کد خبر: ۳۷۲
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۰:۱۸
پپ
صفحه نخست » داستان


معصومه پاکروان

من یکی از اهالی آپارتمان خیابان گل و بلبل هستم. اینجا ساختمانی است که هرگز روی آرامش ندیده و به گمانم نخواهد دید.

در یک روز معمولی مثل بقیه روزها آقای سالادی ناگهان با صدای فریاد مانندی که هر خواب رفته‌ای را بیدار و هر بیداری را خواب به خواب می‌کرد وسط پارکینگ فریاد زد:

ـ ای وای... ای داد... ای بیداد... مگر ما اعصابمان را از سر راه آورده‌ایم؟ مگر ما گناه کرده‌ایم که خانه‌مان را دادیم آپارتمان کردند؟!

و همین هشدار بود که پای یکی یکی اعضای ساختمان را بیرون کشید و اول از همه خانم سعادت فریاد زد:

ـ باز چه شده آقای سالادی؟ ساعت دو بعدازظهر است!

این‌جا بود که آقای سالادی مثل کسی که تیر خورده باشد با فریاد بلندتری جواب داد:

ـ شما بگو چه شده خانم سعادت! شما بگو!

خانم سعادت هاج و واج به او نگاه کرد و گفت:

ـ شما سرو صدا کردی من بگویم چه شده؟

آقای سالادی دیگر چنان عنان اختیار از دست داده بود که نمی‌توانست تن صدایش را کنترل کند برای همین با داد و فریادی بلندتر گفت:

ـ من سر و صدا کردم خانم سعادت؟ من سرو صدا کردم؟ شما بفرمایید فیلمی که داشتید می‌دیدید خوب بود؟

آقای تهرانی چشمانش را می‌مالید که گفت:

ـ آقای سالادی با فیلم دیدن خانم سعات چه کار دارید؟ ما را زابراه کردید!

پزشک‌مهر هم سرو کله‌اش پیدا شد و در حالی که به شدت آشفته و به هم ریخته بود گفت:

ـ ترسیدم آقای سالادی چه شده؟

آقای سالادی دست بالا برد و گفت:

ـ حالا به همه بدهکار هم شدیم!

همه با هم آهی بلند به نشان اعتراض کشیدند و آقاسلمان گفت:

ـ آقای سالادی ما که ساعت دو بعدازظهر از خانه‌هایمان نیامدیم بیرون که سرو صدا کنیم. پس شما سرو صدا کردید شما بدهکار هستید!

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: