کد خبر: ۳۹۳
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۰:۳۴
پپ
گذری بر رواج رستوران رفتن به سبک جدید
صفحه نخست » سبک زندگی



فرشته امیرزاده

اصلا ما با نان و پنیر هم سیر می‌شویم، این‌ها را پدربزرگ می‌گوید که حوصله رفتن به رستوران را با خانواده خاله و شوهرخاله و همکار صمیمی پدر و دوست جدید مادربزرگ، ندارد. مادربزرگ اما مشغول ست کردن روسری‌اش با میز غذای پیشنهادی است. او بعد از دوره‌های متفاوتی که با دوستانش گرفته و رفته و آمده و تجربه کسب کرده می‌داند که سفارش امشب مطابق با فصل پاییز و رنگ‌های پاییزی است برای همین نمی‌داند باید روسری نارنجی بپوشد یا زرد یا قرمز! مانتواش را قهوه‌ای سیر گرفته تا به فسنجان بیاید اما نمی‌خواهد دور از رنگ دیگر غذاها باشد و به پدر بزرگ می‌گوید: تو از اولش هم دل و دماغ نداشتی. آن‌وقت‌ها من گول ظاهرت را خوردم، اما فکر نمی‌کردم حوصله نداشته باشی خودت را با ماست و خیار هم ست کنی و کمی سلیقه به خرج بدهی! واقعا که تو باعث سر افکندگی من هستی. آقای فرهادی را ندیدی در مهمانی قبلی چطور خودش را با میز صبحانه ست و هماهنگ کرده بود. آن‌قدر لباس پوشیدنش طراوت و تازگی داشت که آدم اشتهایش باز می‌شد و اصلا آن خال گوشتی زشت رو دماغش به چشم نمی‌آمد.

پدربزرگ گفت: بله! تو روز اول فقط مرا با لباس عروست هماهنگ کردی و بعدش برایت مثل ته دیگ سوخته شدم! مادربزرگ که نمی‌خواست دل پدربزرگ را بشکند گفت: نه! واقعا این‌طور نبود. آن موقع من درگیر بچه‌ها بودم .پدربزرگ گفت: آره! آن موقع‌ها اصلا حواست نبود من به نیمرو می‌آیم یا به عدس پلو یا آبگوشت یا به ته دیگ ماکارونی!

مادربزرگ که حواسش به روسری‌اش بود، اصلا حرف‌های پدربزرگ را پیرامون مرور خاطرات پر فراز و نشیب زندگی‌اش نمی‌شنید، مادر به جمعشان اضافه شده بود و خودش را با انواع نوشیدنی‌های گیاهی مطابق با فصل هماهنگ کرده بود، با دامن نعنایی رنگ و پیراهن به لیمویی و روسری اناری، پدر هم به تبعیت از مادر خودش را به شکلی با میوه‌ها هماهنگ کرده بود، من را هم با چهارده سال سن به شکل مضحکی شبیه دسته گل روی میز کرده بودند، همه چیز برای شرکت در یک میهمانی در یک رستوران شیک و معروف آماده بود این مسابقه مدت‌ها بود که در سطح خانواده ما که کمی وضع مالی‌شان خوب شده بود و خودشان را به سطح آدم‌های متمول جامعه رسانده بودند، شروع شده بود.

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: