادامه داد:
ـ تو اصلا این چند روزه وقت کردی بخوابی؟
حبیب پیشانیاش را مالید.
ـ نه والله! صبحها که کار گاراژ، شبا هم کارای شخصی.
ـ اعلامیهها رو با خودت آوردی؟
ـ مگه دیوونهام؟! برمیگردم گاراژ برشون میدارم.
احمد چند ثانیهای در سکوت نگاهش کرد.
ـ خیلی حواستو جمع کن. خستگی باعث میشه آدم اشتباه کنه. اشتباه هم یعنی گیر افتادن، گیر افتادن هم که یعنی لو رفتن کل گروه.
حبیب نچ کرد.
ـ ای بابا! چرا نفوس بد میزنی؟ حالا تا خود قبر منو ببر!
احمد پوزخند زد.
ـ نمیدونم چمه. دلم شور میزنه. امشب اصلا کلافهام.
ـ نترس! اینقدری جرأت و جسارت دارم که اگه گیر افتادم کسی رو لو ندم.
احمد فوری گفت:
ـ خدا نکنه.
حبیب عمیق نفس کشید.
ـ فقط ببین! اگه یه موقع اتفاقی برای من افتاد هوای این بچه، میلاد رو داشته باش. بچه یتیم، بیکس... گناه داره.
احمد صاف نشست.
ـ الان چرا این حرفو زدی!؟
حبیب چایاش را سر کشید. لیوان دیگری برداشت. شانه بالا انداخت.
ـ چه میدونم! یهو حس کردم اینو باید بگم! خودت الان گفتی خستگی یعنی اشتباه و گیر افتادن و این چیزا!
به خنده افتاد. احمد سر تکان داد.
ـ بعد به من میگه نفوس بد نزن... دیوونه!
***
کوچه دراز و باریکی که منتهی به گاراژ میشد بهقدری تاریک بود که حبیب نمیتوانست جلوی پایش را ببیند. مرد جوان سر بلند کرد و به لامپهای خاموش تیرهای چراغ برق کوچه چشم دوخت. زیر لب گفت:
ـ بازم برق رفته.
یکدفعه یاد میلاد افتاد که توی گاراژ تنها بود. پا تند کرد. دم در که رسید بیشتر از یک دقیقه طول کشید تا بالأخره توانست قفل را پیدا کند. وقتی داشت کلید را توی قفل میچرخاند لحظهای حس کرد سر و صدایی از داخل گاراژ به گوشش خورد. رفت تو. حیاط هم به تاریکی کوچه بود. زل زد به روبرو و منتظر ماند تا چشمهایش به تاریکی عادت کند. صدای خش خشی شنید. آرام گفت:
ـ کسی اونجاس؟... میلاد تویی؟
برق تن راسویی کوچک را دید که چهار دست و پا خودش را از دیوار گاراژ بالا کشید و در تاریکی گم شد.
ـ راسوهای لعنتی!
کار هر شبشان بود. میرفتند پشتبام و کبوترهای بیچاره را در خواب خفه میکردند. راه افتاد طرف غرفه خودش. یکدفعه پایش به چیزی گیر کرد. نزدیک بود بخورد زمین. خم شد تا زمین را ببیند. جارو بود. نچی کرد و سر تکان داد. «نگاه تو رو خدا! پسره سر به هوا، جارو رو وسط حیاط ول کرده رفته!» از جلوی اتاق میلاد که رد میشد لحظهای مکث کرد. خواست برود داخل اما ترسید پسرک خواب باشد و صدای در بیدارش کند. از پلهها بالا رفت. بیرون اتاقک بالای غرفهاش دوباره صدای خش خش شنید. حتی حس کرد سایهای از جلوی پنجره رد شد. ضربان قلبش بالا رفت. ایستاد و عمیق نفس کشید.
ـ لعنت بر شیطون!
وارد اتاقک شد و در را پشت سرش بست. داشت به این فکر میکرد که شاید بد نباشد یکی دو ساعتی بخوابد و کار توزیع اعلامیهها را بگذارد برای نیمههای شب که یکدفعه لامپ اتاق روشن شد. حبیب بیاختیار چشمهایش را بست و پیش از آنکه بتواند دوباره بازشان کند جسم سردی را روی شقیقهاش حس کرد. کسی کنار گوشش گفت:
ـ تکون نخور!
حبیب چشمهایش را باز کرد. همهجا به هم ریخته بود. در کمدش باز بود. هر چه کتاب داشت کف اتاق ریخته بود. پارچه سیاهی که اعلامیهها را لایش پیچیده بود، روی کمد افتاده بود. اثری از اعلامیهها نبود. یکدفعه نگاهش به گوشه اتاق خشک شد. مرد تنومندی میلاد را گرفته بود. یک دست مرد روی دهان میلاد بود و دست دیگرش دور گلوی او. پاهای حبیب سست شد. مردی که اسلحهاش را روی شقیقه حبیب گذاشته بود گفت:
ـ فکرای احمقانه به سرت نزنه. دستاتو ببر بالا.
حبیب تند تند نفس میکشید. قلبش دیوانهوار میتپید. حس میکرد همه خون بدنش توی سرش جمع شده. نمیتوانست چشم از میلاد بردارد. صورت میلاد کبود بود و رد خون خشکیده از بینی تا گردنش رفته بود. چشمهای بچه بیچاره از شدت وحشت بیرون زده بود و آنقدر گریه کرده بود که سفیدی چشمهایش به خون نشسته بود. هنوز هم داشت گریه میکرد و برای آزاد کردن خودش از دست مأمور دست و پا میزد. حبیب دندانهایش را به هم فشار داد. همانطور که دور و برش را میپایید آرام دستانش را بالا برد. زیر لب گفت:
ـ نامردای بیوجدان! زورتون به یه بچه بیپناه رسیده؟
هم زمان با بالا رفتن دست حبیب مأمور اسلحهاش را پایین آورد. حبیب ابرو بالا انداخت و یکدفعه با آرنج کوبید توی سینه مأمور و پرتش کرد زمین. در ذهنش محاسبه کرده بود تا مأمور اولی بخواهد از جا بلند شود مأمور دوم را به دیوار میکوبد و میلاد را از دستش رها میکند. کافی بود دستش به اسلحه یکی از آنها برسد. کار هر دو را همانجا تمام میکرد. همینکه آمد به مأمور دوم حمله کند در اتاق با ضرب باز شد و مأمور دیگری داخل آمد.
ـ از جات تکون نخور وگرنه پسره رو میکشم!
حبیب آه کشید. دستهایش را بالا آورد. زل زد به چشمهای ترسیده میلاد.
ـ نترس داداش... نترس...