مرضیه ولیحصاری
آرام و شمرده درختهای کنار جوی آب را میشمارم. هنوز تا کافیشاپ چند دقیقه راه مانده، میخواهم با شمردن درختها فکرم را مشغول کنم اما انگار بیفایده است هرچی تلاش میکنم کمتر نتیجه میگیرم. بارها این مسیر را رفتهام اما این بار از همیشه طولانیتر به نظر میآید. جلوی در کافیشاپ میایستم. نگاهی داخل کافیشاپ میچرخانم، همانجا نشسته است مثل همیشه متین و موقر. گوشه شالم را محکم در میان انگشتانم میگیرم تا شاید کمی از استرسم کاسته شود. از دور نگاهش در نگاهم گره میخورد، لبخندی روی صورتش مینشیند. دستی برایم تکان میدهد به طرفش میروم بلند میشود و مثل همیشه با لبخندی مهربان سلام میکند. جواب سلامش را زیر لب میدهم و روبرویش روی صندلی مینشینم. مثل دخترهای چهارده ساله خجالت میکشم، انگار نه انگار که دختری بیست و هشت ساله هستم و امین یکی از خواستگارانی است که تعدادشان هم دیگر از دستم در رفته است.
ـ مریمخانم براتون چی سفارش بدم؟
سرم را بلند میکنم باورش سخت است، اینجا نشستهام تا حقیقت را بگویم. کاری که بارها انجام دادهام اما این دفعه برایم فرق میکند. زیر لب میگویم:
ـ قهوه تلخ
ـ به نظرتون بهتر نیست امروز که روز خوبی برای هر دومونه دهنمون شیرین کنیم. نظرتون در مورد کیک شکلاتی چیه؟
سکوت میکنم انگار هیچ حرفی برای گفتن ندارم امین همچنان منتظر است تا جوابش را بدهم. سکوتم که طولانی میشود پیشخدمت را صدا میزند. قهوه سفارش میدهد و کیک شکلاتی.
ـ مریمخانم احساس میکنم حالتون خوب نیست.
کمی خودم را جمع و جور میکنم شال را روی سرم مرتب میکنم و میگویم:
ـ نه خوبم
ـ آخه یه طوری... اصلا ولش کنید بهتر حرفامون شروع کنیم. امیدوارم امروز بتونم جواب مثبت از شما بگیرم.
امین لبخند میزند و من دلم شور میزند. باید شروع کنم ادامه دادن این ماجرا بیشتر خودم را آزار میدهد. پیشخدمت قهوه و ظرف کیک را روی میز میگذارد و سریع دور میشود شاید او هم میداند قرار نیست اتفاق خوبی بیوفتد. فنجان قهوه را جلوتر میکشم انگشتان یخ زدهام را دورش حلقه میکنم. امین بشقاب کیک را به طرفم هول میدهد، اما من فقط به قهوه تلخی که انگار فال زندگیام در آن نقش میبندد نگاه میکنم. سرم را بالا میآورم امین با اشتیاق تکهای از کیک شکلاتی را در دهان میگذارد. باید بگویم.
ـ راستش آقای مهدوی همون روز که تو لابی دانشگاه گفتید که میخواید با خانواده برای خواستگاری بیاد من بهتون گفتم که قصد ازدواج ندارم.
ـ هنوز بعد این همه آمد و رفت به من میگید آقای مهدوی! الان برای چی دارید این حرفها رو میزنید؟ ما حرفهای مهمتری برای گفتن داریم در مورد آینده، گذشته چه اهمیتی داره؟
ـ نه!! یه کم صبر کنید وسط حرفم نپرید خواهش میکنم. اجازه بدید رشته کلامم پاره نشه! من باید یه موضوع خیلی مهم رو به شما بگم.
ـ ببین مریم تو هر شرطی داشته باشی من مشکلی ندارم. خوب گوش کردی، هر شرطی. من عاشق تو شدم، عاشق نجابت و متانتت، عاشق هوش و زیباییت، عاشق اینکه همه چیز تمومی. تو چند بار به من جواب رد دادی من پدرم دراومد تا بیام خواستگاری حالا دوست دارم حرفهای خوب بزنیم.
سرم را پایین میاندازم قطره اشکی در گو شه چشمم جولان میدهد. تمام توانم را جمع میکنم، جرعهای از قهوه تلخ را مینوشم.
ـ خواهش کردم بذارید حرفم رو بزنم.
ـ باشه بگید ولی من این رو بگم که تحت هیچ شرایطی از ازدواج با شما منصرف نمیشم حالا هر چی دوست دارید بگید.
آب دهانم را به سختی قورت میدهم حس میکنم امیدی در دلم قوت گرفته.
ـ شما اون روز که تو دانشگاه گفتید میخواید بیاید خواستگاری، من به شما گفتم که قصد ازدواج ندارم اما شما اهمیتی ندادید و مادرتون فرستادید خونه ما. حالا اینکه آدرس از کجا پیدا کردید من نمیدونم. همون روز هم مادرم به مادرتون گفت که دخترم قصد ازدواج نداره. نگفت؟
ـ چرا گفتن ولی بلأخره راضی شدن که ما بیایم خواستگاری الانم فکر نکنم مخالف باشن!
ـ مسأله مخالفت اونا نیست مسأله چیز دیگهایه
امین اخمهایش را در هم کرده و نگاهم میکند سرحالی یک ربع پیش را ندارد. دلم برایش میسوزد. باید زودتر خلاصش کنم.
ـ من وقتی که دوازده سالم بود یه عمل جراحی کوچیک انجام دادم.
ـ خوب انجام داده باشید چه اهمیتی داره؟
ـ امیدوارم درکش برای شما که پزشک هستید راحتتر باشه. تو اون عمل به من خون تزریق کردن.
امین سکوت کرده و با فنجان قهوهاش بازی میکند. جرعهای دیگر از قهوه مینوشم. تلخی قهوه به اندازه تلخی تمام این سالها به تنم مینشیند.
ـ خون آلوده بود و من هپاتیت گرفتم. تا به حال به هر خواستگاری که این مسأله رو گفتم رفتن و پشت سرشون نگاه نکردن. به خاطر همین تصمیم گرفتم فکر ازدواج از سرم بیرون کنم. تا اینکه سر و کله شما پیدا شد. آنقدر پا فشاری کردید تا اینکه راضی شدم بیاید خواستگاری شما با بقیه یه فرق بزرگ دارید اینکه لازم نیست بهتون توضیح بدم که من برای ازدواج مشکلی ندارم و اینکه میتونم بچههای سالمی داشته باشم.
رنگ چهره امین تغییر کرده است. انگار سطل آب سردی را روی سرش خالی کرده باشند. اما من راحت شدم دیگر همه چیز تمام شد میتوانم راحت قهوه تلخم را بنوشم.
ـ آقای مهدوی حالتون خوبه؟
امین به خودش میآید، هنوز از حرفهایم گیج گیج است.
ـ راستش من یه کم شوکه شدم منتظر شنیدن هر چیزی بودم غیر از این.
ـ مهم نیست هنوز که اتفاقی نیوفتاده.
ـ اگر اجازه بدید من احتیاج دارم چند روز فکر کنم. امیدوارم از دست من ناراحت نشید. من اصلا نمیدونم چیکار باید بکنم.
ـ بهتون حق میدم.
امین از جایش بلند میشود. پول میز را حساب میکند و از کافیشاپ خارج میشود. اما من همانجا مینشینم باید قهوه را تا آخر بنوشم. حرفهای چند لحظه قبل امین در گوشم صدا میکند «من عاشق تو شدم».
*
کتابهایم را از روی میز برمیدارم و داخل کیف میگذارم. چشمم به لیوان آب نصفه روی میز میافتد. آب لیوان را در گلدان شمعدانی کنار پنجره خالی میکنم. پرده را کنار میزنم کوچه مثل همیشه خلوت است دل آسمان هم مثل دل من بدجوری گرفته است. باران بیوقفه میبارد. مقنعهام را سر میکنم اگر دیر راه بیوفتم به کلاس اولم نمیرسم. سوییج را برمیدارم و آرام از پلهها پایین میروم تا کسی را از خواب بیدار نکنم. دلم ضعف میرود اما حوصله صبحانه خوردن ندارم. بیصدا دستگیره در را پایین میکشم.
ـ مریم مادر چرا صبحانه نخورده داری میری.
سر برمیگردانم مادر در چهارچوب در ایستاده است مثل همیشه نگران صبحانه نخوردن بچههایش.
ـ بیدارتون کردم مامان ببخشید.
ـ نه عزیزم بیدار بودم. سلامت کو اول صبحی بیا چایی دم کردم.
ـ سلام مامان خوشگلم. دیرم میشه صبحانه نمیخورم.
ـ نمیخورم نداریم با شکم گرسنه که چیزی تو مغزت نمیره.
مقاومت بیفایده است پس تسلیم میشوم. مادر فنجان چایی را روبرویم میگذارد و بعد با آرامشی که فقط خاص خودش است لقمه کره و عسل را آماده میکند.
ـ مامان دیرم میشهها
ـ راستش چند روز میخوام ازت یه سؤالی بپرسم فرصت نمیشد نمیخواستم بقیه هم بشنون گفتم شاید دوست نداشته باشی.
سرم را پایین میاندازم و با قاشق به جان شکرهای درون استکان چای میوفتم.
ـ نگفتی واکنش امین چی بود وقتی که گفتی...
ـ هیچ واکنش خاصی نداشت مامان اصلا چه اهمیتی داره اینم مثل بقیه...
ـ مریم به چشمام نگاه کن.
به چشمان مادر نگاه میکنم. چشمانش به کاسه خون شبیهتر است تا چشمان زیبای مادر من. معلوم است باز گریه کرده. چشمانم را میدزدم. میدانم دلش خون است برای من.
ـ تو از امین خوشت اومده؟ نه
ـ نه مامان من از هیچ کس خوشم نیومده. نگران هم نباش. قرار شده چند روز فکر کنه. حق هم داره صحبت یک عمر زندگیه. شوخی که نیست.
ـ ولی اگر جوابش...
ـ ولی نداره جوابش هر چی باشه من مسیر زندگی خودم میرم.
تعلل نمیکنم لقمهای را که پیچیده از دستانش میگیرم. بوسهای به گونهاش میزنم و بدون اینکه حتی فرصت خداحافظی را بدهم از در خانه بیرون میآیم.
ماشین را از پارکینگ در میآورم باران شدت گرفته باید با آژانس میرفتم ترافیک بدجوری اعصابم را به هم میریزد. نگاهی به ساعت میاندازم وقت زیادی نمانده حرکت میکنم. چند خیابان آنطرفتر ترافیک در انتظارم است. رادیو را روشن میکنم تا کمتر حرص بخورم. خواننده محزون میخواند: «نبستهام به کس دل نبسته کس به من دل» هنوز در حال و هوای موسیقی هستم که با شدت به جلو پرت میشوم. حسابی ترسیدهام. از ماشین پیاده میشوم چیزی از سپر باقی نمانده. مرد راننده که حسابی ناراحت است میگوید:
ـ ببخشید خانم زمین لیز بود هر چی ترمز کردم نگرفت. الان زنگ میزنم افسر بیاد.
*
افسر کروکی را میکشد. کارت بیمه را میگیرم و راه میافتم. مثل موش آب کشیده شدهام. کلاس اولم را هم از دست دادم. اصلا چه اهمیتی دارد. نمیدانم چرا همش فکر میکنم پزشکی خواندن برای من اشتباه است شاید چون...
به سمت دانشکده میروم طبق معمول چتر را هم فراموش کردهام بردارم. هنوز چند قدمی بیشتر نرفتهام که چتری روی سرم گرفته میشود. سر برمیگردانم امین است.
ـ سلام حالتون چطوره؟ خیلی خیس شدید اینطوری سرما میخورید.
زیر لب جواب سلامش را میدهم از روز کافیشاپ تا امروز سعی کردم بودم امین را نبینم. به نزدیک پلههای در ورودی رسیدهایم امین میایستد.
ـ خانم سعادت من تو این مدت خیلی فکر کردم نمیدونم چطوری باید بهتون بگم.
لبخند تلخی روی لبهایم مینشیند.
ـ لازم نیست چیزی بگید من درکتون میکنم.
ـ من تنها پسر...
ـ گفتم که لازم نیست توضیح بدید الانم تشریف ببرید کلاستون دیر میشه.
امین سرش را پایین میاندازد. نمیخواهد غم را در چشمانش ببینم.
چتر را به طرفم میگیرد.
ـ چتر پیش شما باشه بارون خیلی شدید.
دستم را جلو میبرم و چتر را میگیرم. امین به سرعت از جلوی چشمانم ناپدید میشود. همانطور جلوی پلهها میایستم چتر را میبندم تا باران اشکهایم را بشوید. آرام تکرار میکنم: «نبستهام به کس دل نبسته کس به من دل»...