کد خبر: ۳۶۳۳
تاریخ انتشار: ۱۸ تير ۱۳۹۹ - ۱۷:۱۲
پپ
صفحه نخست » داستانک

فاطمه قهرمانی

برای بیدار ماندن دست به هر کاری زدم. از خوردن قهوه و نسکافه بگیر تا آب زدن هر چند ثانیه یکبار به صورتم اما فایده‌ای نداشت. آخرش هم به ذهنم رسید مثل کارتون تام و جری بین پلک‌هایم چوپ کبریت بگذارم! خنده‌ام گرفت. انگار واقعا زده بود به سرم! نگاهم به ساعت روی میز تحریرم افتاد. عقربه‌ها ساعت سه و نیم صبح را نشان می‌داد. لعنت به شیمی و فیزیک و متعلقاتش! به سرم زد بروم بخوابم و قید دوره را بزنم. چشمم به تختم افتاد. با آن پتوی سرمه‌ای رنگ با زبان بی‌زبانی من را به سوی خودش می‌خواند! داشتم کم‌کم عنان از کف می‌دادم که ناگهان چهره علیرضا مرادی در مقابلم جان گرفت. حتما الان بیدار بود و داشت دور پنجم را میزد! اگر نمره‌اش از من بالاتر میشد چه؟ چطوری در چشمان آقای احمدی نگاه می‌کردم؟ اگر او برای المپیاد انتخاب می‌شد چه؟ آقای احمدی گفته بود از روی معدل پایان ترم‌تان تصمیم می‌گیریم. این امتحان هم که میان ترم بود و نمره‌اش خیلی تأثیر داشت. نه نباید کم می‌آوردم. هنوز دوره‌ام تکمیل نشده بود. از جا برخواستم باید یک لیوان دیگر قهوه می‌خوردم. قهوه با کاکائوی تلخ حتما سر پا نگهم می‌داشت.

**

ـ امیری؟

ـ بله؟

ـ حواست کجاست؟ کجایی؟

ـ همینجام آقا.

دروغ می‌گفتم! همه جا بودم جز آنجا! یعنی الان کجا بود؟ چه می‌کرد؟ چند تا از معلم‌ها به همراه ناظم به خانه‌شان رفته بودند تا او را بیاورند. من اما از روبه رو شدن با او واهمه داشتم. اگر دیدمش چه بگویم؟ همیشه شاد و خندان دیده بودمش. چطور می‌توانستم در چشمانش زل بزنم و بگویم متأسفم؟ بگویم غم آخرت باشد؟ از وقتی به این دبیرستان آمده بودم می‌شناختمش. همیشه با هم رقیب بودیم. این رقابت آنقدر پررنگ بود که گاهی سودای مهندس هوا فضا شدن از سرم بیرون می‌رفت و تمام انگیزه‌ام می‌شد شکست او. با وجود همه این‌ها دلم نمی‌خواست به این حال دربیاید. یعنی می‌توانست با مرگ مادرش کنار بیاید؟! ‌چشمم که به چشمان بی‌فروغش افتاد از ذهنم گذشت که شاید نتواند! با آن لباس مشکی و موهای آشفته و صورتی که از تک تک اجزایش نا امیدی می‌بارید چه غمگین می‌نمود.

**

کتاب‌هایم را جمع کردم و داخل کوله قهوه‌ای رنگم گذاشتم. صدای آقای نجم غافلگیرم کرد:

ـ امیری بمون کارت دارم.

همه نگاه‌ها برگشت سمت من و نگاه کنجکاو من به آقای نجم. چند دقیقه‌ای طول کشید تا بچه‌ها با اکراه کلاس را ترک کردند. کنار میز او ایستادم و به کیف چرمش زل زدم. پرسید:

ـ چرا درس نمی‌خونی؟ چت شده امیری؟ امتحان این بارت هم خراب کردی!

سرم به زیر انداختم و هیچی نگفتم. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و فشرد:

ـ چی شده پسر؟ به من بگو. مشکلی برات پیش اومده؟ تو جای پسر منی. اگه چیزی هست بگو تا کمکت کنم.

عجب مخمصه‌ای بود. از یک طرف نمی‌توانستم یعنی اصلا نمی‌دانستم چه بگویم و از طرف دیگر آقای نجم باهوش‌تر از این حرف‌ها بود که بتوانم از جواب دادن به سؤالش طفره بروم. خجالت زده گفتم:

ـ راستش آقا دست و دلمون به درس خوندن نمیره!

ـ چرا؟!

ـ آخه... خب... راستش...

ـ بزار خودم بگم. به خاطر مرادی؟

ـ بله...

ـ آخه چرا؟ اون براش مشکل پیش اومده، تو چرا درس نمی‌خونی؟

ـ چی بگم آقا؟ شاید خنده‌دار باشه اما درس خوندن بدون اون مزه نداره! حالا که اون تو این حال و اوضاع می‌بینم حس می‌کنم نامردی که باز هم بحث قدیمی و مسخره کی از همه بهتره مطرح بشه.

ـ ببین عزیز من تو داری اشتباه میکنی. معلم‌ها روی شما دو تا حساب باز کردن. مدرسه به این امید داره که شما تو المپیاد رتبه بیارید و همه رو سربلند کنید. تو باید به مرادی کمک کنی نه این که خودت بشی قوز بالای قوز!

تمام طول روز به حرف‌های آقای نجم فکر می‌کردم واقعا چطور می‌توانستم به او کمک کنم؟

***

کنارش نشستم. متعجب نگاهم کرد. نمی‌دانستم باید از کجا شروع کنم.

ـ می‌تونم یه کمکی ازت بخوام؟

ـ چه کمکی؟

سرم را به زیر انداختم و زمزمه کردم:

ـ نمی‌دونم چطور باید بهت بگم!

ـ بگو راحت باش...

ـ خب راستش... من... یعنی ما... مهمان داریم... یعنی فامیلامون از شهرستان اومدن خونمون.

ـ خب؟

ـ می‌خواستم ازت خواهش کنم حالا که خونه‌تون تو کوچه ماست می‌تونم تو مدتی که امتحانات پایان‌ترم برگزار میشه بیام خونه شما با هم درس بخونیم؟ من هم یه سری از مشکلات درسیمو ازت بپرسم؟ نگاهم کرد. ملتمسانه گفتم:

ـ به خدا من پررو نیستما! فقط تو به ذهنم رسیدی. ما باهم رفیقیم، مگه نه؟!

خودم هم خنده‌ام گرفت ما هیچوقت تا به حال رفیق نبودیم! لبخندی زد و پاسخ داد:

ـ باشه بیا.

***

استرس داشتم. قلبم داشت از سینه‌ام بیرون میزد. دقیقا نمی‌دانستم که اگر چه اتفاقی می‌افتاد خوش حال می‌شدم! و این کلافه‌ترم می‌کرد. اگر او معدلش بالاتر می‌شد خوشحال می‌شدم یا اگر خودم نفر اول می‌شدم؟ نگاهی به علیرضا انداختم. لبخندی روانه‌ام کرد. در این مدت کوتاه حسابی با هم جور شده بودیم. فکر نمی‌کردم روزی برسد که او بشود دوست صمیمی‌ام. مهربان و صاف و ساده بود و البته بسیار باهوش! خیلی زودتر از آنچه فکر می‌کردم راه افتاد و حتی از من جلو زد. این اولین بار بود که از جلو افتادن کسی از خودم کیف می‌کردم! امروز روز دادن کارنامه‌ها بود. دل توی دلم نبود. بالأخره به مدسه رسیدیم. اول علیرضا کارنامه را گرفت. معاون که چشمش به ما دو تا افتاد با خنده گفت:

ـ باورم نمیشه که شما دو تا این معدل آورده باشین.

کارنامه را از دستش گرفتم و نگاهی به نمره خودم در آن انداختم. اینبار چشمم به معدل علیرضا افتاد باور کردنی نبود! هر دو یک معدل داشتیم...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: