کد خبر: ۳۹۲۰
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۹:۰۶
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


مرضیه ولی‌حصاری ـ مریم جهانگیری زرگانی

دو امدادی واژه آشنایی برای بیشتر افراد است، رشته ورزشی که در آن چهار نفر شرکت می‌کنند و هر کدام به تنهایی وظایف خود را انجام می‌دهند اما هدفشان آن است تا دست به دست هم داده و به یک نتیجه واحد که همان پیروز شدن در مسابقه است برسند. داستان نیز اصولا به صورت انفرادی نوشته می‌شود و تقسیم کردن و نوشتن داستان توسط چند نفر کار ساده‌ای به نظر نمی‌رسد اما همین ویژگی می‌تواند به جذابیت نوشته شدن یک داستان امدادی کمک کند. نویسندگان خوب مجله زن روز هر از گاهی دست به قلم می‌شوند و داستانی امدادی خلق می‌کند تا خوانندگان مجله از این شیوه نگارش هم بهره ببرند. داستان زیر یک داستان امدادی است که توسط «مریم جهانگیری‌زرگانی»، «مرضیه ولی‌حصاری» نوشته شده که قرار است چند هفته با آن همراه باشیم. امیدواریم از خواندنآن لذت ببرید.

خلاصه داستان

میلاد و محبوبه پدر خود را از دست داده‌اند و در منزل عمویشان زندگی می‌کنند. عمو و زن‌عموی میلاد برخورد خوبی با آن‌ها ندارند. عموی میلاد تصمیم می‌گیرد نگذارد میلاد به مدرسه برود و او را به گاراژی در شهر می‌برد تا کار کند. میلاد در گاراژ با حبیب آشنا می‌شود. حبیب دانشجوی پزشکی بود ولی به‌خاطر فعالیت سیاسی اخراج شده است. برخوردهای مهربانه حبیب میلاد را جذب او و کارهایش می‌کند...

و اینک ادامه داستان...

قسمت دوم

مرضیه ولی‌حصاری

از جا بلند میشوم و حمله می‌کنم به جمشید. یقه لباسش را از پشت می‌کشم.

ـ کتابمو پس بده!

جمشید هر طور که هست خودش را از دستم خلاص می‌کند و کتاب را بالا می‌گیرد. قدش از من بلندتر است. دستم به کتاب نمی‌رسد. توجه همه به ما جلب شده. چند نفر دارند به سمتمان می‌آیند. می‌گوید:

ـ عمرا بتونی ازم بگیریش. می‌خوام تحویل آقا‌خلیل بدم تا به حسابت برسه. فکر کردی پشتت به حبیب گرمه، هر غلطی بخوای می‌کنی؟! یکی باید از خود اون دفاع کنه.

تمام زورم را در مشتم جمع می‌کنم و دماغش را نشانه می‌گیرم که کسی دستم را روی هوا می‌گیرد.

ـ اوهوی چه خبرتون؟! جمشید‌زاغول باز کاه و یونجه‌ات زیاد شده!

جمشید فوری می‌گوید:

ـ اوستا‌ممد همش تقصیر این جوجه‌ا‌س. فکر کرده این‌جا کاره‌ایه! امروز نوبتش که گاراژ رو تمیز کنه، اما نکرده. اوستا‌خلیل گفت برم پی‌اش. دیدم تو چال نشسته داره کتاب می‌خونه.

می‌خواهم چیزی بگویم که چشمم به حبیب می‌افتد که دارد از دور می‌آید. دلم هری می‌ریزد. اوستا‌ممد گوشم را می‌گیرد و می‌گوید:

ـ راست می‌گه بچه؟ از زیر کار در می‌ری؟

هنوز زبان باز نکرده‌ام که با رسیدن حبیب اوستا‌ممد گوشم را رها می‌کند.

ـ چی شده اوستا؟ اتفاقی افتاده؟

ـ چی بگم والله، جمشید می‌گه نوبت این بچه بود گاراژ رو تمیز کنه ولی از زیر کار در رفته. نشسته به کتاب خوندن!

زیر زیرکی نگاهی به حبیب می‌اندازم. لب‌هایش را جمع کرده. معلوم است عصبانی شده. جمشید فاتحانه سرش را بالا گرفته و نیش‌خند می‌زند.

ـ آقا‌حبیب! نورچشمی شما از زیر کار در می‌ره! نوبتشه که گاراژ رو تمیز کنه، اما نشسته کتاب می‌خونه!

کتاب را جلوی روی حبیب تکان می‌دهد.

ـ جمشیدجان کتاب خوندن که جرم نیست.

براق می‌شود توی صورت حبیب.

ـ تا چه کتابی باشه!

قیافه حبیب جوری می‌شود که انگار می‌خواهد جمشید را بزند. اما آرام ‌می‌گوید:

ـ اون کتابو بده به من.

جمشید کتاب را محکم بغل می‌کند. و سرش را بالا می‌اندازد.

ـ نمی‌دم! می‌خوام بدمش به آقا‌خلیل!

هنوز کلامش تمام نشده که اوستا‌ممد پس گردنی محکمی نثارش می‌کند.

ـ کتابو تحویل آقا‌حبیب بده، این فضولی‌ها به تو نیومده.

جمشید کتاب را به حبیب می‌دهد و دست ‌از پا درازتر دنبال اوستا‌ممد به طرف غرفه خودشان می‌روند. من می‌مانم و حبیب. سنگینی نگاهش آزارم می‌دهد. با سر اشاره می‌کند که پشت سرش راه بیفتم. وارد تعمیرگاه که می‌شویم اول کتاب را گوشه‌ای می‌گذارد. بعد می‌گوید:

ـ معلوم هست داری چیکار می‌کنی میلاد؟ مگه نگفتم کتاب رو بیرون نبر؟

ـ آقا شما که گفتین این کتاب ممنوعه نیست!

ـ درسته، ولی موقع کار کتاب خوندن ممنوع. اوستا‌خلیل بفهمه پرتت می‌کنه بیرون.

با دست به بیرون اشاره می‌کند.

ـ الانم این پسره شر، جمشید‌زاغول می‌ره می‌ذاره کف دست اوستا!

سرم را پایین می‌اندازم. حبیب رو‌برویم می‌ایستد. با انگشتش سرم را بالا می‌آورد. فکر می‌کنم پشیمانی را در چشمانم می‌بیند که لبخند می‌زند و می‌گوید:

ـ حالا نمی‌خواد قیافه بگیری! آدم هر‌جایی‌که باشه هر مسئولیتی که بهش می‌دن رو باید درست انجام بده. حتی اگه تمیز کردن گاراژ باشه. آدم بی‌مسئولیت به هیچ‌جا نمی‌رسه. می‌فهمی چی می‌گم؟

سرم را به علامت تأیید تکان می‌دهم. حبیب با دست اشاره می‌کند که به اتاقک بالا برویم. در اتاق که می‌نشینیم بسته کوچکی جلویم می‌گذارد.

ـ بیا داداش، بذار تو وسایلت.

ـ این چیه؟

ـ بعد از دو هفته داری می‌ری خونه‌تون. دست خالی نرو پیش خواهرت. دیروز رفته بودم بیرون، از طرف تو براش یه هدیه کوچیک گرفتم.

ـ اما پولش؟

ـ مگه من از تو پول خواستم؟ حالا پاشو برو حیاط گاراژ جارو بکش تا صدای دایی در نیومده.

خوشحال از جا می‌پرم.

ـ باشه، الان می‌رم.

صدای حبیب را از پشت سرم می‌شنوم.

ـ میلاد بهم قول بده از این به بعد حواستو بیشتر جمع کنی.

ـ چشم آقا. دیگه حواسمو جمع می‌کنم.

***

زنگ را که می‌زنم اسماعیل در را باز می‌کند. بدون این‌که جواب سلامم را بدهد از جلوی در کنار می‌رود. محبوبه کنار حوض نشسته و در حال شستن لباس است. با دیدنم لباس‌ها را رها می‌کند و به طرفم می‌دود. محکم در آغوشش می‌گیرم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. زن‌عمو پیدایش می‌شود.

ـ سلام زن‌عمو.

ـ علیک‌السلام. محبوبه بشین به کارت برس. تو هم بِر و بِر منو نگاه نکن. برو قهوه‌خونه دنبال عموت. بگو بیاد کدخدا اومده کارش داره.

چیزی نمی‌گویم. ساکم را دست محبوبه می‌دهم و به طرف قهوه‌خانه می‌روم. عمو از دیدنم خوشحال نمی‌شود. مردها دور تنها تلویزیون روستا جمع شده‌اند و با اشتیاق چشم دوخته‌اند به تصاویر متحرک. پیغام را به عمو می‌رسانم و نا‌خودآگاه چشمانم میخکوب می‌شود به تصاویر شهبانو که در حال بوسیدن بچه فقیری است. یکی می‌گوید:

ـ خدا شهبانو رو حفظ کنه! ببینید چطور دل می‌سوزنه برا فقرا...

هر کس نظری می‌دهد. هنوز محو تماشا هستم که عمو یقه‌ام را می‌کشد.

ـ راه بیوفت بچه!

در راه با خودم کلنجار می‌روم که سؤالم را بپرسم یا نه.

ـ عمو چرا ارباب زمین‌های بابام رو گرفت؟

عمو ترش می‌کند.

ـ فضولیش به تو نیومده. دفعه آخرت باشه از این حرفا می‌زنی. می‌خوای دودمانمونو به باد بدی.

***

تازه ناهار خورده‌ایم. محبوبه در حال شستن ظرف‌هاست. نزدیکش کنار حوض آب می‌نشینم.

ـ ظرف‌ها رو شستی بیا تو انباری. کارت دارم.

داخل انباری نشسته‌ام که محبوبه پیدایش می‌شود. کنارم می‌نشیند. دستش را می‌گیرم. بافتن قالی دست‌هایش را زبر کرده.

ـ قالی‌بافی چطوره؟

ـ سخته! ولی دارم یاد می‌گیرم.

بسته‌ای را که حبیب داده جلویش می‌گذارم.

ـ این چیه داداش؟

ـ مال توئه، بازش کن.

بسته را باز می‌کند. جعبه مدادرنگی و دفتر نقاشی را جلوی صورتش می‌گیرد. از ذوق می‌خندد.

ـ مال منه!؟

دستی روی سرش می‌کشم.

ـ آره مال خودته.

دستانش را دور گردنم حلقه می‌کند و صورتم را می‌بوسد. یک‌دفعه می‌گوید:

ـ داداش چند روز پیش پستچی اومده‌ بود، یه پاکت آورده بود. عمو که نمی‌تونه بخونه، داد به اسماعیل خوند. اسماعیل گفت نامه از مامانه. عمو با زن‌عمو رفتن تو اتاق دیدم که بازش کردن. بعد هم انداختنش بالای اون کمد بزرگه.

ـ مطمئنی محبوبه؟

ـ آره به‌خدا. خودم با همین گوشام شنیدم.

ـ باید برش داریم.

ـ چطوری!؟

ـ شب می‌رم برش می‌دارم.

ـ اگر عمو بفهمه چی؟

ـ نمی‌ذاریم بفهمه، می‌خونیمش، بعد دوباره می‌ذارمش سر جاش. الان هم پاشو بریم تا کسی دنبالمون نگشته.

***

همه‌ جا تاریک است. نامه را با بدبختی از بالای کمد برمی‌دارم. با محبوبه در انباری قرار گذاشته‌ام. وقتی وارد انباری می‌شوم محبوبه نفس راحتی می‌کشد. کنارش می‌نشینم و نامه را باز می‌کنم.

ـ داداش، بلند بخون منم بشنوم.

ـ «میلاد و محبوبه عزیزم سلام! امیدوارم حالتان خوب باشد. این نامه را دختر صاحب‌کارم برایتان می‌نویسد. حال من خوب است. بالأخره کار پیدا کرده‌ام. من تمام پول‌هایم را جمع می‌کنم تا زودتر بتوانم خانه‌ای اجاره کنم و شما را پیش خودم بیاورم. مطمئنم که می‌دانید من مجبور شدم شما را تنها بگذارم. شما تمام زندگی من هستید. در این پاکت مقداری پول گذاشته‌ام تا برای خودتان دفتر و مداد بخرید. درس‌هایتان را خوب بخوانید. امیدوارم به زودی شما را ببینم. روی ماهتان را از دور می‌بوسم. خداحافظ و نگهدار شما باشد.»

نامه که تمام می‌شود اشک‌هایم را پاک می‌کنم. محبوبه هم گریه می‌کند. دستش را محکم می‌گیرم.

ـ گریه نکن محبوبه. مامان میاد دنبالمون.

***

چادر‌شب را دور خودم می‌پیچم و غلت می‌زنم. صدای خروس‌ها نمی‌گذارند بخوابم. هنوز چشمانم را باز نکرده‌ام که چیزی محکم به پهلویم می‌خورد. از درد به خودم می‌پیچم. تا بلند می‌شوم عمو مثل اجل بالای سرم ظاهر می‌شود.

ـ اینا چیه؟ پولشو از کجا آوردی؟

هنوز دهان را باز نکرده‌ام که سیلی محکمی روی صورتم می‌نشیند. زن‌عمو بلند می‌گوید:

ـ حتما دزدیدتشون! این‌که پول نداره. امروز سحر دیدم محبوبه داره یه چیزی قایم می‌کنه‌ها، شستم خبردار شد.

عمو یقه‌ام را محکم می‌گیرد و بالا می‌کشد.

ـ اینا رو دزدیدی؟

ـ نه به روح آقام.

زن‌عمو باز خودش را می‌اندازد وسط.

ـ دروغ می‌گه. مگه اوستا‌خلیل تمام حقوقش رو نمی‌ده به تو! پس این از کجا پول آورده اینا رو خریده. اینا خونوادگی دزدن. مادرشم مثل خودش بود. خواهرشم از تو گنجه نون بر‌می‌داره!

می‌خواهم بگویم دزد منم یا شما که پول‌های مادرم را برای خودتان برداشتید! اما جرأت نمی‌کنم.

ـ عمو، به‌خدا اینا رو آقا‌حبیب بهم داده، باور کنید. راست می‌گم.

عمو یقه‌ام را ول می‌کند. روی زمین می‌افتم. انگشتش را جلوی صورتم تکان می‌دهد.

ـ وای به حالت اگه راست نگفته باشی. فردا همه چی معلوم می‌شه.

***

مریم جهانگیری زرگانی:

شب سایه‌اش را بر سر گاراژ گسترده بود. تنها از اتاقک حبیب نور زرد کم‌رنگی به حیاط گاراژ می‌پاشید. داخل اتاقک دو مرد جوان مشغول صحبت بودند. جوری آرام حرف می‌زدند که انگار گوش‌هایی نامحرم مشغول استراق‌سمع بودند. احمد داشت می‌گفت:

ـ باید سخنرانی امام رو در ابعاد گسترده پخش کنیم. مردم باید آگاه بشن...

نگاه حبیب به مدادهای شکسته و دفتر نقاشی پاره‌ای بود که از صبح گوشه اتاقش افتاده بود. عموی میلاد بعد از آن‌که خیالش راحت شده بود که میلاد دفتر و مدادها را ندزدیده، همه را داغان کرده بود و کوبیده بود توی صورتش و گفته بود برادرزاده‌های من گدا نیستند. از طرف دیگر دایی‌خلیل هم حسابی دعوایش کرده بود و گفته بود واقعا آدم بی‌عقلی است! مرد جوان آه کشید. با صدای احمد به خودش آمد.

ـ کجایی پسر!؟ گوش می‌دی چی دارم می‌گم؟

حبیب رو کرد به دوستش.

ـ آره آره... گفتی چند تا اعلامیه چاپ کردی؟

ـ فعلا هزار و پونصدتا. چند روزه مأمورا همش دور و بر کارگاه قنادی بابام می‌چرخن. شبا نمی‌تونیم از دستگاه استفاده کنیم. می‌ترسم صداش توی خلوتی شب بره بیرون. روزم که کارگرای بابام هستن، به بعضی‌هاشون اعتماد ندارم.

حبیب آه کشید.

ـ نمی‌دونم تهش این کارا فایده‌ای هم داره!؟

دست احمد که می‌خواست اعلامیه‌ای را به حبیب بدهد در نیمه‌راه ماند.

ـ منظورت چیه حبیب‌جان؟

اعلامیه را گذاشت توی دست حبیب.

ـ شاید نشه جلوی برگزاری جشن رو بگیریم. اما مردم می‌فهمن دلیل این همه فقر و گشنگی و بیچارگی چیه. اون‌وقت صداشون درمیاد. همین اعتراض‌ها و توی خیابون ریختن‌ها پایه‌های حکومت پهلوی رو سست می‌کنه.

حبیب اعلامیه را از دست احمد گرفت.

ـ راست می‌گی! ببخش داداش، من امروز خیلی روز گندی داشتم. اعصابم داغون.

نگاهش نشست روی اعلامیه. زیر لب مشغول خواندن شد.

ـ «مع‌الأسف براى من کاغذهایى از ایران می‌رسد و شکایاتى از ایران راجع به اوضاع می‌رسد که دائما روح مرا در عذاب دارد. از شیراز یکى از علماى محترم شیراز ـ سلمه‌الله ـ نوشته‌اند به این‌که (در) عشایر جنوب این‌جا قحطى واقع ‌شده است؛ و عشایر این‌جا به‌قدری در قحطى و در گرسنگى هستند که بچه‌هایشان را در معرض فروش قرار داده‌اند. از تهران به من نوشته‌اند که در بلوچستان ‌و ‌سیستان‌ و اطراف خراسان، آن‌جا یک قحطى و گرسنگى شده است که مردم هجوم آورده‌اند به شهرهاى بزرگ؛ و از گرسنگى نه حیواناتى دارند و نه حیوان خود را می‌توانند ضبط کنند و از گرسنگى این‌طور هستند. اطراف مملکت ایران در این مصیبت گرفتار هستند و میلیون‌ها تومانش خرج جشن شاهنشاهى می‌شود! براى خود شهر تهران، از قرارى که یک جایی نوشته بود، براى جشن خود تهران هشتاد میلیون تومان اختصاص داده‌ شده است. این راجع به خود شهر است. کارشناس‌های اسرائیل براى این تشریفات دعوت شده‌اند. به‌طوری‌که خبر شدم و نوشته‌اند به من، کارشناس‌های اسرائیل مشغول بپا داشتن این جشن هستند و این تشریفات را آن‌ها دارند درست می‌کنند. این اسرائیل که دشمن با اسلام است و الان در حال جنگ با اسلام است، براى این اسرائیل نفت از ایران رفته است. از قرارى که گفته ‌شده است و در رادیوهاى بزرگ دنیا گفته‌شده است، کشتى نفت ایران براى اسرائیل که در حال جنگ با مسلمین است رفته است. این‌ها شاه‌هایى است که برایشان باید جشن بگیرید

یک‌دفعه در اتاقک با قیژ قیژ ملایمی باز شد. حبیب و احمد از جا پریدند. نگاه احمد به صورت پسرک نحیفی که لای در ایستاده بود و با تعجب به کاغذها و کتاب‌های کف اتاق نگاه می‌کرد، خیره ماند. حبیب نفس راحتی کشید و به خنده افتاد.

ـ باز تو همین‌جوری پریدی توی اتاق آقا‌میلاد!؟ نمی‌گی ما زهره‌ترک می‌شیم.

میلاد خجالت کشید. سعی کرد لبخند بزند.

ـ ببخشید آقا...

نگاهش به احمد افتاد.

ـ سلام!

احمد برایش سر تکان داد.

ـ سلام علیکم!

حبیب گفت:

ـ این آقاپسر گل اسمش میلاد. از اون پسرای عاقل و باهوش که نان‌آور خونه‌شون هم هست.

بعد دست گذاشت روی شانه احمد.

ـ این احمدآقا هم از مردای خوب روزگار. همکلاسی دانشگاهم بود. الان واسه خودش آقای دکتری شده.

احمد دستش را جلو آورد.

ـ چطوری پسر خوب؟

میلاد با تردید و خجالت به احمد دست داد.

ـ خوبم!

کنار حبیب نشست. پرسید:

ـ اینا اعلامیه‌های آقای خمینی؟

حبیب سر تکان داد.

ـ اوهوم! یادته چند روز پیش درباره جشن‌های شاهنشاهی باهم حرف زدیم. حالا امام خمینی سخنرانی کردن و گفتن نباید پول‌های مردم خرج خوشگذرونی شاه بشه. پول‌هایی که باید کتاب و دفتر و لباس بشه واسه تو که بتونی درس بخونی. که بشه خونه و زمین واسه مامانت که مجبور نشه بره شهر کار کنه، که بشه تراکتور واسه زمین عموت...

یک‌دفعه میلاد داد زد:

ـ عموم خودشم دزد... مث شاه! به اون هیچ پولی نباید برسه. پولایی که مامانم برای من و خواهرم فرستاده رو از ما دزدید. امروز می‌خواستن با زن‌عموم و بچه‌هاش برن شهر خرید کنن.

لب‌های پسرک لرزید. چشم‌هایش زیر نور کمرنگ لامپ برق زد. نگاه حبیب به صورت کبود و رد انگشتانی که روی گونه میلاد خودنمایی می‌کرد، بود. پرسید:

ـ از کجا می‌دونی؟

ـ مامانم نامه نوشته بود برامون. عموم حتی نامه رو به ما نشون هم نداد. خودمون یواشکی رفتیم برش داشتیم. توی نامه گفته بود برامون پول فرستاده. من می‌خوام شاه بمیره... می‌خوام عموم بمیره... می‌خوام ارباب و کدخدا و همه اونایی که ظلم می‌کنن بمیرن.

یک‌دفعه احمد گفت:

ـ تنها راه از بین بردن ظلم، مبارزه با ظلم. تو چند سالته میلاد؟

میلاد چشم‌هایش را پاک کرد.

ـ ده سال! امسال میرم کلاس پنجم!

ـ آفرین پسر خوب. باید خوب درس بخونی که برای خودت کسی بشی. ان‌شاءالله وقتی شاه رو سرنگون کردیم، کشورمون به یه عالمه جوون درس‌خونده احتیاج داره تا همه خرابی‌ها رو درست کنیم.

میلاد بی‌اختیار خندید.

ـ یعنی شاه از بین میره!؟

احمد صاف نشست و سینه سپر کرد.

ـ بله، پس چی!

حبیب گفت:

ـ آقا‌میلاد عاشق کتاب خوندن. سر همین عشق و علاقه‌اش تا حالا چند بار منو انداخته توی دردسر!

هر سه خندیدند. حبیب زد روی شانه میلاد.

ـ پاشو برو بخواب... صبح سر کار چرت می‌زنی، باز داد اوستا‌هاشم رو در میاری!

میلاد از جا بلند شد. پرسید:

ـ از این اعلامیه‌ها نمیدی ببرم روستا؟

حبیب فوری گفت:

ـ نه! میلاد‌جان، این کارا سری‌ان. مبادا درباره‌اش با کسی حرف بزنی، حتی خواهرت. احدی اگه بفهمه، ساواک خودت و من و احمدآقا و دایی‌خلیل و همه رو دستگیر می‌کنه.

میلاد محکم سر تکان داد.

ـ می‌دونم. ولی منم می‌خوام به سرنگونی شاه کمک کنم!

احمد لبخند زد. حبیب گفت:

ـ باشه، فعلا برو بخواب. خودم کم‌کم کار رو یادت می‌دم.

میلاد سری تکان داد و بعد خداحافظی کرد و رفت. احمد پرسید:

ـ این بچه قابل اعتماده؟

ـ آره، فقط یه کمی خام و ساده‌‌اس. زندگی سختی داره. ارباب زمیناشون رو گرفته، نه پدر بالای سرش هست نه مادر. خودش هست و خواهرش و یه عموی بدتر از شمر! سر و صورتش رو که دیدی.

احمد سر تکان داد.

ـ ای لعنت به شاه و انقلاب سفیدش که فقط کشاورزا رو بیچاره‌تر کرد.

بعد رو کرد به حبیب.

ـ پس داداش ان‌شاءالله فردا شب می‌ریم واسه پخش کردن اعلامیه‌ها.

حبیب سر تکان داد.

ـ باشه... من همین منطقه‌های پایین ‌شهر رو پوشش می‌دم.

احمد سر تکان داد.

ـ خوبه، فقط حسابی مواظب باش.


نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: