گلاب بانو
مگسی در اداره
من نه چاقم و نه سبیل دارم. سرم را بالا نمیبردم، میدانستم چه خبر است. حتما درباره من صحبت میکنند؛ نه آنطوری که بشنوم یا بفهمم چه میگویند. اینطوری که یکی تمام دهانش را باز کرده چشمهایش را به منتهاالیه صورت کشانده و از حدقه درآورده است. اینطوری پشت من حرف میزنند. دستهایشان را میگذارند روی شکمشان و کمر را به جلو هل میدهند. یک پا را کوتاهتر میگیرند و پای دیگر را بلندتر. اینطوری پشت من حرف میزنند و ادای من را در میآورند. صدایشان را توی دماغشان میاندازند و پشت لبشان مداد میگذارند. با اینکه پشت لب من مو ندارد جوری وانمود میکنند که من سبیل دارم فقط چون مثل زنهای دیگر آرایش نمیکنم و صورتم را هزار قلم رنگ و لعاب نمیزنم. اینطوری وانمود میکنند که من از پشت کوه آمدهام.
من محیط کارم را جدا کردهام به این شکل که درو تا دور میزم را کتاب چیدهام، مثل اجرهای یک دیوار تا از دست همکاران مرد در امان باشم. دوست ندارم توی صورتم خیره شوند و مژههایم را بشمارند. در امان نیستم. احساس بدی دارم و نمیتوانم به هیچکس بگویم.
میزم درست وسط میزهاست. امکان جابهجایی را به هر شکل که میتوانستم بررسی کردم. التماس برای امکان جابهجایی را نوشتهام توی یک نامه بلند بالا و دادهام به رئیس. زیرش را با خودکار قرمز امضا کرده که امکان جابهجایی وجود ندارد و برگه را داده به منشی.
منشی درباره سوءرفتار همکاران از من پرسشهایی میکند. میخواهم برایش توضیح بدهم اما گوشش به توضیحاتم بدهکار نیست. حواسش پیش آینهای است که در دست دارد. خودش را تو آینه مرتب نگاه میکند. رژ لب قرمز تند چندشآوری روی لبهایش مالیده است که کمی روی دندانها هم خورده. دندانها زرد هستند. ته سیگاری روی زمین کنار پایش افتاده، بلند میشود، سرم را خم میکنم زیر میزش؛ در باریکه کنار دیوار پر از این ته سیگارهاست که روی هم افتادهاند. مژههایش مصنوعی است، سنگین و سیاه، خستگی پلکهایش را حس میکنم. انگار به زحمت بالا میآیند و چشمها باز میشوند. از گوشه خارجی چشمها خط سیاه پر رنگی تا بیرون کشیده شده است.
میپرسد: مثلا چطوری نگاهتون میکنن که معذب میشین؟ شما که فقط کرم دست و صورت میزنین. موهاتونم که رنگ نمیکنین؛ تا اینجا که از زیر روسری پیداست و من میبینم دونههای سفید توش دیده میشه. خیلی هم که لوند و جذاب نیستین خداروشکر! پس چطور اینقدر نگاهتون میکنن که درخواست جابهجایی دادین!
با لبخند اینها را میپرسد. پیش خودش فکر میکند تا وقتی که با چند کیلو آرایش در صف اول جلب توجه است چرا باید کسی به من نگاه کند. برایش حرفهای من مهم نیست یک جور به دلایل من دهن کجی میکند که دلش خنک شود. میگویم شما متوجه نمیشوید بعد دلش را میسوزانم. باید کارمند ارشد باشید تا متوجه این جریانات بشوید.
دلش سوخته! مطمئنم چون بقیه حرفها را زیر لب میجود و بلند بلند نمیگوید. شانس آوردیم چادری نیستید. فقط همین را میشنوم.
پیروزی مگسی
رئیسم مرا به اتاقش فراخواند. اینطوری که لطف کرد و شماره تلفن روی میزم را گرفت و بدون واسطه منشی زیباروی خودش با من حرف زد. به اتاقش رفتم؛ پر بود از عکسهای مختلف مربوط به همایشهای متفاوت. با سبیل و کیف و کت با همان ژستهای پر از غرور. مگسی توی اتاقش اینطرف و آنطرف میرفت و وز وز میکرد. دانههای درشت عرق روی پیشانی بلند و بیموی جناب رئیس جولان میداد. لای پنجره باز بود و با گوش حرکت مگس را تعقیب میکرد. معلوم بود کلی تلاش کرده که مگس را بیرون کند اما نتوانسته. روی میز هم به هم ریخته بود. بعضی از قاب عکسها هم روی میز افتاده بود. خوب که نگاه میکردم نشانههای عصبانیت همه جا بود. حتی در لباسهای نامنظم رئیس. با چشم مگس را دنبال کردم. به نظر تیز و تند میرسید. با صدایی ضخیم انگار که نوجوانی در حال بلوغ باشد.
رئیس خودش را پشت میز جمع کرد. این چندمین نامهای است که برای من مینویسید. همگی هم مشابه هستند. طی پرسشی که کردم از همکاران، چنین چیزی صحت ندارد و اتفاقی نیفتاده. چیدمان شرکت ما اینطوری است که باید در معرض ایده و نظرات یکدیگر قرار بگیرید و با هم تبادل فکر داشته باشید. بعید به نظر میرسد همکاران فرهیخته ما دنبال چیزی روی صورت شما بگردند. اگر هم بگردند بعید میدانم چیز زیادی پیدا کنند. اگر نمیخواهید شرایط ما را تحمل کنید میتوانید استعفا بدهید. اصلا من هر کدام از پاکتهای شما را که باز میکنم انتظار دارم نامه استعفا باشد. خودکار هم توی دست میگیرم که امضا کنم، که سریع موافقت خودم را اعلام کنم تا شما راحت باشید اما هم مخالفت هیأتامنا و مدیریت کل مخالف رفتن شما هستند و هم شما فقط نامه شکایت به دست من میدهید. اینجا که یک مرکز دولتی نیست.
به بقیه حرفهایش گوش ندادم. میتوانستم بفهمم که چیزی دارد میگوید. مدیریت کل نمیخواهد یک مهندس با رتبه و درجه علمی مرا از دست بدهد. جناب رئیس هم نمیخواهد کمربند حمایتی خود را نسبت به حضور بانوان آرایش کرده شل کند. میماند حدف مسالمتآمیز من که با تحقیر و توهین شروع میشود.
حمله قاطع رئیس با کوبیدن روزنامه لوله شده روی مگس به اوج خودش رسید. مگس را شکار کرد. مگس کاملا له شده بود و تنه سیاهش مالیده بود روی تیتر روزنامه. شاخکهای کج و معوجی داشت که له و لورده و شکسته بودند. دلم برایش سوخت. حال رئیس بهتر شده بود. نفسش از این پیروزی چاق شده بود و احساس خوبی داشت. گفت: حالا میتوانید رو پیشنهاد من فکر کنید. زیاد هم عجله نداشته باشید از تمام فرصتهایتان بهره ببرید. مطمئن باشید این یک نوع بیماری وسواس است. کسی به شما نگاه بد نمیکند آنقدر که نفستان بند بیاید و کارتان را تحتالشعاع قرار بدهد. دارید اشتباه میکنید. ما که نمیخواهیم به رفتن و نبودن شما فکر کنیم. اصلا قصدش را هم نداریم اما اگر شما تمایل دارید جلوی شما را نمیگیریم. خودکار من در دستم آماده است. و بعد روزنامه لوله شده را به دستم داد و گفت: به سلامت.
طعم فمنیسم
پشت در، روزنامه را باز کردم. به جنازه مگس خیره شدم. بدجوری شبیه خودم بود با همین حال و هوای ناراحت و نگران کنونی که داشتم. نمیتوانستم نفس بکشم. دست و پایم درد میکرد. احساس میکردم محتویات شکمم از پارگی پهلوهایم بیرون ریخته، دنبال رودههایم میگشتم و چیزهایی که روی زمین ریخته شده بود. هیچ چیز روی زمین نبود. سرم گیج میرفت. زیر جنازه مگس له شده درباره حق و حقوق ضایع شده زنان نوشته شده بود و حرفهای دهان پر کن غربی که نمیدانم کجا خریدار داشت. زنان مختلفی آمده بودند و شعارهای متفاوتی داده بودند و جایگاه واقعی یک زن را توصیف کرده بودند که باید اینطوری باشد آنطوری باشد. هر کدام هم شماره تماس همایش و دفتر و تلفن داشتند. میدانستم همه اینها به چند شعار غربی نیم پز که اصلا برای ما نیست ختم میشود. یادم نمیآید نامه دیگری نوشتم یا نه و یا استعفا دادم یا نه! تنها چیزی که یادم مانده این است که خودم را بیرون انداختم. جایی که بشود نفس کشید. جایی که لازم نباشد ادای جوامع دیگر را دربیاوریم. جایی خارج از رنگ و لعابهای اجباری زنانه.
تا تعطیلی شرکت همانجا روی یک نیمکت نشستم. جلوی درب شرکت روی تابلویی نوشته شده بود: از پذیرفتن زنان غیرمحجبه معذوریم! لطفا شئونات اسلامی را رعایت فرمایید!
کاش زیرش مینوشت دروغ میگوییم. اصلا برعکس این چیزی که نوشته شده منظورمان است.
همه همکاران و زنها و مردهای شرکت در ساعت تعطیلی آمدند کارت زدند و از در خارج شدند. همه به من نگاه میکردند با حالتی تحقیرآمیز. با خندهها و قهقهههایشان. میدانم توی دلشان چه میگویند. اصلا نمیخواهم فکر کنم یا به زبان بیاورم. همین که میدانم کافیست.
یادم میآید تصمیم گرفتم مگس یک اداره بزرگ بیخاصیت نباشم. کیفم را برداشتم، خودم را جمع کردم و مثل سربازی که یکه و تنها به دل دشمن بزند از میان صفوف کارمندان رد شدم. حالا چند سالی است که توی اتاق کار شرکت کوچک خودم هستم و اینجا نشستهام. کارمند زن و مرد دارم. شرکتم در حال ترقی و پیشرفت است. یک جملهای نوشتهام و روی دیوار زدهام؛ اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید. و خودکارم را توی دست گرفتهام تا اگر احیانا کسی خواست به اشکالی که من سراغ دارم و هیچکس دیگر سراغ ندارد برای دیگران مزاحمت ایجاد کند برگه استعفایش را امضا کنم. اتاق کار زنان از مردان جداست و برای آدمها حریم تعریف کردهام تا مثل مگس اینطرف و آنطرف نروند. لازم نیست بیش از حد توجه مردان را جلب کند و سادگی و سادهزیستی را سر لوحه رفتار و کارها قرار دادهام. آن روزنامه را توی کشو میزم دارم. حقیقت حمایت از زنان فقط شعارهای غربی نیست حقیقت حمایت از زنان این است که هر کدام از مردها و زنها با کلمههایی به اسم ناموس و محرم و نامحرم آشنایی داشته باشند.