کد خبر: ۳۹۲۴
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۹:۱۰
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


گلاب بانو

هر کی برود بهشت خودش

از همان اول سر حوری‌های بهشتی دعوا می‌کردیم. دوست داشتم حرص خوردنش را ببینم؛ ریز بود و توی خودش جمع می‌شد. هر چه می‌گفتم که من کجا و حوری‌های بهشتی کجا، توی کتش نمی‌رفت. حرف خودش را می‌زد.

می‌گفتم: حوری برای صالحین است من خودم می‌دانم در حق چند نفر جفا کرده‌ام مال مردم را نخورده‌ام اما حق زیاد به گردنم مانده است. فلان وقت جواب سلام فلانی را ندادم. فلان وقت با حرف‌هایم داغ فلانی را تازه کردم. از جنگ و حمله منطقه که چیزی یادم نمانده، فکرها و آدم‌هایی می‌آیند و می‌روند. چیزهایی توی سرم منفجر می‌شود؛ مین‌های عمل نکرده مناطق جنگی که وصل می‌شوند به حیاط پشتی خانه سنگ و گلی. یادم مانده که مادربزرگ را چطور دست تنها رها کردیم و آمدیم شهر، هر چه کردیم پیرزن نیامد. دست و پایش را تازه حنا گرفته بود؛ سرخ سرخ، آب می‌ریخت رو چرک‌های آبی و کبود روی دست‌هایش و حنا تو پاشویه سنگی حوض جمع می‌شد.

پیرزن وسط روستا لابه‌لای خانه‌های گلی ماند تا تسبیح عمرش به سر رسید و دانه آخر را انداخت و مرد. این‌ها پای من هم حساب می‌شد. اگر چه آن موقع‌ها من یک پسر بچه بیشتر نبودم اما می‌توانستم پیش پیرزن بمانم. من کجا و حوری‌های بهشتی کجا؟ اصلا مرا نگاه نمی‌کنند طاهره‌جان، خیالت راحت باشد. خیالش با این حرف‌ها راحت نمی‌شد. سرش را به ایوان دلتنگی‌هایش می‌گذاشت و اخم‌هایش را مثل برگ‌های خزان جارو می‌کرد تو حیاط سپید صورتش. می‌گفت؛ می‌داند که ریزه است و من طرفدار دانه‌درشت‌هایشان هستم. همان‌ها که تا آن‌طرف چشم باز می‌کنی با پیراهن‌های سپید چین‌دار ساتن منتظرت هستند. طاهره بغض می‌کرد. من شورش را در می‌آوردم. خوشم می‌آمد بغض کند. خوشم می‌آمد شورش دربیاید و تلخی کند. قهر که می‌کرد خواستنی‌تر می‌شد. می‌میری و می‌بینیشون... و منو فراموش می‌کنی حاجی!

حاجی نبودم، این‌طوری صدایم می‌زد که خودش را لوس کند.

ـ حوری چیه بابا؟! توام بیکاری می‌شینی برای خودت فکر می‌کنی و حرف می‌زنی. حوری کجا بود؟ ناراحت می‌شد. دلداری‌اش می‌دادم.

ـ منو دست می‌ندازی؟ خدا گفته هست! پس هست. سر بودنش چانه نمی‌زنیم فقط تو نباید نگاه کنی! تو که نباید فرصت‌طلب باشی! من بمانم این‌جا بپوسم تو بروی آن‌طرف حوری تعارفت بزنند قبول کنی. می‌گفتم تنها حوری من تویی! جز تو نه حوری دیگری دارم و نه می‌خواهم، خنده می‌آمد و پر می‌شد توی چشم‌هایش. نمی‌توانست هم به قیافه من نگاه کند و هم حوری‌ها را تصور کند. اصلا نمی‌گذاشتم کار به آن‌جا بکشد که برای خودش حوری تصور کند. به همین کلمه حساس بود. دعوایمان که می‌شد مرا حوری صدا می‌کرد. مرا که مرد بودم حوری صدا می‌زد. نمی‌گفت شما هم نگاه نکنی حوری‌ها ول‌کنت نیستند. بالأخره خدا وقتی خلقشان کرده دلیل داشته به دنبال این بود با من بیاید آن دنیا. دست و پا می‌زد با خودم ببرمش سرای‌باقی. نمی‌شود و نمی‌توانم هم حالی‌اش نبود. نمی‌گذاشت بمیرم و دور و برم می‌گشت خودم خجالت می‌کشیدم. برای چه یک آدم تا این حد باید در بند و اسیر آدم دیگری باشد؟ برای چی نمی‌گذاشت برود خانه پدرش؟ من را بچه‌های بسیج می‌بردند بهزیستی، بیمارستانی، تیمارستانی، جایی که از امثال ما مراقبت می‌کنند. توقعی نداشتیم از مردم.

یاد مادربزرگم می‌افتادم؛ توقع نداشت تا روز آخر که هیچ‌ کس نگفت می‌مانم، او هم به کسی نگفت بمان. انگار عارش می‌آمد کسی را به زور در بهشت نگه دارد. می‌گفت وقتی کسی بخواهد از بهشت برود هیچ کاریش نمی‌توان کرد. اسم خانه گلی کوچکش را که درش رو به امام‌زاده سبز و کوچک دهات باز می‌شد گذاشته بود بهشت! من هم همین را می‌خواستم. می‌خواستم از بهشت طاهره بروم توی بهشت خودم زندگی کنم. بس بود هرچه توی بهشتش، از من که بهشتم جای دیگری بود مراقبت می‌کرد. بهشت‌هایمان از هم جدا شده بود یا من باید در بهشت آن‌ها چند ایستگاه آن‌طرف‌تر پیاده می‌شدم، یادم نیست. اما طاهره دست‌بردار نبود. من را به دندان می‌کشید و حواسش بود که با من پیاده شود در ایستگاه من اما من تا همین‌جا برای این دنیا ذخیره داشتم و دیگر کوپنم تمام شده بود. باید توی این ایستگاه پیاده می‌شدم توی همان ایستگاهی که مادربزرگ با دست و پای حنا بسته ایستاده بود.

حوری زمینی

خیلی وقت بود که دیگر مرا نمی‌شناخت. حال و حوصله من را نداشت. آن عشق و عاشقی‌ها مال آن دورانی بود که با هم تازه ازدواج کرده بودیم نه مال الان. او وقتی می‌خواست برود این عکس را گرفت. او که می‌گویم منظورم حاج‌علی مبارکه است. جنگ هنوز به نیمه نرسیده بود که حاجی زخمی ‌شد و دست و پایش را از دست داد و افتاد توی خانه و باقی جنگ را از تلویزیون و رادیو شنید. پای رفتن نداشت که هیچ، مغز به یاد آوردن را هم نداشت. همه چیز در ذهنش قاطی شده بود اما باز هم اگر می‌توانست می‌رفت و خودش را به عنوان کیسه‌شنی، گونی‌خاکی چیزی تو خاکریز می‌انداخت تا در ادامه جنگ سهیم باشد.

فلج کامل شده بود، ترکش درست خورده بود وسط نخاعش. به زور دست‌هایم را حلقه می‌کردم دور بدنش و از زمین جدایش می‌کردم. یک نفس یاعلی می‌زدم و چند نفس کوتاه یافاطمه یافاطمه، سبک می‌شد مثل یک بچه. همیشه داستان حوری‌های بهشتی را برایم می‌گفت تا سر به سر من بگذارد. می‌دانست چیزی مثل یک گره تو قلبم روی رگ‌هایم سنگین تیر می‌کشد. حتی همین‌طور هم که بود خوب بود. دلم نمی‌خواست جز من حوری دیگری داشته باشد. اسمم را به‌خاطر نمی‌آورد، کم‌کم همه چیز را از یاد برده بود. من که حوری نبودم، سیاه‌سوخته، لاغر و بی‌جان. اما حاجی از ته‌دل دوستم داشت. برایم می‌مرد. برایش جان می‌دادم. حاجی نبود؛ بچه و دوستانش صدا می‌زدند حاجی. برای احوال‌پرسی زنگ می‌زدند یا می‌آمدند به دیدنش. می‌گفتند؛ همین سنگ‌ زدن به صدام رمی‌جمره است از سنگ زدن به شیطان ثوابش بیشتر است. قربانی هم که داده‌ای قبول باشد. کم و کسری نداری؟

این‌ها را که می‌شنید شاد می‌شد. سبکبال نمازهایش را از کنج رختخواب می‌خواند. با صدای بلند جوری که بگوید من به ایستگاه آخر رسیده‌ام و آماده رفتن هستم. پای قنوت‌هایش دلم می‌لرزید؛ نکند برود و من را تنها بگذارد.

حاجی خیلی خوشگل بود مگر مرد نمی‌تواند خوشگل باشد؟ انگار گِلش را از گلاب گرفته بودند. با همین دست و پای بریده‌اش دل می‌برد و مرا نگران می‌کرد. قرص و غذایش را به موقع می‌دادم. لباس و حمامش بجا بود. هرچه می‌گفت رهایم کن و خودت را اذیت نکن به حرفش گوش نمی‌دادم. هر چه می‌گفت که باشد! باشد جز تو به حوری دیگر نگاه نمی‌کنم، باورم نمی‌شد. نمی‌خواستم رو دست بخورم از حوری‌های دیگر نباید کم می‌آوردم. باید تا وقتی خودم زنده بودم می‌کشیدمش با درد با نارحتی... اما باید پیاده می‌شدیم در یک ایستگاه. در یکی از ایستگاه‌های بهشت. اما این‌طوری نشد. حاجی چند روز بعد پیاده شد. چند روز و چند ماه بعد در ایستگاه سبز. یک پنجشنبه روی شانه‌های مردم تا بهشت رفت. به عکسش نگاه می‌کنم جوان مانده و من پیر شدم. فکرش را بکن هر روز بر دروازه‌های بهشت قرار دارد و منتظر من نمی‌ماند. من را ببیند اصلا نمی‌شناسد؛ صورت پر چروک، چشم‌های گود افتاده، من کجا حوری‌های بهشت کجا؟

هر روز می‌روم تا خیابان بهشت. می‌خواهم سرم را که زمین گذاشتم راه نزدیک باشد از این بهشت تا آن بهشت راهی نیست. حاجی قول داده دنبالم بیاید. گفتم: من نمی‌دانم کدام ایستگاه باید پیاده شوم. اشتباهی نروم توی بهشت غریب‌کش شوم. حاجی می‌خنند که توی بهشت غریب‌کش ندارند. همه آن‌جا آشنا هستند. خودش قول داده، می‌دانم روی قولش می‌ایستد. می‌دانم دنبالم می‌آید. گفته ایستگاه حوری‌ها پیاده شوم.

گره بهشتی

هر روز تا بهشت می‌آیند؛ یک زن پیر و یک مرد جوان. یکی از آسمان و آن یکی از زمین. یکی با دست و پای بریده سبک روی یک پا راه می‌رود و انگار که اصلا دستی و پایی نداشته است. انگار از همان اول بی‌دست و پا بوده. همین‌طوری با همان صورت پر خنده می‌آید و بر دروازه‌های بهشت می‌ایستد. منتظر کسی است. انگار این همه آدم که می‌آیند و می‌روند در نظرش نیستند، این همه آدم را نمی‌بیند. حتی سر بر نمی‌گرداند سمت حوری‌ها، سمت باغ‌ها، سمت خوشی‌های بهشت، انگار منتظر است. سبک می‌آید و سبک برمی‌گردد. هر روز و هر لحظه.

پیرزنی از زمین هم می‌آید. هر روز بر دروازه‌های بهشت می‌ایستد. نگاهی رو به بالا می‌اندازد. حرف می‌زند، چیزهایی می‌گوید و بعد راهش را می‌کشد و می‌رود. انگار که دنبال یک طناب می‌گردد. یک طناب از آسمان که بکشدش بالا و از آن پوسته تکیده تن، رهایش کند.

حاجی می‌گوید: اصلا کار من در بهشت همین است که منتظر حوری خودم بمانم. ده سالی لاشه من را به دندان گرفت و این‌طرف و آن‌طرف کشید. می‌ترسید از گم شدن، می‌ترسید جا بماند، گم شود، کم شود. خودم هم فکر نمی‌کردم این‌جا ریشه‌هایمان را به هم گره زده‌اند. من مثل بادبادکی به انگشتان زمینی‌اش گره خورده‌ام. هر بار که دست به دعا برمی‌دارد، هر بار که پا برعرش می‌گذارد و قدم روی فرش می‌کشد، انگار قرارمان را به یادم می‌آورد. انگار راه که می‌رود آدرسی، نشانی را توی بهشت ترسیم می‌کند.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: