کد خبر: ۳۷۳
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۰:۱۸
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


م. سرایی فر

ساعت نزدیک 8 صبح بود که زنگ در خانه را زدند. از پله‌های یخ زده، با احتیاط رفتم پایین و تحویلش گرفتم. توی یک کارتن کز کرده بود یک گوشه، زبان بسته. کاکل کوچک و خمیده‌اش خراش و زخم داشت. بدنش جابه‌جا، کچلی داشت و بوی بد مرغدانی می‌داد. همه جای بدنش،کثیفی چسبیده بود حتی روی کله‌اش. پرسیدم: مریض که نیست؟ بنده خدایی که آورده بودش گفت: نه، خیالتون راحت. فقط بهش آب بدید.

وقتی خواست مرا با مرغی که تکلیفش را معلوم کنم، تنها بگذارد و برود، یکهو ترس برم داشت. گفتم: ببخشید، خودتون بلدید بکُشیدش؟

لبخندی زد و با عطوفت به مرغ نگاه کرد: نه خواهر، من دلم نمیاد. بذاریدش توی حمام تا شب همسرتون یه فکری براش کنه. بعد در حالی‌که می‌رفت تأکید کرد: حتما بهش آب بدید. از دیروز آب نخورده.

یک لحظه احساس سنگدلی کردم. ازسؤالی که کرده بودم شرمنده شدم. آدم باید خیلی قسی‌القلب باشد که در دم بخواهد حیوانی را آن وقت صبح، توی آن سرمای گزنده بکشد، بخصوص که آن آدم یک «زن» باشد. هرچند حیوان را برای ریختن خونش گرفته بودیم، بلاگردان پرایدی که هفته پیش خریده بودیم، اما اسم کشتن که می‌آمد، آدم هول برش می‌داشت.

مرغ را با احتیاط بردم بالا. مراقب بودم از جاش بلند نشود وگرنه می‌انداختمش و فرار می‌کردم. حیوانکی مثل سنگ چسبیده بود گوشه کارتن و فقط از لرزش کارتن و تکان‌های ریز سرش می‌شد فهمید که مجسمه نیست.

هنوز مادرشوهر و دختر کوچکم از خواب بیدار نشده بودند. کارتن را گذاشتم گوشه حمام. متأسفانه حمام و دستشویی و روشویی خانه ما، همه‌اش یک جا است، مثل خیلی از خانه‌های 50 متری تهران. اولش فکر کردم بگذارمش گوشه حیاط، جلو آفتاب بی‌رمقی که زورش به سرمای یخبندان دیشب نمی‌چربید. اما ترسیدم گرفتار گربه‌ای ، سگی، دزدی چیزی بشود. خطر نکردم درهر صورت. مرغ زنده پیدا کردن توی تهران به این راحتی‌ها نیست. کلی این در و آن در زده بودیم و نشانی‌های مختلف گرفته بودیم تا بالأخره شاگرد مکانیکی دو خیابان پایین‌تر قول داده بود یکی برای‌مان بیاورد از اسلامشهر. که به یخبندان خورد و به تعویق افتاد. می‌گفتند راه پر از برف و یخ است و نمی‌شود رفت سراغ مرغ فروش. هر روز که دیرتر می‌شد، 5 تومان می‌رفت روی قیمت. یعنی اگر ده روز دیرتر می‌آوردند، باید 50 تومان بیشتر می‌دادیم. ولی خدا را شکر، 3 روز بیشتر طول نکشید.

مرغ بینوا آن‌قدر آب خورد که ترسیدم تلف شود. همین‌طور که نگاهش می‌کردم که چطور آب را از نوک منقارش تلمبه می‌کند توی حلقش و از کناره های منقار، می‌ریزد بیرون، زنگ در به صدا در آمد. گوشی را برداشتم. پستچی بود. مدارک ماشین را آورده بود. رفتم پایین اما همه‌اش چشمم دنبال همسایه‌ای، رهگذری، کسی می‌گشت؛ آدم جاافتاده و دنیا دیده‌ای که بتواند از پس بریدن سر مرغ بربیاید. اما هیچ کس توی آن سرما برای قدم زدن یا حتی ماست خریدن بیرون نمی‌رود. مردم توی خانه‌هایشان می‌مانند و از پنجره کسانی را که مجبورا بیرون رفته‌اند و با احتیاط روی برف قدم برمی‌دارند، تماشا می‌کنند. مدارک را گرفتم و خواستم برگردم. یکهو به فکرم رسید شاید همین بنده خدا که تا در خانه آمده بتواند مرغ را بکشد. خدا را چه دیدی؟

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: