کد خبر: ۳۷۰۴
تاریخ انتشار: ۲۴ تير ۱۳۹۹ - ۱۱:۰۹
پپ
صفحه نخست » کنز

حسنی احمدی

علی در دار‌الخلافه نشسته است و به حساب و کتاب اموال بیت‌المال مشغول است. مقداد آرام وارد می‌شود و در کنار علی می‌نشیند. علی به چهره مقداد نگاهی می‌اندازد، کسی با او صحبت می‌کند و متوجه می‌شود که مقداد برای درخواست کمک مالی آن‌جا آمده است و از بیان آن شرم دارد.

علی چراغ اتاق را خاموش می‌کند و کیسه‌ای زر برمی‌دارد. دستان مقداد را جلو می‌کشد و کیسه را در میان دستان مقداد می‌گذارد و می‌گوید: مقداد تو سکوت کن امشب من فقط با تو سخن می‌گویم.

مقداد کیسه زر را می‌گیرد. صدای گریه مقداد در اتاق می‌پیچد. علی دست برشانه مقداد می‌گذارد و می‌گوید: پس چرا گریه می‌کنی. مقداد زیر لب می‌گوید: یا علی گمان می‌کنم دیگر مرا دوست نداری که در تاریکی با من سخن می‌گویی در حالی که من عاشق دیدن چشمان تو هستم. علی شمع را روشن می‌کند. مقداد نگاهی به چهره علی می‌کند. محاسن علی از اشک چشمانش خیس شده است طوری که اشک از آن‌ها می‌چکد.

علی مقداد را در آغوش می‌کشد و در گوشش زمزمه می‌کند: علت خاموش کردن شمع این بود که من از لحظه ورود تو فهمیدم برای نیازی پیش من آمدی نگذاشتم که نیازت را بگویی چون چیزی که انسان بداند برادر مؤمنش نیاز دارد نباید راضی به تقاضای شفاهی او باشد و علت این‌که چراغ را خاموش کردم این بود که انسان مؤمن و آبرومند وقتی درخواست حاجتی از کسی می‌کند از شرم، خجلت و حیا گونه‌هایش سرخ می‌شود، چشمانش در دیدگانش می‌لرزد و عرق شرم بر پیشانی‌اش می‌نشیند.

خاموش کردن چراغ نه برای ندیدن جمال زیبای تو بلکه برای ندیدن آن چشمان لرزان و عرق شرم به پیشانی تو بود که دیدنش مرا بیشتر از تو آزار می‌داد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: