کد خبر: ۳۶۲۹
تاریخ انتشار: ۱۸ تير ۱۳۹۹ - ۱۶:۴۰
پپ
سحر، دختر پرجنب و جوش
صفحه نخست » داستان

سید مهدی طیار

تصویرساز: یاسمن امامی

مادر چنان با عطوفت و ملاطفت به سر انگشتانش خیره بود که سحر غبطه خورد. البته نفهمید به چه، ولی مطمئن بود غبطه خورده.

مادر در آشپزخانه، نزدیک پنجره ایستاده بود و در روشنایی درخشانی که آفتاب بعدازظهر خیرات می‌نمود، یک مورچه بال‌دار را تماشا می‌کرد؛ مورچه‌ای یک‌ سانتی‌متری، با بدنی خوش‌فرم و براق، قهوه‌ای رنگ، دارای بال‌هایی شفاف و بلورین، که مثل فرشته‌ای کوچک، با حرکاتی آرام و رفتاری ظریف و پرطمأنینه، از زیر و بم انگشتان او طی طریق می‌کرد و به این‌سو و آن‌سو می‌رفت. مادر طوری با مهربانی تماشایش می‌کرد که انگار طفلی است در حال تاتی تاتی و جستجوی کنجکاوانه محیط.

سحر، همین‌طور که جزوه‌اش را از این چنگش به آن چنگش می‌داد، روی مبل پذیرایی جا به جا شد و از زاویه نسبتا دیگری به پاییدن مادر ادامه داد و به این فکر کرد که: بعد اون‌وقت می‌گن سحر حالش بده. مامان‌خانوم که بدتره!

مادر، در نور شدیدی که از پنجره می‌آمد، انگار در هاله‎ای از نور بود. سحر با خودش فکر کرد خوش به حال مادر که با وجود این‌که در حال آشپزی است و «مشغول» محسوب می‌شود، اما انگار در بهشت است و این‌قدر فراغ بال دارد که می‌تواند اوقات فراغتش را با برانداز کردن موری سپری کند. خود سحر مجبور بود بی‌وقفه درس بخواند و برای فرار از این ورطه جانکاه، مخصوصا از اتاق بیرون زده و در پذیرایی اتراق کرده بود که سوژه‌ای برای حواس‌پرتی و بهانه‌ای دررفتن از زیر درس‌خواندن پیدا کند. البته خودش می‌دانست که کارش اشتباه نیست. اعتقاد داشت وقتی امتحان داری، بهتر است هفتاد و چه بسا هشتاد درصد وقتت را به روحیه‌گرفتن و دورخیز بگذرانی، بعد سرشار از روحیه بنشینی در آن سی یا بیست درصد زمان باقی‌مانده چنان تیز و بز بخوانی که نگو. اما نمی‌توانست این دکترینش را آشکار کند؛ چون سایرین از درک عمق چنین طرح سیستماتیکی دور بودند؛ دور بودنی!

سحر با نگاه دیگری به نگاه پرشوق و لبخند مادر، فوران محبت او به مورچه بال‌دار را بیش از پیش حس کرد و با خودش فکر کرد: بله! ما هم که نی‌نی بودیم، همین‌جور از تماشامون حظ کردن و کیف بردن! و چه لطافت‌ها که از حضور ما بچه‌ها برای این والدین‌مون به ارمغان نیومده! اما حالا نگاه‌شون کن. به جای قدرشناسی، همه‌ش ناسپاسی! پیچوندن این گوش‌مون رو تموم نکرده اون یکی رو می‌چسبن. انگار نه انگار که امانتیم دست اینا. الحق که این گوش‌های من تق و لق شد‌ن، از بس مامان‌خانوم مثل پیچ سفت آبگرم‌کن محکم گرفته چلوندتشون. یعنی اگه این بوته‌هایی که ریشه عمیق تو خاک سفت دارن رو هم این‌قدر پیچونده بودن الان خیلی وقت بود ریشه‌کن شده بودن. باور کن خودم عادت کردم متوجه نیستم؛ ولی در اصل گوشام مثل گوش کشتی‌گیرا شیکسته و حالت مچاله پیدا کرده. یکی نیست بگه بابا! مادر من! اینا گوشن! گوش شنوا! خمیر بازی که نیستن!

البته وقتی خود سحر گوش‌هایش را در آینه می‌دید، به نظرش می‌آمد به سفال‌های نازک و هنری و خوش‌لعاب ساخت استادکاران شباهت دارند؛ اما این احتمال هم وجود داشت که چون خودش به دیدنشان در دوسوی چهره آشنایش عادت کرده، چنین تصوری در موردشان دارد. هیچ بعید نبود از نظر ناظری بی‌طرف، گوش‌هایش وضعیتی بدریخت‌تر از گِلِ لگدخورده‌ای داشتند که به خاطر داشتن انبوه ناخالصی به درد خمره‌ درست ‌کردن هم نمی‌خورند.

سحر به این هم فکر کرد که: این مورچه هم فعلا عزیزه. بزرگ که بشه از چشم میفته. البته اینا که بزرگ نمی‌شن. اما اگه اینا هم مثل بچه آدم بزرگ می‌شدن، چند وقت دیگه ملوسی‎ها و نازبازی‎هاشون ته می‌کشید و همین مامان‌خانوم مهربون، شاخک‌هاشون رو چنان می‌گرفت و پیچ می‌داد که انگار داره موقع سبزی ‌پاک‌کردن، بخش خوردنی سبزی رو از قسمت دورریختنیش جدا می‌کنه.

ولی کاری نمی‌شد کرد. مادر، محبت محدودش را داشت نثار آن یک‌بیستم وجبی می‌کرد؛ و آن‌وقت طبیعی بود که برای بقیه چیزی جز سخت‌گیری نماند. البته معلوم بود تقصیر از مورچه بالدار است که آمده خودش را چپانده به کانون گرم و نرم خانوادگی آن‌ها؛ وگرنه مادر که نیفتاده بود دنبال پیداکردن بچه سرراهی.

سحر حس کرد دیگر واقعا نمی‌تواند ساکت بنشیند. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد روزی به یک الف‌ مورچه حسودی کند. خیلی حرصش گرفته بود. این بود که یک‌دفعه لب وا کرد: مامان‌جان، می‌گم‌آ! جای زیغو خیلی خالی! اگه بود الان می‌دادیم این مورچه‌هه رو یه لقمه چپش می‌کرد.

منظورش از «زیغو»، همان وزغی بود که با هم کلی خاطره داشتند؛ ولی آن موقع اسمی نداشت. حالا در نبودش، جای خالی‌اش حس شده و سحر برایش اسم هم جور کرده بود.

مادر چنان غرق مورچه بال‌دار بود که با کمی تأخیر واکنش نشان داد. اخمی مقدس به چهره‌اش آمد و چپ چپ سحر را نگاه کرد: موجود به این خوشگلی رو هم می‌خوای بدی اون خپل بلومبونه؟! دلت میاد آخه؟! بیا ببین چه باوقاره!

با این‌که خود مادر اذن داده بود که سحر از سر درس و مشق بلند شود، اما بهتر بود جانب احتیاط را نگه دارد تا متهم به رهاکردن درس نشود. بنابراین جزوه را لوله کرد و دو دستی به خودش چسباند. بعد بلند شد آمد کنار مادر و به آن «سرگرمی» خیره شد. سوژه، به آرامی راه می‌رفت و بدون استرس روی انگشتان مادر جا به جا می‌شد.

مادر یقین داشت دل سنگ سحر هم با آن موجود نرم می‌شود: ببین چه نازه! مثل عروس می‌مونه.

مورچه بال‌دار، انگار که لباسی سراسری و اعیانی از ابریشم قهوه‌ای براق به تن داشته باشد، با توری سفیدگون درخشانی که مثل شنل به پشتش داشت، می‌خرامید و جلو می‌رفت و فخر می‌فروخت. معلوم بود اوج جیک جیک مستانش است.

سحر هم از او خوشش آمد. حس کرد شخصیت دارد. فقط یک حشره نیست: مامان‌جان! اصلا حواست هست مادر هزار هزارتا مورچه رو روی انگشتات داری؟!

پختگی مادر ضربه مهلکی به خامی سحر وارد آورد: هنوز که مادر نیست. هر وقت رفت سر خونه‌زندگیش و هزار هزارتا بچه رو تر و خشک کرد، اون‌وقت به مقام مادری رسیده.

سحر نگذاشت مادر فرصت نکند زخم دیگری بر او وارد کند: پس یعنی این الان مجلس عروسی رو ول کرده اومده گل بچینه؟

هر چه بیشتر آن مورچه بال‌دار را تماشا می‌کردند، بیشتر احساس می‌کردند شخصیت دارد. این نگرانی وجود داشت که وابسته‌اش شوند و نتوانند از او دل بکنند. نباید چنین اتفاقی می‌افتاد. همه در عروسی چشم‌انتظارش بودند که از گل‌ چیدن برگردد.

مادر در فکر و خیال دیگری فرو رفته بود: یعنی اینا که خدا بهشون چند هزارتا، چند میلیون‌تا بچه می‌ده، چه حالی پیدا می‌کنن؟ حسش می‌کنن تا چه حد مادرن؟ وجود بچه‌هاشون رو می‌فهمن؟ مگه می‌شه مادر باشی و بچه‌ت رو حس نکنی. حتی از اعماق زمین، از بین خروارها خاک، حتما می‌دونن که بچه‌هاشون دسته دسته مشغولن. حتما با قلب‌شون صدای هر شیش‌تا پای همه بچه‌ مورچه‌هاشون رو می‌فهمن. وای! چی می‌کشن وقتی می‌فهمن یه بچه‌شون زیر پای مردم لگد شده؟!

سحر هم به وجد آمد: مثلا گودبرداری که می‌کنن خونه بسازن، یه‌دفعه این مورچه‌ها خونه‌خراب می‌شن. اون‌وقت مادرشون هول ورش می‌داره و می‌زنه تو سرش و جیغ و داد کنه که «ذلیل‎مرده‌ها! الهی جیز جیگر بگیرین که خونه‌ خرابم کردین. بچه‌هامو آواره کردین. خونه‌زندگیمو به فنا دادین.»

مادر گفت: اینا که صداشون درنمیاد. همه چی رو می‌ریزن تو خودشون. تا حالا دیدی مورچه دم بزنه؟ سرش رو می‌ندازه پایین اشک می‌ریزه که بچه‌هاش ناراحتیشو نبینن.

سحر ادامه داد: ولی اصلا معلوم نیست که بالأخره حق با آدمه یا مورچه. درسته که اون زمین خونه مورچه بوده، اما زمینه مال آدمه هم هست. حالا مورچه‌هه بیاد بگه آدم اومد زمینم رو گرفت یا آدمه بگه مورچه‌هه تو زمین من لونه کرده بود؟

اما وقتی مادر را نگاه کرد، حس کرد حرفی که زده نامربوط بوده. مادر حس و حال دیگری داشت. در عالم دیگری سیر می‌کرد. چشم سحر نگاه مادر را دنبال کرد. نگاه مادر به مورچه بال‌دار بود که در دستش جولان می‌داد؛ اما فکرش جای دیگر بود. چشم سحر به شیارهای دست مادر افتاد که برای مورچه بال‌دار مثل سنگفرش بود. سحر متوجه نشد چه شد. یک‌دفعه آغوش باز کرد و خودش را به آغوش مادر انداخت.

هیچ‌کدام چیزی نگفتند. نیازی هم نبود. صورت همدیگر را هم نمی‌دیدند و معلوم نشد چشم‌های کدامشان اشک‌آلودتر است. از حس و حال خارج نمی‌شدند. دلیلی هم نداشت بشوند؛ تا این‌که دلیل پیدا شد. سحر حس کرد مورچه بال‌دار دارد از گردنش پایین می‌رود؛ این بود که مورمور شد و خودش را از مادر کَند و خم شد و گردنش را تکاند. مورچه بال‌دار روی سرامیک سفید کف آشپزخانه افتاد و انگار که طوری نشده، به راهش ادامه داد. سحر او را برداشت و از شکاف توری پنجره پروازش داد به بیرون. وقتش بود آن مادر بالقوه برود سر خانه و زندگی‌اش.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: