کد خبر: ۳۹۰۹
تاریخ انتشار: ۰۸ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۸:۴۴
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


گلاب بانو

در دکان حاجی

آمد نشست کنار ستون وسط حجره! حاج یعقوب فکرکرد مشتری است، با سر اشاره کرد به من که برایش چای ببرم، احترامش کنم و بپرسم چه می‌خواهد. من با چشم و ابرو گفتم که گداست. حاج یعقوب گوشه لبش را گزید و اخم کرد و گفت: گدا؟این حرف را نزن! مشتری است. بعد خودش از دور احترام کرد. دست برد بالا، تسبیح دانه اناری سرخ رفت بالای سرش ایستاد و همان‌جا شروع به تکان ‌خوردن کرد و پایین نیامد. چون زن بالافاصه برگشت گفت: سلام خان داداش!

حاج یعقوب آن‌قدر جا خورد که یادش رفت دستش را از بالای سرش پایین بیاورد. نیم خیز بلند شد و گفت: بله؟! با بنده بودین؟
وقتی خیلی ناراحت می‌شد خودش رابنده خطاب می‌کرد. شاید بندگی از میزان دلخوری و ناراحتی‌اش کم می‌کرد. بندگی نمی‌گذاشت عصبانی شود چون اگر یادش می‌افتاد که بنده نیست احتمالا از کوره در می‌رفت. چند بار از کوره در رفته بود. چند بار عجیب احساس کرده بود بنده نیست و می‌تواند فریاد بزند یا چیزی را به سمت کسی پرتاب کند یا بلند فریاد بزند. چند بار بدجوری فکر کرده بود که می‌تواند جان کسی را بخرد و بفروشد، برای جراحت روحی و جسمی‌اش چک بکشد. چند بار که این‌طوری فکر کردم باعث شده بود از کوره در برود. اما وقتی می‌گفت بنده، انگار چیزی جلوی عصبانیتش را می‌گرفت. انگار چیزی مانع می‌شد. چیزی، چیزی را پایین هل می‌داد و نمی‌گذاشت از مغزش بالا برود و از دهانش بیرون بریزد.

با بنده بودین؟چی فرمودین؟

زن خودش را جمع کرد توی صندلی چوبی حجره و گفت خان داداش! شما مگر حاج یعقوب نیستید؟

حاج یعقوب حالا دستش را پایین آورده بود و تسبیح دانه درشت اناری را دور مچ دستش می‌پیچید. انگار عصبانیتش را می‌پیچد دور مچ دستش، پشت انگشتش را فرو می‌برد توی بدنه تسبیح؛ من با شما شوخی دارم حاج‌خانم؟ یا عقلتان به جا نیست؟

زن خودش را بیشتر جمع‌کرد. حتی نیم‌خیز شد که برود اما نرفت. گفت که جدی گفته، عقل و شعور هم دارد و چیزی از کله‌اش نپریده و مشاعرش را از دست نداده است!
حاج یعقوب گفت: من تا آن‌جا که به یاد می‌آورم باجی به روز‌گار نداشتم، خاله‌خان باجی دور و برمان زیاد است؛ خواهر صدا زده و صدا نزده اما آبجی نه.
زن که صورتش را کیپ گرفته بود کمی‌ از چادر رنگی‌اش را شل کرد و گفت: ایرادی دارد حالا داشته باشید؟ چیزی از دنیا کم می‌‌شود؟ به جایی یا چیزی یا کسی برمی‌‌خورد؟
حاج یعقوب با سر به من اشاره کرد. نزدیک رفتم. در کشو چوبی بزرگ زیر پایش را باز کرد، چند اسکناس پنجاه تومنی را مشت کرد تو دست من. با سر گفتم: زیاد است. دستش را پرت کرد سمت صورتم. سرم را کشیدم که جا خالی داده باشم. پول را برای زن بردم. زن انگار که بر‌خورده باشد پول را پس زد. دستش را بیرون آورد کلی طلا و النگو داشت. آن‌طوری هم که رو گرفته بود نمی‌‌خورد دنبال چیز دیگری باشد. پول‌ها را نگرفت، بلند شد و رفت در را هم پشت سرش بست. حاجی دست برد، شناسنامه‌اش را بیرون آورد، صفحه آخرش را باز کرد و نگاه کرد و بست.

حاج داداش

تو صدایش می‌‌کردی داداش یا واقعا داداشت بود؟ نه! داداش همه بود. کل راسته بازار داداش صدایش می‌‌کردند. کلا هر کس از زبان یکی دیگه می‌گرفت و بهش می‌‌گفت داداش. خودش پیر شده بود. یک‌بار هم مکه رفته بود برای همین کم‌کم بهش می‌‌گفت حاجی داداش. برای همین زنش را خفت کرده بود و تا سر حد مرگ کتک زده بود. انگار زن بدبخت به شوخی بهش گفته بوده حاج داداش و حاجی هم دم دستش یک چوبی چیزی بود که بیچاره زن را گرفته بوده زیر باد کتک، حالا نزن کی بزن!

زن گفته بود که مگه چه حرف بدی زده و حاجی گفته بوده مگر اسم ندارد که حاج داداش صدایش می‌زند؟ مگر اسم توی شناسنامه‌اش را نمی‌‌داند؟ مگر یک عمر با او زندگی کرده، نمی‌‌داند اسمش چیست که این‌طوری صدایش کرده؟
زنک با دست و پای شکسته و لب و دهن پاره و پوره مانده بود که خب چرا به مردم چیزی نمی‌‌گوید و پاچه آن‌ها را نمی‌‌گیرد. حاجی کلی ناراحت بود که من را از بچگی آوردند چپاندند توی بازار. برادر بزرگ آورد و مرا گذاشت زیر دست این‌ها و خودش گم وگور شد. از اولش به صاحب‌کار من گفت این داداش من پیش شما امانت. صاحب‌کار تا مدتی که منتظر برادرش بود داداش صدایش می‌‌کرده حتی نپرسیده اسمت چیست! کسی یک وجب بچه را نمی‌دیده که اسمش برایش مهم باشد. بعدا هم که برادرش نیامده اسم داداش مانده رویش و همین‌طور بزرگ شده. نه کسی پرسیده اسمت چیست و نه کسی گفته اسمش چیست و نه برادرش دنبالش آمده. همه هم بهش گفته‌اند داداش! تا این‌که ازدواج کرده. می‌‌گوید وقت عقد وقتی عاقد اسمش را از توی شناسنامه صدا زده این تعجب کرده و چند باری صدا زده تا متوجه شده منظورش کیست؟ و جواب داده بله و بعد عاقد بقیه ماجرا را گفته. اما از همان اول اصرار کرده که زنش اسمش را بگوید. برای همین هم تحمل حاج داداش شنیدن از زنش را نداشته.
واقعا هم این‌که یک عمر یعنی پنجاه سال کسی از تو اسمت را نپرسد خیلی شاهکار است. همین را هم موقع شکایت زنش توی دادگاه گفته بود. گفته بوده که بارها بارها قصد داشته تا چند نفر را کتک بزند یا چند نفر را بکشد یا مغازه چند نفر را به آتش بکشد اما هر بار چیزی آمده جلوی چشمم. مثل زن‌ها و بچه‌هایشان یا خدا و پیغمبر و روز قیامت مانع شده تا دودمانشان را به آتش بکشم. حالا نمی‌‌خواهم زنم توی خانه هم بهم خان داداش بگوید. اگر می‌خواهد طلاقش را می‌‌دهم، دیه شکستگی‌هایش را هم می‌‌دهم تا حلالم کند. بعد از طلاقش هم هر چه می‌‌خواهد صدایم بزند اما اگر قرار است با من زندگی کند باید اسمم را بگوید.
سر زنک که شکست همه صدایش می‌‌زدند؛ حاج نصرت! و دیگر کسی جرات نمی‌‌کرد حاج داداش صدایش کند.

حسرت

شاید من آن‌قدر بی‌کس‌و‌کار باشم که اصلا به حساب نیایم. من توی یتیم‌خانه بزرگ شدم. کنج یک امام‌زاده توی یک زنبیل پیدایم کردند حال بعدش کی آورد تحویل یتیم‌خانه داد، نمی‌‌دانم. آن‌قدر که خودم را شناختم یادم می‌‌آید که نه پدر داشتم و نه مادر و نه برادر و خواهر. اول فکر می‌‌کرد یکی از مردهای پرورشگاه که خدمه و کار‌گر و رفتگر است پدرش می‌‌تواند باشد و یکی از پرستارها هم مادرش است. اما به مرور زمان فهمید هر کدام این‌ها برای خودشان خانه و زندگی دارند و اتفاقا هیچ ربطی به این بچه‌ها ندارند و بابت خدمت کردن به آن‌ها پول می‌‌گیرند.
خیلی دلش می‌‌خواست بداند پدر و مادری داشته یا نه و اگر داشته کجا هستند؟ به خودش و حضرت معصومه‌سلام‌الله‌علیها توی دلش که همیشه یار و یاور و مونسش بود قول داده بود که اگر پدر و مادرش را پیدا کرد اصلا نپرسد چرا او را سر راه گذاشته‌اند؟ چرا بچه نوزاد به آن کوچکی را پشت امامزاده رها کرده‌اند و رفته‌اند؟ چرا فکر نکرده‌اند ممکن است گربه‌ای، سگی، چیزی بچه را بخورد؟ قول داده بود اصلا نپرسد و اصلا به رویشان نیاورد. چند بار آگهی داد، چند نفری را هم دید و شجره‌نامه‌شان را بررسی کرد اما هیچ چیز متوجه نشد.
شوهرش را همه حاج داداش صدا می‌‌کردند. شوهرش مرد خوبی بود. وقتی او را در ده دوازده سالگی به یک خانواده سپردند شوهرش که بیست سالی داشت توسط یکی از خیرین بازار به خواستگاری‌اش آمد. گفتند: دختر بچه است باید تا پانزده سالگی صبر کنند و صبر کردند. شوهرش فقط می‌‌خواست اسم کوچکش را همیشه صدا کند. همیشه بگوید: نصرت! نه بیشتر و نه کمتر. اما زن بدجوری دلش برادر می‌‌خواست. می‌‌خواست که یک برادری، خواهری، چیزی پیدا کند. به همه می‌‌گفت: آبجی! به همه می‌‌گفت: داداش!

یک حاجی فرش‌فروش هم وسط حجره‌های بازار حجره داشت که دلش می‌‌خواست برادرش باشد. مدت‌ها پرس‌و‌جو کرد. انگار حاجی خواهری داشته که در بچگی فوت شده است یا گم و گور شده بود. دلش می‌خواست برود و بگوید: من خواهرت هستم! و بعد او بگوید: چه خوب! باشد من خواهری ندارم شما خواهر من باشید و بعد بچه‌ها و نوه‌های حاجی به این زن بگویند: عمه و او قربان صدقه بچه‌ها برود. دلش ضعف می‌‌رفت وقتی در و همسایه از بچه‌های خواهر‌ها و برادرهایشان تعریف می‌‌کردند. وقتی از شیرین‌زبانی و شیطنت‌های بچه های برادر‌ها و خواهرهایشان تعریف می‌‌کردند. خودش چند تا بچه قد ‌و‌ نیم‌ قد آورده بود اما نه نصرت کسی را داشت که بچه‌ها عمو و عمه داشته باشند و نه این کسی را داشت که بچه‌ها خاله و دایی داشته باشند. برای همین یک روز عزمش را جزم کرد و وارد حجره حاجی شد و گفت که خواهرش است اما حاجی یک مشت پول بهش داده بود. شبش هم به شوهر خودش گفته بود: داداش و کلی چوب و چماق توی سر و کله‌اش خورده بود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: