فاطمه اقوامی
عکاس:فرناز بهشتی
برخي عکسها و فيلمها گيرايي خاصي دارند.. پاي دلتان را زمينگير و شما را محو تماشا ميکنند... مثل يک تابلوي نقاشي زيبا ميمانند.. پر احساس و حرف... همين چند وقت پيش بود که يکي از اين تصاوير دست به دست در فضاي مجازي چرخيد و حال و هواي خيليها را آسماني کرد... روضهاي بود مصور... دلها را ميبرد به سالهاي دور... به کنج خرابهاي در شهر شام... اين بار باز هم پدري بعد از مدتها دوري و سفر بازگشته بود به آغوش گرم دخترانش... دخترها چشم دوخته بودند به قامت رعناي پدر و از رنج روزهاي دوري با او سخن ميگفتند... در پس پرده اشکي که بر چشمان دختران کشيده شده بود ميشد برق غرور و شادي را هم ديد... پدر هر چند دير اما بالأخره آمده بود، آن هم با کولهباري سرشار از عزت و افتخار... دختران از دوري دنيايي پدر غم به دل داشتند اما ميدانستند او هميشه در کنارشان خواهد ماند و آغوش گرمش تا ابد به روي آنها باز است... آغوش گرمي که براي آنها همه دنياست...
حتما متوجه شدهايد که روايت بالا مربوط فيلم و عکسي است که چند وقت پيش از مراسم وداع دختران شهيد مدافع حرم «سعيد انصاري» با پيکر پدر منشر شد... اين هفته بخت با ما يار بود و توانستيم چند ساعتي مهمان خانه اين شهيد عزيز باشيم و در کنار دختران زيبا و شيرين او پاي صحبت همسر شهيد بنشينيم و روايت زندگي يک بزرگمرد ديگر از اين وطن را بشنويم... با ما همراه باشيد...
عطر خوش آشنایی:
من سال 76 در رشته ریاضی دیپلم گرفتم اما چون به ادبیات علاقهبودم و در زمینه شعر و قصه فعالیت داشتم، تصمیم گرفتم در کنکور رشته انسانی شرکت کنم. زمانی که جوابها آمد برای انتخاب رشته در کنار رشتههای ادبیات، روانشناسی را هم انتخاب کردم که نهایتا هم در رشته روانشناسی دانشگاه علامه پذیرفته شدم و همانجا بود که با همسرم آشنا شدم. او ورودی یکسال قبل از من در همین رشته روانشناسی بود و مسئولیت بسیج را برعهده داشتند. من یکسالی جزو نیروهای او بودم و فعالیتهایی که در بسیج داشتیم باعث آشنایی و شناخت ما از هم شد.
ارزش این همه سختی کشیدن را داشتی
آن زمان به عنوان یک دختر جوان، مهمترین ملاکم برای انتخاب همسر، ایمان بود. و با توجه به شناختی که از آقاسعید در مدت فعالیت در بسیج به دست آورده بودم میدانستم که هم از نظر ایمان و بقیه ملاکها دقیقا همانطوری هستند که مدنظر من هست. یادم میآید آن زمان که ایشان به خواستگاری من آمدند خواهرم از من سؤال کرد که چرا از بین همه خواستگاران او را انتخاب کردهام؟ من در جواب گفتم چون به نظرم شهید میشود.
خانواده من به خاطر مشکلاتی آقاسعید داشتند و سختگیریهای خودشان، با این وصلت موافق نبودند اما برای من ایمان و خلوصی که از ایشان سراغ داشتم از همه چیز مهمتر بود و بقیه مسائل را کمرنگ میکرد. برای ازدواج خیلی سختی کشیدیم و کشمکش داشتیم تا اینکه به مرور زمان خوبی او به خانوادهام اثبات و در نظرشان خیلی عزیز شد. بعد از ازدواج گاهی اوقات به او میگفتم ارزش این همه سختی کشیدن را داشتی.
تو هم میآیی اما خیلی دیر!
مراسم عقد ما در بهشتزهرا بر سر مزار یکی از دوستان شهید آقاسعید به نام «ابوالفضل آرایشی» انجام شد که خیلی هم برای زندگی ما برکت داشت. در دوران دفاع مقدس زمانی که همسرم 14، 15 ساله بودند همراه پدر و داییهایشان در جبهه حضور داشتند که یکی از داییهایشان در همان دوران به فیض شهادت نائل میشوند. شهید آرایشی هم یکی از دوستان شهید آن دوره آقاسعید بود. آقاسعید تعریف میکردند که بعد از جنگ خیلی ناراحت بودند و گریه میکردند که یک شب خواب شهید آرایشی را میبینند و به او میگویند خیلی بیمعرفتی که من را گذاشتی و رفتی. شهید آرایشی هم در جواب گفته بودند «تو هم میآیی اما خیلی دیر» که این انتظار تقریبا 18،19 سال طول کشید.
14 وکیل
مهریه من 14 سکه طلا بود که بعد از شهادت به آقاسعید بخشیدم. همیشه به شوخی به او میگفتم فکر نکنی خوش به حالت هست که فقط 14 سکه مهر کردی، من 14 معصوم را وکیل خودم قرار دادم، کوچکترین اذیتی کنی با آنها طرف هستی.
یاران امام زمانعجلاللهتعالیالفرجهالشریف
آقاسعید جزو سربازان گمنام امام زمانعجلاللهتعالیالفرجهالشریف بود. آن زمان که ازدواج نکرده بودم به دوستانم میگفتم برای امام زمانعجلاللهتعالیالفرجهالشریف کاری ندارد که یکی از 313 یارش را برای ازدواج با ما بفرستد. آن موقع اطلاعی درباره سربازان گمنام امام زمان نداشتم. بعد از ازدواج با آقاسعید که از این قضیه مطلع شدم به شوخی به او میگفتم من از آن سربازها خواستم، امام زمانعجلاللهتعالیالفرجهالشریف از این سربازانش قسمتم کرد. او هم در جواب میگفت حتما ظرفیتت همینقدر بوده است که به نظرم حرفشان کاملا درست بود. زندگی با شرایط کاری آقاسعید واقعا سخت بودو خودش ظرفیت بالایی میطلبید. اکثرا به مأموریت میرفتند. زمانی هم که در تهران بودند، خیلی وقتها باید به صورت شیفتی در محل کارشان حاضر میشدند و نمیتوانستند به خانه بیایند. کارشان هم به صورتی بود که نمیشد سخت گرفت و از نبودشان شکایت کرد. همیشه وقتی میخواستم به او اعتراضی کنم با خودم میگفتم نکند آن دنیا نتوانم جواب امام زمانعجلاللهتعالیالفرجهالشریف بدهم.
کار را ما انجام میدهیم و اجرش را تو میبری
آقاسعید به کارش را خیلی علاقه داشت. به او میگفتم اگر قرار باشد از نظر اهمیت بین مسائل مختلف زندگیات درجهبندی کنی میگویی اول کارم، دوم کارم، سوم کارم، چهارم بچهها و در مرحله پنجم از من را نام میبری. میخندید و میگفت نه، اول تا سوم کارم، چهارم تو، پنجم بچهها. از نظر اعتقادی به کارش نگاه میکرد. هیچ چیز نمیتوانست جلوی کارش را بگیرد. برای کارش حتی حاضر بود از جانش هم بگذرد. میگفت برای اینکه همه بتوانند در آرامش و امنیت زندگی کنند نیاز به تعدادی پیشمرگ است و ما جزو آنها هستیم. همرزمانش تعریف میکردند وقتی در سوریه در شرایط محاصره فرمانده نیروی داوطلب درخواست کرده اولین نفر آقاسعید دستش را بالا میبرد.
مأموریتهایش اکثرا در داخل کشور بود اما بسیار سخت بود. وقتی بچهها به دنیا آمدند شرایط سختتر شد. فاصله سنی آنها کم بود و منم در تهران جز یکی از خواهرانم کسی را نداشتم که کمکم کند. یادم میآید یک شب بچهها حالشان بد بود. برای رفتن به بیمارستان با تاکسی تلفنی بانوان تماس گرفتم. آنقدر دست تنها بودم که خانم راننده به کمکم آمد و یکی از بچهها در آغوش گرفت تا بتوانیم آنها را به دکتر برسانیم.
ولی همه این سختیها را به خاطر اعتقادی به کارشان داشتم میتوانستم تحمل کنم. به قول خود آقاسعید این کار معامله با خدا و امام زمانعجلاللهتعالیالفرجهالشریف بود. من گاهی که درباره سختی نگهداری بچهها حرف میزدم، او در جواب یک جمله میگفت: کار را ما انجام میدهیم و اجرش را تو میبری.
خودت را با زاویه خدا تنظیم کن
آقاسعید خیلی به حق الناس، حلال و حرام و محرم و نامحرم حساس بود. از روز اول آشنایی تا آخرین روز خط قرمزها و حلال و حرامش تغییر نکرد. همیشه به من میگفت: خودت را با زاویه خدا تنظیم کن نه مردم. مردم ممکن است روزی با تو باشند یک روز هم پشت به تو کنند. اگر تو معصیت خداوند را نکنی مطمئن باش خدا مراقب توست و همه چی برایت درست میشود.
آقاسعید به شدت آدم مخلصی بود. آن زمانی که در بسیج با او همکاری میکردم خیلی وقتها شاهد زمزمه دعاهایش بودم. گاهی اوقات که وارد اتاق میشدیم میدیدیم زیر میز نشسته و مشغول زیارت عاشوراست. هر روز زیارت عاشورا میخواند حتی بعد از ازدواج از من قول گرفت که اگر به شهادت رسید بعد از شهادتش من این کار را ادامه دهم. اگر برای کسی کاری از دستش برمیآمد، امکان نداشت دریغ ورزد و انجام ندهد.
از دیگر ویژگیهای او اعتقاد فوقالعاده به ولایتفقیه و توجه زیاد به نماز اول وقت بود. در این 14، 15 سال زندگی مشترک به تعداد خیلی محدودی یادم میآید که نماز اول وقتش به تأخیر افتاده باشد.
دختران بابا
همسرم خیلی دوست داشت فرزندان زیادی داشته باشد. عقیدهاش این بود که باید نسل شیعه زیاد شود و ما موظفیم برای امام زمانعجلاللهتعالیالفرجهالشریف سرباز تربیت کنیم. خداوند دو دختر در دیماه 87 و مرداد 89 به ما عطا کرد. همسرم به خاطر ارادت و علاقه زیادی که به حضرت زهراسلاماللهعلیها داشت، به ترتیب نام زهرا و فاطمهزهرا را برای آنها انتخاب کرد. رابطه آقاسعید با آنها خیلی خوب بود. هر وقت در خانه بود با آنها بازی میکرد. شبها هم یکی را سمت راست، یکی را سمت چپ خود میخواباند و برایشان قصه میگفت. جالب است که فقط یک قصه بلد بود هر دفعه همان را تعریف میکرد ولی آنها خسته نمیشدند و برایشان تکراری نمیشد.
هنوز هم خیلی هوایشان را دارد. کافی است کسی کاری برای بچهها انجام دهد، سریع جبران میکند حتی برای من که از روی غریزه مادری به آنها محبت میکنم و کار انجام میدهم.
پاداشی همسنگ شهادت
متأسفانه این روزها خانمها به خاطر مشغلههای مختلف از بچهدار شدن پرهیز میکنند یعنی از وظیفه اصلیشان دور شدند. من بعد از دوران دانشجویی وقتی به شهرمان برگشتم به عنوان مشاور در دبیرستانی مشغول کار شدم اما بعد از ازدواج چون همسرم مدام در مأموریت بودند به خواست ایشان کار را تعطیل کردم تا بتوانم بیشتر در کنار بچهها باشم. یک روز به ایشان گفتم شما مشغول جهادید اما من چه؟ چه کاری میتوانم انجام دهم؟ گفت برو کتابها را نگاه کن ببین درباره ثواب خدمت به همسر و خانواده چه روایتهایی داریم. عادت ما این بود که اگر میخواستیم درباره مسألهای همدیگر را مجاب کنیم، از احادیث استفاده میکردیم. یک بار که درباره مبحثی دنبال حدیث بودم به همان روایتهای ثواب خدمت به همسر که آقاسعید از آنها صحبت کرده بود برخوردم و دیدم کاملا درست میگفته است. در این احادیث برای خدمت به همسر پاداشهایی همسنگ ثواب جهاد و شهادت نوشته شده است و واقعا چه چیزی بالاتر از این میتواند باشد؟ آنهایی که جهاد میروند، مدتی میجنگند و در نهایت ممکن است شهادت یک مرتبه نصیبشان شود اما خانمها میتوانند هر روز با کارهایی که میکنند در جهاد باشند و پاداش چند مرتبه شهادت را ببرند.
بعد از شهادت همسرم یک سال در کنار بچهها ماندم و بعد از آن به خاطر شرایط روحی خودم دوباره به فضای کار برگشتم. البته تغییر مقطع دادم و در مدرسه دختران خودم به عنوان مشاور مشغول فعالیت شدم. حالا هم کنار بچهها هستم و هم کارم را دارم و به نظرم همسرم نیز از این اتفاق راضی است چون خودش هم قبلا دلش میخواست چنین شرایطی فراهم شود. گرفتن انتقالی کار راحتی نبود اما دخترم در یک جای استثنایی یعنی روبروی ضریح امام حسینعلیهالسلام دعا کرد و پدرشان هم دست به کار شد و قضیه به خوبی به سرانجام رسید.
وقتی اذن رفتن صادر میشود
حدود یکسال برای رفتن به سوریه پیگیری کرد ولی به دلیل مسئولیتی که در محل کارشان داشتند اجازه نمیدادند. چندماه هر روز پشت در اتاق سردار سلیمانی مینشست تا بتواند اجازه رفتن بگیرد. بعد از شهادتشان وقتی از طرف محل کارشان به منزلمان آمدند، یکی از مسئولان رده بالا گفتند ایشان از تیروهای خیلی خوب ما بودند و ما راضی نبودیم بروند اما نتوانستیم جلوی او را بگیریم. قبل از اعزام به سوریه 6 ماه از طرف محل کار مأموریتی در عراق داشت و بعد از برگشت یک ماه برای رفتن به سوریه دوندگی کردند. این اواخر حالش خیلی گرفته بود و مدام سر نماز گریه میکرد و خطاب به حضرت زینبسلاماللهعلیها میگفت چرا من را قبول نمیکنی؟! دائما هم به من میگفت دعا کن خدا حضور در سوریه را قسمتم کند که خدارا شکر نهایتا موفق شد اجازه رفتن بگیرد.
اولین نفر شفاعت تو را میکنم
همان روزی که نامه اعزامشان را دریافت کردند راهی شدند. وقتی تماس گرفتند و به من قضیه را اطلاع دادند، گفتم برای روزهای دیگر هم پرواز هست حداقل یک امشب را بمان و فردا برو، گفت نه، میترسم دوباره مانع رفتنم شوند. وقتی برای خداحافظی آمد، گفتم خیلی ذوق داری، در جواب گفت دوباره خواب ابوالفضل (شهید آرایشی) را دیدم. خودش از این خواب تعبیر به شهادت کرده بود. که واقعا هم تعبیر درستی بود. گفتم شهید شوی من چه کار کنم؟ گفت به والله اولین نفر شفاعت تو را میکنم. بعد از شهادت هر وقت که دلم میگیرد یا با سختی روبرو میشوم، با یادآوری این قول، دلگرم میشوم.
گویی که جانم میرود
قبل از این صحبتها پیش بیاید گاهی اوقات که برنامه نیمهپنهان ماه را نگاه میکردم و صحبت همسران شهدا را گوش میدادم وقتی از لحظه خداحافظی تعریف میکردند و میگفتند قلبم کنده شد، متوجه نمیشدم منظورشان چیست اما روز رفتن آقاسعید این را کامل حس کردم. نزدیکای ظهر بود که برای خداحافظی به خانه آمد. بچهها تازه از مدرسته برگشته و خواب بودند. از همان اولی که وارد خانه شد تا موقع رفتن اشکم بند نمیآمد. ناراحت نبودم ولی احساس میکردم دیگر او را نمیبینم. همیشه وقتی به مأموریت میرفت، میگفتم حالم خوبه چون میدانم در یک جای این دنیا داری نفس میکشی. اگر به نبودنت فکر کنم، نفس تنگی میگیرم. آقاسعید رفت سراغ بچهها آنها را از خواب بیدار کرد، آنها را روی دوشش گذاشت و در خانه دور زد و من همچنان اشک میریختم. گفت من به دوستانم گفتم تو شیرزنی. گفتم اصلا برای رفتنت مخالفتی ندارم اما انگار ته قلبم دارد میسوزد. کاملا میفهمیدم آخرین باری است که او را میبینم.
خلاصه با هر سختی بود خداحافظی کرد و همراه برادرش راهی فرودگاه شد. در مسیر به همه اقوام زنگ زده و حلالیت گرفته بود. با او تماس گرفتم، تلفنش مدام اشغال بود، به تلفن همراه برادرشوهر زنگ زدم و گفتم تلفن را روی حالت آیفون بگذار تا آقاسعید صدایم را بشنود. به او گفتم تو را به خدا بگذار بازهم حرف بزنیم. احساس میکردم او را سیر ندیدم. موقع پرواز دوباره زنگ زد و گفت دیگر میخواهم موبایل را خاموش کنم. خلاصه ساعت هفت شب هواپیمایشان پرواز کرد و من تا 11 شب اشکهایم بند نمیآمد.
پایان آسمانی
آقاسعید 20 دیماه 94 یک روز بعد از تولد دخترم عازم سوریه شدند و 24 دیماه هم به شهادت رسیدند. ایشان به من گفته بود سوریه شلوغتر از عراق است، اگر تماس نگرفتم نگران نشو. شبی که آقاسعید شهید شد به خواست خدا اینترنت گوشی من قطع شد و به همین خاطر از اخباری که درباره شهدا در فضای مجازی پخش میشد، بیخبر ماندم. همان شب در خواب پستچی بستهای برایم آورده است. وقتی از او پرسیدم این بسته از طرف چه کسی است، گفت از طرف یک مادر شهید. بسته را باز کردم دیدم داخل آن یک چادر نماز و جانماز است. چادر را سرم کردم و نمازی خواندم و همان موقع از خواب پریدم. دیدم ساعت حدود ساعت دو نیمه شب است. بعدها که برایم تعریف کردند فهمیدم تقریبا همان زمان با این خواب همسرم به شهادت رسیده است. فردی بعدها تعبیر آن نمازی که در خواب خواندید صبری است که خداوند در برابر این اتفاق به شما عطا کرده است.
دور، سه روز همه به جز من از شهادت آقاسعید مطلع بودند. مدام نزدیکانم تماس میگرفتند و احوالپرسی میکردند اما من اصلا به ذهنم خطور نمیکرد دلیل این تماسها چیست. چون پیکر آقاسعید توسط نیروهای داعش از معرکه برده شده بود، کسی شهادت یا اسارت او اطلاع دقیقی نداشت و به همین خاطر به صورت رسمی اعلام نمیشد.
تا اینکه بالأخره یک روز صبح زود بعد از اینکه دخترها را راهی مدرسه کردم، برادرهمسرم زنگ زد و گفت آماده شو با هم جایی برویم. گفتم کجا؟ گفت سعید زخمی شده است و او را آوردهاند. آنقدر این جمله را در فیلمها شنیده بودم که تا آن را گفت فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. یکدفعه احساس کردم جان از پاهایم رفت و اشکهایم سرازیر شد، آن طرف خط هم برادر همسرم دیگر حرفی نمیزد و فقط صدای گریه او میآمد.
روزهای سخت بیخبری
یک هفتهای که طول کشید تا نسبت به شهادت آقاسعید مطمئن شویم، خیلی سخت گذشت. در عکسی که گروه النصره از پیکر همسرم پخش کرده بودند، پایش به صورتی بود که انگار زخمی شده و هنوز به شهادت نرسیده است. برای همین همه دو به شک بودند. برادرشوهرم میگفت ممکن است اسیر باشد اما من اصلا دوست نداشتم چنین اتفاقی افتاده باشد. چون میدانستم داعش با اسرا چه رفتار ظالمانهای دارند.
تقریبا یک هفتهای این ماجرا طول کشید. روز آخر من نماز خواندم و گفتم خدایا تو که با پیراهن یوسف پدرش را از نگرانی درآوردی قسمت میدهم خبری هم به ما برسان. همان روز از سپاه تماس گرفتند و اطلاع دادند شهادت همسرم برایشان محرز و قطعی شده است.
هر وقت فرمانده اذن مرخصی بدهند، سرباز برمیگردد
تا روز چهلم منتظر برگشت پیکر همسرم بودم اما بعد از آن به خواست خدا راضی شدم. مدتی قبل همسر شهید سلطانمرادی که اتفاقا پیکر همسر ایشان هم تازه امسال به کشور بازگشت، مصاحبهای در تلویزیون داشتند و در آن جمله زیبایی گفتند که در خاطر من مانده است. او در جواب سؤالی درباره برگشت پیکر همسرش گفت: همسر من سرباز حضرت زینب است، هر وقت خانم اذن مرخصی بدهند میآید. این حرف ایشان خیلی به دل من نشست. در آن مدتی که منتظر بازگشت پیکر آقاسعید بودیم این جمله به یادم میآمد و دلم آرام میگرفت.
بزرگترین هدیهات منم
تا اینکه امسال دقیقا روز زن بود که از طرف معراج تماس گرفتند و گفتند براساس آزمایشت انجام شده هویت پیکر آقاسعید تأیید شده است. وقتی روز زن خبر بازگشت پیکر او را دادند همان موقع یاد حرف همسرم افتادم که هر وقت روز زن به من هدیهای میداد، میگفت: بزرگترین هدیهات منم.
کسی که همیشه هست
من همیشه میگویم شهادت مبارک است و بسیار با مردن تفاوت دارد. من هم تجربه فوت پدرم را داشتم و تجربه شهادت همسرم. به هردوی آنها هم به شدت وابسته بودم. بعد از فوت پدرم تقریبا 6 ماه عزادار بودم و دائما گریه میکردم. اما بحث شهادت به آدم توان میدهد. الان هم دلتنگی میکنم ولی اگر آدم به بحث شهادت اعتقاد داشته باشد، مطمئن هستی شهید زنده است و در کنار شما حضور دارد و به خوبی می توانی نشانههای این حضور را حسکنی. بارها شده از همسرم چیزی خواستم که خیلی زود انجام شده است.
چند وقت پیش یک روز پنجشنبه دخترها بهانه گرفتند که به پارک بانوان برویم. با چند تا از همسران شهدا و فرزندانشان قراری گذاشتیم و به پارک رفتیم. موقع برگشت یکی از دخترها گفت سر مزار بابا برویم. ساعت 11 شب بود که از بهشتزهرا بیرون آمدیم و بعد خوردن شام به خانه برگشتیم. آن روز من سرماخورده بودم و حال خوبی نداشتم. دلم هم گرفته بود. وقتی بچهها خوابیدند من کمی گریه کرده و با همسرم درددل کردم. فردا صبح با فردی برای تعویض سنگ مزار همسرم در بهشت زهرا قرار داشتم. صبح زود به بهشت زهرا رفتم و کمی با خلوت کردم. در راه برگشت از بهشتزهرا بودم که دخترم تماس گرفت و گفت مامان دیشب خواب بابا را دیدم. وقتی خواب را تعریف کرد خیلی خوشحال شدم. همین برایم نشانهای بود که آقاسعید حرفم را شنیده است.
اکثرا پل ارتباطی ما با آقاسعید فاطمه زهراست. چندبار هم که خودش دلتنگی کرده پدرش را در خواب دیده است. قبل از برگشت پیکر پدرش مدام میگفت چرا بابای من تابوت ندارد. دو بار که خیلی دلتنگی کرد پدرش را در خواب دیده که به او میگوید فاطمه زهرا من همیشه هستم فقط تو من را نمیبینی.
چند وقت پیش هم آقاسعید به خواب یکی از همکارانش آمده و گفته بود چون فاطمه زهرا خیلی بیتابی میکند دیگر میخواهم برگردم که دقیقا چند وقت بعد از آن پیکرشان پیدا شد.
وعده دیدار
اگر یکبار دیگر بتوانم آقا سعید را ملاقات کنم فقط به او میگویم خیلی دلم برایت تنگ شده است. آن زمانی که قسم خورد اولین نفر مرا شفاعت میکند، در ادامهاش گفت اگر من شهید شدم، زود پیش من بیا اما بعدش نگاهی به دخترها افتاد و حرفش را اینطور تغییر داد که نه، این دو تا خیلی کوچکند اینها را بزرگ کن و بعد بیا. و من برای آن وعده دیدار لحظهشماری میکنم.