سید مهدی طیار
تصویرساز: یاسمن امامی
ـ سلام بر رابینهود جوان!
سحر غرق در گوشیاش بود و ششدانگ داشت غواصی میکرد؛ بنابراین طول میکشید در آن اعماق صدای دایی به گوشش برسد. از وقتی اینطوری شده بود که آن پنجاه تا کتاب دست دو دارای مهر کتابخانه را خریده بود و وبال گردنش شده بودند. اولش فکر میکرد کافی است ببرد به دستفروشش پس بدهدشان، اما پرسوجو که کرد فهمید اشکال دارد و باید کتابها را ببرد به صاحبان اصلیشان بدهد؛ یعنی به کتابخانهها. این همه کتاب و این همه پسدادن؟! این نکته که به ذهنش میآمد، سرش مثل آژیر بحران جیغهای رنگ به رنگ میکشید. همین له و لوردهاش کرده بود.
صدای گنگی را به خاطر میآورد که مخاطب قرارش داده، با تعجب سرش را بالا آورد و نگاه منتظر دایی را دید:
ـ به! سحر خانوم! منم، داییت. شناختی؟!
سحر همچنان متحیر بود:
ـ سلام دایی. صدام کردین؟
ـ چقدر بزرگ شدی سحر!
ـ اوه، دایی! چقدر شلوغش میکنین! مگه چند وقته من تو حال خودمم؟
دایی آمد کنار سحر روی تخت نشست:
ـ کمیتش مطرح نیست؛ بحث کیفیتشه!
ـ حالا کارم داشتین؟
ـ نه، چه کاری؟! گفتم شاید تو کاری با ما داشته باشی.
سحر گوشه چشمی نگاهی به دایی انداخت و برق شیطنت را در چشمهای او دید. حدس میزد دایی از طرف مادر مأمور شده بیاید او را سرحال بیاورد. حقیقت هم همین بود. مادر دایی را کوک کرده و فرستاده بود. البته مادر از طرفی امید داشت دایی به خوبی از عهده این کار بربیاید و حس و حال سحر را برگرداند، از طرفی هم نگران بود قضیه را بدتر کند. مشکل اینجا بود که هر دوی این کارها از دایی برمیآمد و در هر دو استاد بود.
ـ راستی، اولش که اومدین، چی صدام کردین؟ گمونم یه چیزی بود شبیه...، رابینهود؟
نیش دایی باز شد:
ـ من گفتم «رابینهود»؟! من کی گفتم «رابینهود»؟! من عمرا گفته باشم «رابینهود». من گفتم «رابینهود جوان»!
چشمهای سحر از اعتراض درشت شد:
ـ دایی! از شما توقع نداشتم. یعنی داشتمها، اما الان که حس و حال ندارم، نه! رابینهود چیه دایی؟! من که دزدی نکردهم. فقط چیزهایی رو از غیر صاحبش خریدهم؛ اونم چون نمیدونستهم. به اینکه نمیگن دزدی.
ـ میدونم. من هم منظورم دقیقا دزدی نبود. تو در بدترین حالت مالخری کردی. اینا به هیچ وجه دقیقا مثل هم نیستن، بلکه تقریبا مثل همن؛ یعنی درسته که خیلی با هم فرق ندارن، ولی یه ذره که با هم فرق دارن!
سحر بیشتر آشفته شد:
ـ دایی! به گمونم اومدین حالگیری. دایی ما رو ببین! به جای اینکه تو این وضعیت کمک حال آدم باشه، نمک و ادویه به زخمش اضافه میکنه.
دایی گفت:
ـ البته به مقدار کافی!
سحر از خنده دایی داشت لجش میگرفت. اما دایی گفت:
ـ آخه نگرفتی منظورم چیه سحر. من اگه گفتم تو رابینهودی، منظورم این بود که من هم جانکوچولوتم. یا اصلا اگه خواستی لانگجانسیلور باش و من بشم طوطیت.
سحر با تعجب دایی را نگاه کرد. یعنی دایی حاضر بود کمکش کند؟ نه، بعید به نظر میآمد. با این حال، امیدوارانه پرسید:
ـ بعد اونوقت معنیاش چیه؟
دایی گفت:
ـ هر کاری چارهای داره فرزندم. گرهای که با دست باز نشه رو با دندون که میشه باز کرد.
سحر امیدوارتر شد. این مدتی که در خودش بود، انگار وقت و فرصتش را به فنا داده بود. در این مدت طبیعیترین کاری که از دستش برآمد، این بود که با کتابهای غصبی، قهر کرد و افتاد به فیلمدیدن. اینترنت خانه، شبانهروز مثل جاروبرقی برایش فیلم و سریال هورت کشید و از طریق تونل چشمهایش ریخت به مغزش. انصافا هم خیلی جذاب بودند، اما آخرش حس میکردی خیلی خالی هستی. همین باعث میشد سحر با حسرت به کتابهایی که نمیتواند بخواند، نگاه کند. یواشکی و زیرچشمی هم نگاه میکردشان؛ چون بالاخره هر چه باشد قهر بودند.
دایی ادامه داد:
ـ تو داری مدیریت میخونی سحر. چرا از علمت برای حل مشکلاتت کمک نمیگیری؟
سحر مشکوک بود که دایی باز دارد مسخرهاش میکند؛ یا واقعا دارد از رشته او با ستایش نام میبرد؟
ـ اگه بتونی افراد دور و برت رو مدیریت کنی و برای حل مشکلت از مشارکتشون استفاده ببری، هم مشکلت حل شده، هم درسات رو مرور کردی. غیر از اینه؟!
سحر به هیجان آمد:
ـ یعنی بقیه حاضرن کمکم کنن؟
ـ این به خودت بستگی داره. اینکه بتونی درسهایی که خوندی رو عملا به میدون بیاری یا نه.
ـ مثلا چیکار کنم؟
ـ مثلا، خب، این کتابها رو مگه نه اینکه باید ببری به صاحباشون برسونی؟! خب یه حرکتی بکن. جرقه کار رو بزن، بعد ببین از بقیه چطور میتونی کمک بگیری.
سحر در ذهنش مرور کرد ببیند آیا خود دایی کلک با این تدبیر در گذشته بقیه و از جمله خود او را گول زده و ازشان کار کشیده؟ ولی فعلا وقت این فکرها نبود و سر فرصت باید بررسیاش میکرد. فعلا نباید فرصت را از دست میداد:
ـ کار چند مرحله داره. اول باید با کتابخونهها تماس گرفته بشه. کی حاضره به پنجاه تا کتابخونه زنگ بزنه؟
ـ تلفن؟ این که خوراک شما خانومهاست. بین خودت و مادرت و طاهره تقسیم کن.
سحر یک مقدار دمق شد:
ـ اگه قرار باشه خودم هم بخشی از کار رو انجام بدم که دیگه نمیشه مدیریت!
ـ نه پس، فکر میکنی اگه خودت کنار وایستی و فقط تماشا کنی، بقیه برات خودشون رو به آب و آتیش میزنن؟! به گمونم هنوز درسهاتون به بعضی نکات کلیدی مدیریت نرسیده. اگه بیست تاش رو خودت زنگ بزنی، میتونی از مادرت و طاهره هم بخوای هر کدوم ترتیب پونزده تا رو بدن.
فردای آن روز سحر کتابخانهها را زنگباران کرد. برای بعضیهایشان عادی بود، بعضی دیگر تعجب میکردند. حتی موردی پیش آمد که کارکنان یک کتابخانه با زنگ او دچار بحران شدند؛ چون اولی وصل کرد به بالادستیاش. آن هم به بالادستی، و نهایتا با رئیس کتابخانه یا شاید فرهنگسرا صحبت کرد. چه بسا گمان کرده بودند بازرس یا چیزی شبیه آن زنگ زده و آزمایششان میکند. سوال سحر این بود که این کتاب، حالا که مفقودی کتابخانه شما به حساب میآید و من از دستفروش خریدهام، اجازه دارم مال خودم باشد، یا باید بیاورم پس بدهم. طبیعی بود که به بازرس نمیگویند کتاب مال خودت؛ بلکه زورش میکنند ببرد پس بدهد.
گاهی هم کتابداری حرف او را باور میکرد؛ ولی باز فرقی نمیکرد. کتابدارها امانتدار بودند و در هر صورت انتظار داشتند امانت به کتابخانه برگردد. البته با این حال خیلی هم سختگیرانه به قضایا نگاه نمیکنند. مثلا یکیشان چنین نظری داشت:
ـ کتاب رو امانت میگیرن، بعد حواسشون نیست، وقتش میگذره. بعد دیگه روشون نمیشه بیارن پس بدن. اونه اینجوری میشه.
اما به نظر سحر اصلا هم اینطور نبود. رو نشدن ندارد که! الان خود سحر. مجبور است ببرد کتابی را که یک نفر دیگر امانت گرفته و پس نداده، به جای او ببرد پس بدهد. رویش هم اگر نشد، باید بشود. مجبوری!
سحر، چنان از کسانی که از کتابخانه کتاب گرفته و پس نداده بودند شاکی بود، که اصلا نمیتوانست با ملایمت در موردشان فکر کند. هر چه باشد همینها او را به این دردسر انداخته بودند. به نظرش چنین افرادی نه اهل فرهنگاند و نه کمرو، بلکه رابینهودوار پررو هستند. سحر اصلا نمیتوانست آنها را ببخشد:
ـ بعضیها آنقدر با رابینهود همذات پنداری کردهان که خودشون رو مستحق میدونن هر چی از اموال عمومی گیرشون اومد، کش برن؛ البته هر وقت که کسی نتونه ردشون رو بزنه.
سحر دید زنگزدن به همه کتابخانهها کار بیخودی است. همین مشت نمونه خروار نشان میداد که همه کتابها را باید ببرد تحویل بدهد. نشانی و اطلاعات کتابخانهها هم که در نت بود. پس نیازی نبود برای زنگزدن، به مادر و طاهره رو بیندازد؛ بلکه میتوانست منابع انسانیاش را هدر ندهد و برای بقیه کارها برود سراغشان. مشخصا چیزی که ذهن سحر را مشغول میکرد، این بود که اگر بشود از طریق مادر و به کمک طاهره، دایی را وادارد که توزیع کتابها در کتابخانهها را به عهده بگیرد، چه میشود! پنجاه تا کتابخانه، پخش در اینطرف و آنطرف تهران. اگر دایی به نحوی این کار را قبول میکرد، به شکلی چرب و چیلی در دام افتاده بود. هم سحر از این کار شاق خلاصی مییافت و هم رس دایی کشیده میشد و حالش جا میآمد.
ولی حالا که فکرش را میکرد، میدید عجب دایی کلکی! به اسم اینکه «برو بقیه رو مدیریت کن»، خود سحر را مدیریت کرده بود! البته حالا کمی احساس آرامش میکرد؛ چون به نظر میآمد فعلا خودش در مدیریت از او جلو زده و یک گام جلوتر از او قرار گرفته. از فکر اینکه دایی را بکند پستچی آن کتابها، چشمش برق زد و نیشخندی به گوشه لبش نشست.