کد خبر: ۳۷۴
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۰:۱۹
پپ
صفحه نخست » داستانک


مرضیه ولی حصاری

از شرکت که خارج می‌شوم سوز سرما تمام بدنم را به لرزه در می‌آورد، یقه پالتو را بالا می‌کشم تا سرمای کمتری را احساس کنم. سوز سرما و نم‌نم باران که هر از گاهی خودی نشان می‌دهد پیاده رو را خلوت کرده است. از این که صبح تصمیم گرفتم بدون ماشین بیایم پشیمانم. در این هوا به سختی تاکسی پیدا می‌شود. پیاده راه می‌افتم هنوز چند قدمی از شرکت دور نشده‌ام که دیدن صحنه‌ای مرا در جایم میخکوب می‌‌کند. پیرمردی در گوشه پیاده‌رو نشسته و بالای سرش نوشته‌ای چسبانده که توجه هر رهگذری را به خود جلب می‌کند؛ واکس صلواتی، آن هم در این هوای سرد. نزدیک‌تر می‌روم. ظاهر پیرمرد آراسته‌تر از آن است که گمان کنم قصد گدایی دارد. سرش پایین است و آرام زیر لب چیزی را زمزمه می‌کند. رو به رویش می‌ایستم و سلام می‌کنم. با لبخندی گرم جواب سلام را می‌دهد.

- پسرم می‌خوای کفش‌هات واکس بزنم؟

- حاج آقا هوا خیلی سرده، الان زمان مناسبی برای این کار نیست. سرما می‌خورید، بهتر نیست یه روز دیگه به دنبال کار خیر باشید؟

- بله جوون سرده، ولی نذر کردم. نذر که نمی‌شه انجام نداد. حالا اگه خیلی سردت نیست کفشت بده واکس بزنم.

حسی وسوسه‌ام می‌کند تا بدانم چه چیز پیرمرد را در این سرما به این نقطه از زمین وصل کرده است. کفش‌هایم را در می‌آورم و دمپایی آبی رنگی را که پیرمرد نشانم می‌دهد می‌پوشم. همان جا ایستاده‌ام که پیرمرد با دست چهارپایه‌ای اشاره می‌‌کند و می‌گوید:

ـ بشین پسرم، این‌طوری خسته می‌شی.

می‌نشینم، نگاهی به دستان پیرمرد می‌کنم که سریع در حال واکس زدن است. ناگهان چشمانم به دستانش خیره می‌ماند. همان خال‌کوبی است، تا عمر دارم یادم نمی‌رود. روی دست چپ جمله به خاطر مریم خال‌کوبی شده. تمام بدنم گُر می‌گیرد. نگاهی به چهره پیرمرد می‌کنم. چقدر زوایای چهره‌اش آشناست. اشتباه نمی‌کنم، خودش است. احساس می‌کنم زخم کینه‌ای سی ساله در دلم سر باز کرده...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: