مرضیه ولیحصاری ـ مریم جهانگیری زرگانی
قسمت اول
دو امدادی واژه آشنایی برای بیشتر افراد است، رشته ورزشی که در آن چهار نفر شرکت میکنند و هر کدام به تنهایی وظایف خود را انجام میدهند اما هدفشان آن است تا دست به دست هم داده و به یک نتیجه واحد که همان پیروز شدن در مسابقه است برسند. داستان نیز اصولا به صورت انفرادی نوشته میشود و تقسیم کردن و نوشتن داستان توسط چند نفر کار سادهای به نظر نمیرسد اما همین ویژگی میتواند به جذابیت نوشته شدن یک داستان امدادی کمک کند. نویسندگان خوب مجله زن روز هر از گاهی دست به قلم میشوند و داستانی امدادی خلق میکند تا خوانندگان مجله از این شیوه نگارش هم بهره ببرند. داستان زیر یک داستان امدادی است که توسط «مریم جهانگیریزرگانی»، «مرضیه ولیحصاری» نوشته شده که قرار است چند هفته با آن همراه باشیم. امیدواریم از خواندنآن لذت ببرید.
مرضیه ولیحصاری:
با زحمت تن زخمی و مجروحم را به گوشه انباری میکشم. به دیوار تکیه میدهم. صدای فریادهای عمو هنوز به گوش میرسد. دلم بدجوری گرفته است. میخواهم گریه کنم ولی نگرانم صدایم را کسی بشنود. گوشه آستینم را به دندان میگیرم. بغضم میشکند، رد کمربند هنوز تنم را میسوزاند. اما نگاهها و التماسهای محبوبه بیشتر دلم را زیرورو میکند. عمو همچنان خطونشان میکشد:
ـ از این به بعد از این غلطها بکنی جنازهات رو از این خونه میبرم بیرون. کاه و یونجهات زیاد شده که جفتک میندازی؟
زنعمو هم دل به دل عمو داده است و یکریز پشت سر مادر حرف میزند:
ـ اون مادر چشمسفیدشم میدونست که چی پس انداخته که تا شوهرش سرش رو گذاشت زمین دمش رو گذاشت رو کولش و رفت. خدا خیلی بهم رحم کرد که زنده موندم. پسره نانجیب جوری هولم داد که سرم خورد به تیرک. خوب حالش رو جا آوردی، حقش بود. تقصیر خودته! وقتی مادرشون نخواستشون چرا نبردی بذاریشون یتیم خونه؟ حالا من بدبخت موندم با شش تا بچه.
صداها کمکم آرام میشود. روی زمین دراز میکشم. یکی از پاهایم بهشدت درد میکند. چشمانم را میبندم. شاید خواب به سراغم بیاید.
***
با صدای محبوبه بیدار میشوم. هوا کاملا تاریک شده است. محبوبه آرام از زیر در صدایم میکند. بهزحمت خودم را کنار در میکشم.
ـ داداشی صدامو میشنوی؟
ـ آره میشنوم. حالت خوبه؟ تو رو که اذیت نکردن؟
ـ نه داداش با من کاری نداشتن.
صدای گریه محبوبه بلند میشود. سعی میکنم آرامش کنم.
ـ چرا گریه میکنی؟ مگه نمیگی باهات کاری نداشتن. الان زنعمو صداتو میشنوه، گریه نکن.
ـ همشون خوابن. من یواشکی اومدم بیرون. همش تقصیر من شد که عمو اینطوری تو رو کتک زد. اگر اون کوزه آب رو نشکسته بودم زنعمو هم قاشق داغ نمیکرد...
ـ ولش کن مهم اینه که من بهموقع رسیدم.
ـ کاش زنعمو رو هل نداده بودی.
ـ نمیخواستم هلش بدم. فقط خواستم از تو دورش کنم که اون طوری شد. حالا پاشو برو بخواب تا کسی بیدار نشده.
ـ داداشی گرسنهات نیست؟ میخوای برم یواشکی برات نون از گنجه بیارم؟
ـ نه گرسنهام نیست. گفتم پاشو برو بخواب.
ـ داداش چرا مامان رفت؟ چرا زنعمو همش حرفای بد پشت سرش میزنه؟
ـ مجبور شد بره محبوبه. ولی خودش گفت هر موقع کار پیدا کنه میاد ما رو میبره. حالا پاشو آبجی برو بخواب. فردا میخوای بری مدرسه
صدای دمپاییهای محبوبه مطمئنم میکند که در حال رفتن است. دلم حسابی ضعف میرود. ولی چارهای نیست. باید تحملکنم.
***
در انباری با صدای عجیبوغریبش باز میشود. نور چشمانم را اذیت میکند. عمو در چارچوب در ظاهر میشود. خودم را جمع میکنم و مینشینم.
ـ پاشو تن لشتو بیار بیرون.
بهزور از جایم بلند میشوم و لنگانلنگان تا دم در میروم. رو به روی عمو میایستم. به چشمانش نگاه نمیکنم. محبوبه و بقیه در حال رفتن به مدرسه هستند. عمو دستش را زیر چانهام میگذارد و به صورتم زل میزند.
ـ از امروز میری گاراژ کریمی برای کار، من پول اضافه ندارم تو شکم تو و اون خواهر چشمسفیدت بریزم.
دلم هری پایین میریزد. تمام جراتم را در صدایم میریزم و میگویم:
ـ پس مدرسه...
هنوز جملهام تمام نشده که عمو دستم را میکشد. پایم بدجور درد میگیرد . بلند میگوید:
ـ دیگه از درس و مدرسه خبری نیست، باید کار کنی.
دلم میخواهد فریاد بکشم اما به خاطر محبوبه بیخیال میشوم. دلم خوش است به اینکه محبوبه به مدرسه میرود.
***
رو به روی اوستا خلیل ایستادهایم. نمیدانم عمو قبلا چه چیزهایی در مورد من به او گفته که اینطور چپچپ نگاهم میکند. عمو همچنان در حال حرف زدن است. سر میچرخانم و گاراژ را نگاه میکنم. آدمهای زیادی میآیند و میروند. گاراژ بزرگی است. از کار مکانیکی بدم نمیآید. ولی همیشه دوست داشتم درس بخوانم. دست عمو که به شانهام میخورد از جا میپرم.
ـ پس این پسر تحویل شما، فقط بگم این پسر چموشه، اگر اذیتتون کرد مختارید هر طور که خواستید ادبش کنید.
حرفی نمیزنم. عمو میرود و من همانجا میایستم. اوستا خلیل اشاره میکند راه بیافتم. او جلو میرود و من پشت سرش لنگلنگان حرکت میکنم. نزدیک یکی از غرفهها میایستد و میگوید:
ـ حبیب، کجایی بیا کارت دارم؟
مرد جوانی درحالیکه دستانش را با پارچه تمیز میکند از پشت یک ماشین بیرون میآید.
ـ جانم دایی جان؟
ـ بیا برات یه شاگرد آوردم. بهش کار یاد بده! حواست باشه از زیر کار در نره. مزد خوبی بابتش دارم به عموش میدم.
حرفهای اوستا خلیل که تمام میشود میرود. حبیب اشاره میکند نزدیکتر بروم. جلوتر میروم و سلام میدهم. دستش را جلو میآورد و با مهربانی دستم را فشار می دهد. دستانش گرم و مهربان به نظر میرسد.
ـ بیا بریم ببینم چند مرده حلاجی.
راه که میافتیم نگاهش به پای لنگم میافتد.
ـ پات چرا میلنگه؟
جوابی نمیدهم. به چهارپایه گوشه غرفه اشاره میکند و میگوید:
ـ بنشین.
روی چهارپایه مینشینم رویه رویم زانو میزند و بهآرامی شلوارم را بالا میکشد. نگاهش که به زخم زانویم میافتد صورتش در هم کشیده میشود.
ـ پات چی شده؟
ـ جای سگک کمربنده، خیلی محکم خورد بهش اینطوری شد.
ـ کی زدتت؟ همون عموت که مزدت رو میگیره؟
سرم را پایین میاندازم. دیگر چیزی نمیپرسد. بلند میشود. زیر لب میگوید:
ـ همینجا بشین تا برم یه چیزی پیدا کنم، پاتو ببندم.
چند لحظهای بیشتر طول نمیکشد که سروکلهاش پیدا میشود. با وسواس و دقت زخم پایم را میبندد. با خنده میگویم:
ـ شما بیشتر بهتون میاد دکتر باشید تا مکانیک!
ـ اگر دو سال دیگه درس خونده بودم الان دکتر بودم. ولی چه میشه کرد الان مکانیکم. امروز نمیخواد کار خاصی بکنی، همینجا بشین. من ابزار کار از همینجا بهت نشون میدم و میگم کارشون چیه. تو هم سعی کن زود یاد بگیری.
***
دو هفته میشود که در کنار حبیب کار میکنم. حبیب سفره کوچکش را پهن میکند و بلند صدایم میکند:
ـ آقا میلاد بیا که غذا از دهن افتاد.
ـ نه من نمیخورم سیرم.
ـ بیا بچه رو حرف من حرف نزن. اصلا اگر تو نخوری که از گلوی من پایین نمیره.
خجالت میکشم. این دو هفته هر روز حبیب غذایش را با من تقسیم کرده بود. کنار سفره مینشینم. حبیب لقمهای میگیرد و به دستم میدهد و بعد کتابی را که در دست دارد ورق میزند.
ـ آقا حبیب این چه کتابی که میخونید؟ چرا یواشکی میخونیدش؟
حبیب کتاب را میبندد و به چشمانم نگاه میکند.
ـ کتاب خوندن دوست داری؟
ـ خیلی!
ـ می دونی میلاد، کاش همه بچهها مثل تو باشن. امثال تو باید درس بخونید کتاب بخونید. این مملکت باید بیفته دست شماها، نه یه مشت اجنبی. باورت میشه بیشتر مهندسها و دکترها تو ایران خارجی هستن!؟ واقعا جای تاسف داره. ما فقط نفت میفروشیم و با پولش از آمریکا سلاح میخریم.
با دقت به حرفهای حبیب گوش میدهم. اما خیلی سر در نمیآورم. انگار دل پری داشته باشد. کمی حرف میزند و بعد انگار جرقهای در ذهنش خورده باشد میگوید:
ـ راستی تو تا کلاس چند درس خوندی؟
ـ من کلاس چهارم هستم. اما دیگه عمو نذاشت برم مدرسه، من رو فرستاد اینجا.
ـ من خودم بهت درس میدم. با دایی حرف میزنم راضیش میکنم همین جا روزی یک ساعت باهات کار کنم. بعد ثبت نامت میکنیم تا آخر سال بری امتحان بدی.
قند توی دلم آب میشود. خودم را در آغوش حبیب میاندازم و صورتش را می بوسم. حبیب به عقب هُلم میدهد و میگوید:
ـ چیکار میکنی صورتمو خیس کردی. فقط باید قول بدی خوب کار کنی تا دایی راضی بشه.
ـ باشه قول می دم.
ـ راجع به این کتابها هم چیزی به کسی نگو! باشه؟
ـ چشم!
***
مریم جهانگیری زرگانی:
حبیب لیوان چای را روی میز کار گذاشت. تکیه زد به میز و گفت:
ـ خسته نباشی دایی!
خلیل تا کمر روی موتور ماشینی سواری خم شده بود و مشغول آچارکشی بود. از گوشه چشم حبیب را نگاه کرد.
ـ سلامت باشی.
لحنش سرد بود. چینی به پیشانی حبیب افتاد. فهمید داییاش بیخودی احضارش نکرده. پرسید:
ـ کارم داشتین؟
خلیل لحظهای دست از کار کشید. نفسش را تند بیرون داد.
ـ داری چیکار میکنی پسر؟
حبیب دستهایش را از هم باز کرد.
ـ کاری نمیکنم.
خلیل آچار را انداخت. کهنه چرب و کثیفی که روی شانهاش بود را پایین کشید. مشغول تمیز کردن دستهایش شد.
ـ به من دروغ نگو! دو هفتهس که شبا نمیایی خونه، به بهانه این پسره میلاد میمونی گاراژ، میگی میخوای توی درساش کمکش کنی. اما بچهها دیدنت همش داری یواشکی کتاب میخونی.
حبیب نرم لبخند زد. نگاهش را از غرفه بیرون برد. زل زد به میلاد که کنار دست یکی از استادکارها ایستاده بود و به حرفهای او گوش میداد. از جدیتی که توی قیافهاش بود میشد حدس زد حسابی حواسش جمع کار است. گفت:
ـ و الله دایی من اگه نمیام خونه شما به خاطر اینِ که میخوام زندایی و دختردایی راحت باشن. بعدشم این پسره میلاد، فقط آخر هفتهها میره خونه، گفتم پیشش بمونم هواشو داشته باشم. بچه بااستعدادیِ. حیفِ خدایی نکرده کسی از راه به درش کنه. حالا اصلا از همه اینا گذشته مگه کتاب خوندن جرمه!؟
خلیل ابرو بالا انداخت.
ـ تا چه کتابی باشه! آدم کتاب درستوحسابی رو با روزنامه جلد نمیکنه که کسی نفهمه چی داره میخونه.
حبیب خندید.
ـ اتفاقا دایی الان اوضاع یه طوری شده که هیچ کتاب درستوحسابی رو نمیتونی علنی بخونی!
خلیل نفسش را تند داد بیرون و پارچه روغنی را محکمتر به انگشتانش مالید.
ـ ببین حبیب جان، تو ماشاالله بیستوپنج سالته. الان باید زن داشته باشی، بچه داشته باشی. اون از درس و دانشگاهت که نصفه نیمه موند. یه سال واسه همین گندهگوییهات انداختنت زندان...
صدایش را پایین آورد.
ـ شاه که کَکِش هم نگزید. این وسط فقط زندگی تو به فنا رفت. یه نگاه به این دستای روغنیت بنداز. تو الان باید بهجای آچار، گوشی دکتری دستت باشه. باید توی بیمارستان نشسته باشی مریضاتو ببینی.
حبیب عمیق نفس کشید. دلش نمیخواست بحث کند. میدانست بیفایده است. نگاهش روی میلاد ماند. پسرک حالا سر کرده بود توی موتور ماشین و زیر نگاه استادکار داشت قطعهای را عوض میکرد. با سر به بیرون اشاره کرد.
ـ دایی این بچه خیلی بااستعداد هستا. یه اوستای حسابی ازش در میاد.
نگاه خلیل بهطرف بیرون غرفه چرخید. حالا او هم داشت میلاد را نگاه میکرد. در تایید حرف خواهرزادهاش سر تکان داد.
ـ آره... پسر خوبیه. اما عموش خیلی دندون گرده. چند روز پیش اومده بود میگفت حالا که میلاد شبا هم میمونه گاراژ باید مزدشو بیشتر کنی. گفتم مرد حسابی شبا که کار نمیکنه، میگیره میخوابه. برعکس باید یه چیزی هم از مزدش کم کنم واسه خاطر غذا و جایـ....
حبیب پرید میان حرفش.
ـ یه وقت این کار رو نکنی دایی. میاد بچه رو میبره سر یه کار دیگه. گناه داره... یهو دیدی افتاد زیر دست یه مشت لات و لوت... بچه رو از راه به در کردن. حالا که دیگه امتحاناش تموم شده بیشتر میتونه کار کنه. اصلا از مزد من کم کن، به مزد میلاد اضافه کن. من که خرجی ندارم.
خلیل لحظهای خواهرزادهاش را برانداز کرد و بعد سر تکان داد.
ـ دایی جان، مادرت تو رو سپرده دست من. و الله به خدا من بدخواه تو نیستم. از تهران نکشوندمت اینجا که بازم همون خرابکاریها رو ادامه بدی. اصلا سیاست به تو چه، مبارزه با شاه یعنی چی!؟ اینا گندهتر از اونی هستن که تو الفبچه حریفشون بشی. دست از این کتاب خوندن بردار، بشین سر زندگیت، کار کن پول در بیار. به خدا قسم دست دخترم نفیسه رو میذارم توی دستت.
حبیب نگاهش را دزدید. با شنیدن نام دخترداییاش لبخند روی لبهایش نشست.
***
شب از نیمه گذشته بود. داغی روز جایش را به خنکی شب داده بود. باد خنکی از سمت درختان پشت دیوار گاراژ میآمد و توی غرفهها میپیچید. حبیب گوشه اتاق کوچکش نشسته بود. گوشی توی گوشش بود و داشت نوار گوش میداد. گاهی به چرخش آرام نوار توی دستگاه نگاه میکرد و لحظهای بعد سرش را پایین میانداخت و چیزهایی را تند تند روی کاغذهای جلوی دستش مینوشت. یکدفعه با صدای کسی از جا پرید.
ـ سلام!
مرد جوان سر بلند کرد. سرتاپای هیکل نحیف میلاد را از نظر گذراند. بعد فوری ضبطصوت را خاموش کرد و گوشی را از گوشش درآورد.
ـ سلام... کِی اومدی داخل!؟ اصلا صداتو نشنیدم.
میلاد خجالت کشید. نگاهش را دزدید.
ـ ببخشید آقا... در زدم، جواب ندادین.
ـ چرا نخوابیدی؟
ـ خوابم نمیبره.
حبیب با سر اشاره کرد.
ـ بیا بشین.
میلاد فوری نشست. نگاهش بین ضبطصوت و کاغذهای حبیب چرخید.
ـ ترانه گوش میدین آقا!؟
حبیب یکدفعه به خنده افتاد.
ـ نه!
میلاد باز پرسید:
ـ درس میخونین؟
حبیب لبهایش را به پایین چین داد.
ـ اِی... یه جورایی... بگو ببینم از کار راضی هستی؟ پیش دست اوستا هاشم که سخت نمیگذره؟
میلاد لبخند زد.
ـ خیلی سخت میگیره. اما خوبه... میذاره خودم دست بزنم به ماشین. گفته یه ذره بزرگتر بشی رانندگی هم یادت میدم.
حبیب سر تکان داد.
ـ از خانوادهات چه خبر؟ خواهرت خوبه؟
ـ بله آقا...
ـ گفتی چند سالشه؟
ـ هشت سال... کلاس دومه...
ـ عموت میذاره درس بخونه؟
شانههای میلاد افتاد.
ـ الان که مدرسهها تموم شده میفرستدش کارگاه قالیبافی. زن عموم بهش گفته دیگه از مدرسه خبری نیست.
حبیب لبهایش را به هم فشار داد. آه کشید.
ـ حالا نمیخواد غصه بخوری. هنوز سه ماه تا مدرسهها مونده.
میلاد گفت:
ـ آقا میشه یکی از کتاباتونو بدین منم بخونم؟
ـ کتابای من به درد تو نمیخوره.
حبیب مکث کرد. ابرو بالا انداخت.
ـ آهان! یه چیزی برات دارم.
این را گفت و رفت سراغ صندوق آهنیای که گوشه اتاق بود. لابهلای وسایلش گشت و کتابی را بیرون آورد.
ـ بیا... این برای سن تو خوبه.
میلاد کتاب را گرفت و جلدش را نگاه کرد. زیر لب خواند:
ـ داستان راستان... مرتضی مطهری...
با تعجب پرسید:
ـ کتاب قصهاس!؟
حبیب سر تکان داد.
ـ آره... اما نه از اون قصههای الکی. قصههای قرآنی خیلی خوبیه. حتما خوشت میاد.
میلاد مشغول ورق زدن کتاب شد. حبیب نگاهش کرد.
ـ میخوای همین الان بخونیش!؟
میلاد سر بلند کرد.
ـ بله آقا... اگه شما اجازه بدین.
ـ صبح خواب میمونی... اوستا هاشم گوشتو میبره!
میلاد خندید.
ـ فقط دو سه صفحهشو میخونم آقا. بعدش قول میدم برم بخوابم.
حبیب چیزی نگفت. گوشی را گذاشت توی گوشش. ضبطصوت را روشن کرد. لحظهای گوش داد و بعد دست از کار کشید.
ـ میلاد!
پسرک سرش را بالا آورد.
ـ بله آقا؟
ـ به احدی نگو اینجا چی دیدی و من داشتم چیکار میکردم، خب؟
میلاد مکث کرد. زل زد به ضبطصوت.
ـ آقا مگه درس خوندن کار بدیه؟
حبیب لب پایینش را با دندان گرفت.
ـ این از اون درسهایی نیست که همه دوست داشته باشن.
میلاد لحظهای فکر کرد و یکدفعه بیمقدمه پرسید:
ـ دارین خرابکاری میکنین!؟
حبیب ماتش برد. بعد زد زیر خنده.
ـ خرابکاری چیه بچه!؟
خندهاش ادامه پیدا کرد. میلاد با تردید نگاهش میکرد. نمیدانست حبیب از این حرف خوشش آمده یا نه. گفت:
ـ اون پسر زاغولِ که وردست اوستا ممد کار میکنه. گفت کله شما بوی قرمهسبزی میده. گفت شما خرابکارین، کتابای ممنوع میخونین. کتاب ممنوع یعنی چی؟
حبیب مشغول خاراندن پشت گردنش شد. ابرو بالا انداخت.
ـ کتابای ممنوعه اونایی هستن که رژیم خریدوفروش و خوندنش رو غدغن کرده.
ـ چرا؟
ـ چون توش چیزایی نوشته که مردم رو بیدار میکنه. که به مردم میگه شاه داره بهشون ظلم میکنه. اصلا بگو ببینم میلاد، بابای تو قبل از این که فوت کنه زمین کشاورزی نداشت؟
ـ چرا آقا داشت. اما وقتی مرد، ارباب زمینمونو از چنگمون در آورد.
ـ خب... ببین! الان مادر تو به خاطر ظلم ارباب مجبور شده بره شهر، توی خونههای مردم کار کنه که خرج تو و خواهرت رو در بیاره. اگه ارباب زمین شما رو ندزدیده بود، تو و مامانت و خواهرت میتونستین روی زمین خودتون کار کنین. شاه هم همین جوری داره به مردم ظلم میکنه. اونم داره ثروتهای کشور رو خرج خودش و خونوادهاش میکنه، با پول ما میره سفر، خوشگذرونی میکنه. حالا هم که میخواد یه جشن بزرگ برای خودش بگیره. در صورتی که باید با این پولا به روستاها لولهکشی آب بیاره، به کشاورزا کمک کنه ماشینهای کشاورزی و بذر بخرن، زمینها رو آباد کنن.
میلاد آب دهانش را قورت داد.
ـ آقا این حرفا آدمو میندازه زندون!
حبیب ابرو بالا انداخت و لبخند زد.
ادامه دارد...