گلاب بانو
مادر از زیر پتو در حالی که با صدایی گرفته در بینی حرف میزد گفت: برو بخاری را زیاد کن به اندازه کافی در حق تمام کسانی که سردشان بود، محبت کردیم! حالا انرژی به دورترین روستاها هم رسیده است و آنها هم گرم شدهاند! این ما هستیم در حال یخ زدنیم و کسی باید بیاید از زندگی ما گزارش بگیرد.
این را ظاهرا به من میگفت که به دستور مادر، مثل یک پیاز، لایه لایه لباس پوشیده بودم و در میان آن همه لباس نمیتوانستم نفس بکشم، شبیه توپ چند لایهای بودم که دست و پا در آورده باشد اما در اصل روی صحبتش با پدر بود که کمی آنطرفتر کنار بخاری نشسته بود، روزنامهای را که خبر کمبود گاز و آب برق در آن گزارش شده بود، جلوی رویش گرفته بود و بلند بلند میخواند و نچ نچ میکرد و نمیگذاشت هیچکس نزدیک بخاری برود.
تلویزیون هم داشت همان خبر را از اخبار پخش میکرد، مادر گفت تابستان همین بساط را داریم آن موقع هم نمیتوانیم کمی باد خنک بخوریم منتظر میمانیم تا خنکی به تمام مردم کویرنشین برسد بعد اگر از گرما هلاک نشده باشیم و همه خنک شده باشند، اجازه داریم کولر را زیاد کنیم. اما الان داریم از سرما میمیریم. پدر از جیب کنار پیراهنش قبضی را درآورد و گفت: خب من چاره دیگری نداشتم. تولد مادرم بود و او طلا دوست دارد. یک انگشتر کوچک که اینهمه لرزیدن ندارد!
مادر سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت: هوا سرد شده دماسنج را ببین! اخبار را نگاه کن! رادیو گوش کن! تقویم که داری تقویمت را نگاه کن ببین هوا سرد شده است، زمستان است.
...