سیده مریم طیار
صدای قدمهای سنگین و پُر شتاب کسی از راهپله به گوش رسید و از پایین به بالا و تا دمِ دربِ ورودی آپارتمان ادامه پیدا کرد. بلافاصله درب آپارتمان باز شد و صدای مامان توی گوشم پیچید: «مینا؟ مینا؟ بدو خانوم رحیمی!»
مامان بیآنکه منتظر جواب یا عکسالعمل من باشد، رفت آشپزخانه. این را از سر و صدایی که راه انداخت، میشد فهمید؛ حتی اگر پشت درِ بسته اتاقت سنگر گرفته باشی.
چشمم را از سطرهای کتاب برداشتم و فکر کردم: «خانوم رحیمی دیگه کیه؟!» و خیلی زود به این نتیجه رسیدم که: «وای! باز مامان یه کِیس جدید پیدا کرده لابد!» و با مشت کوبیدم روی پای خودم. لبهایم را روی هم فشار دادم و زمزمه کردم: «دیگه نمیتونی گولم بزنی مامانخانوم! حالا میبینی!» و سفت و سختتر نشستم پشت میز و چشم دوختم به صفحه کتاب. ولی مامان باز هم کار خودش را کرده بود. دیگر نمیتوانستم چیزی بخوانم. اعصابم بدجوری خطخطی شده بود. حرصم درآمد: «باز مامان به دو هفته نکشیده، رفته سر خونه اول. معلوم نیست دوباره توی کدوم کوچهخیابون و در و همسایهای، از چه گلپسری خوشش اومده و بند کرده که هر جور شده به دامادیش بپذیره!» و خاطره چند تا از آن کیسهای گلدرشت آمد توی ذهنم.
یاد حمید افتادم و اینکه چطور مامان به بهانه خرید لباس، کشانده بودم بیرون و بعد هم وانمود کرد که یادش نبوده سیبزمینی و پیاز نداریم! پس بهتر است قبل از رفتن به خانه، سر راه برویم از مغازه حمید هم خرید کنیم. ولی من که میدانستم چه خبر است! قبل از آنکه برسیم حوالی مغازه حمید، گفتم: «پس تا شما میری و خرید میکنی، من میرم خونه.» و سعی کردم کیسههای خرید قبلی را از دستش بگیرم. ولی نداد و گفت: «این آخر کاری میخوای مادرتو تنها بذاری؟» جوری گفت که دلم سوخت. گفتم: «پس همون کنار وامیستم.»
لبخند مرموزی زد و گفت: «حالا تو بیا.»
رفتیم. مامان با حمید سلام و علیک گرمی کرد و من هم همان کنار خیابان نزدیک پیادهرو ایستادم. دختری دور و بر مغازه میپلکید و نگاهش البته خیلی هم دوستانه نبود؛ مخصوصا به من.
مامان مشغول سیبزمینی سوا کردن شد. کمی بعد هر چه برداشته بود ریخت سر جایش و گفت: «اینا که کِرم دارن حمیدآقا!»
حمید، ور رفتن با پیازها را رها کرد و آمد سر وقت سیبزمینیها. کمی که وراندازشان کرد گفت: «کرمشون از خودشونه. چیزی نیست.»
مامان البته نه قانع نشد، نه راضی! پس ضمن آنکه هر دوثانیه یکبار با چشم و ابرو به طرف من اشاراتی حواله میکرد که میشد از همهشان چیزی در مایههای: «زشته اونجا وایستادی!»، «بیا پیش من!»، «بیا تو سوا کردن کمکم کن» و حتی «آخ دستم! چرا مادرتو تنها میذاری؟!» برداشت کرد؛ رفت و از سبد کناری، دو کیلو خیار سالادی سوا کرد، برد داد حمید و باز چند تایی چشم و اشاره برای من آمد، دستآخر در کمال ناامیدی حساب کرد و بالأخره راه افتادیم آمدیم.
هنوز دو قدم دور نشده بودیم که به بهانه درست کردن گیره روسری، خیارها و همه خریدهای قبلی را داد دست من و به این ترتیب اولین تنبیه رقم خورد.
در حالی که سعی میکرد سنگینی باری که دارم دودستی حمل میکنم باعث نشود به هِن و هِن بیفتم و ناخواسته باعث مسرت خاطرش شود، پیروزمندانه گفتم: «دیدی گفت: کرم از خود سیبزمینیه؟!»
ـ خب؟ مگه چیه؟
ـ همین دیگه... ما اینهمه تو زیستشناسی خوندیم کرم از خانواده نرمتنانه و سیبزمینی از خانواده گیاهان. اونوقت چطور ممکنه یه نرمتن از یه گیاه به وجود بیاد؟!»
پوزخندی زدم و گفتم: «اینو دیگه همه میدونن.»
مامان خیلی جدی گفت: «مهم نیست... مهم اینه که یه مرد بتونه زن و بچهشو خوشبخت کنه.»
اخمهایم رفت توی هم. در حالی که کیسهها را دست به دست میکردم تا کمتر روی بند انگشتهایم فشار بیاید، با شیطنت پنهانی که سعی کردم حتی در لحن صدایم هم لو نرود، پرسیدم: «راستی اون دختره کی بود کنار مغازه؟»
گفت: «همون که شال صورتی سرش بود؟» و بدون اینکه منتظر تأیید من بماند ادامه داد: «دخترخالهشه دیگه. مگه نمیدونی؟!»
نگفتم: «از کجا باید بدونم؟!» ولی بجایش گفتم: «عه! خب پس مبارکشون باشه.»
مامان با غیظ گفت: «چی مبارکشون باشه؟»
گفتم: «عروسی قریبالوقوعشون دیگه!» و ادامه دادم: «معلوم بود که همدیگه رو میخوان.» مادر ایستاد و نگاهم کرد. من هم ایستادم و ادامه دادم: «آخه کدوم دختری همینجوری میره وامیسته کنار میوهفروشی پسرخالهش؟»
مامان راه افتاد و خیلی جدی گفت: «نه بابا! از این خبرا نیست. خونه خالهش همون بغله. دخترخالهش دو دقیقه اومده پایین.»
ـ واقعا؟ خونهش همونجاست؟
ـ آره دیگه. اصلا مغازه زیر همون ساختمون خالهشه. مگه نگاه نکردی؟
خندیدم و گفتم: «پس جدی جدی مبارکه!»
ـ وا!
ـ وا نداره که! چرا حمیدخان اومده درست دم در خونه خالهش مغازه گرفته؟ این همه مغازه توی این شهر هست!
دیگر رسیده بودیم دم در. مامان کلید را فرو کرد توی قفل و قبل از اینکه بچرخاند گفت: «مگه هر کی اومد نزدیک خونه خالهش مغازه گرفت، دخترشو میگیره؟!»
پیروزمندانه گفتم: «هر کی نه! ولی وقتی این همه مغازه رو ول کنه و بیاد، بعدم دخترخالهش اونجوری اون پایین علاف وایستاده باشه، آره! میگی نه؟ صبر کن و تماشا کن.»
مادر کلید را چرخاند و در حالی که میرفت تو، ناباورانه گفت: «ببینیم و تعریف کنیم.»
هنوز صورت بهتزده مامان جلوی چشمم است وقتی چند ماه بعد حمید و دخترخالهاش عروسی کردند و مامان خبرش را خودش برایم آورد. هیچ یادم نمیرود که تا چند هفته مدام میپرسید: «تو از کجا فهمیدی؟» و من هر بار لبخندی میزدم یا جواب میدادم: «تابلو بود دیگه.»
هنوز لبخند روی لبهایم بود که مامان بیهوا در اتاق را باز کرد و تشر زد: «تو که هنوز نشستی؟!»
ـ پس چیکار کنم؟
ـ مگه نگفتم خانوم رحیمی پایینه؟!
سرم را انداختم پایین و گفتم: «دارم درس میخونم مامان!»
مامان نگاهی توی اتاق انداخت و گفت: «پاشو... زشته!»
ـ مامانجان! بذار یه وقت دیگه، خب؟
ـ وقت دیگه کدومه؟ تو خیابونه! تازه آقای خسروی هم باهاشه. الان میرن. پاشو!
توی دلم گفتم: «چه بهتر! پس انقدر لفتش میدم که برن.» داشتم فکر میکردم: «خانم رحیمی کم بود، آقای خسروی هم اضافه شد! معلوم نیست این آدما رو مامان فرت و فرت از کجا پیدا میکنه؟!» که مامان رشته افکارم را پاره کرد وقتی که گفت: «پا میشی یا به بابات بگم به اسم درس و کنکور میای تو اتاق، ولی بجاش رمان میخونی؟»
برق از کلهام پرید. با چشمهای ناباور گفتم: «من؟!! رمان؟!» و سعی کردم بدون هیچ نگاه یا حرکت اضافهای، همه رمانهای جاسازیشده در اینجا و آنجای اتاق را به یاد بیاورم و همانطور ذهنی، از امن بودن جایشان مطمئن شوم!
مامان گفت: «بله تو... پاشو! واسه من فیلم نیا... پاشو میگم.» و رفت طرف پنجره و بازش کرد و بلند غر زد: «تو نفست نمیگیره تو این هوای گرفته؟! در رو که به روی خودت بستی، لااقل یه پنجرهای باز کن یه کم اکسیژن بیاد تو!» بعد خم شد روی گلدان کوچک گوشه اتاق و گفت: «اگه به خودت فکر نمیکنی حداقل به این گل بیچاره رحم کن.» و دست کرد توی خاکش و باز گفت: «بیا! خشک خشکه! اصلا معلوم نیست چند وقت به چند وقت بهش آب میدی! اینم پوسید تو این اتاق از دست تو!»
به غر زدنش محل نگذاشتم. حواسم بیشتر به آن پاتک اساسیای بود که قبلش خورده بودم. در دلم گفتم: «پس بگو مامانخانوم! تمام مدتی که برام میوه و شربت و بیسکویت میآوردی، حسابی داشتی زیر و بم کارم رو بیرون میکشیدی!» بعد آهی کشیدم و باز توی همان دلم گفتم: «ای مینای خوشخیال! پاشو! پاشو چادر چاقچور کن تا همین یه ذره آبروت هم پیش باباجونت نرفته.»
کتاب درسیام را روی میز ول کردم، صندلی را همانطور نشسته کمی عقب دادم و با اکراه از جایم بلند شدم رفتم سمت کمد.
مامان تا بلند شدنم را دید، دست از سر گلدان برداشت. کمر راست کرد و لبخند گشادی جای اخم و تخماش را گرفت: «آفرین دختر گلم! زود یه روسری آبرومند سر کن. چادرت رو بنداز رو سرت و بیا. منم برم ببینم رفتن یا هنوز هستن؟»
همانطور که داشتم شالها و روسریهای خودم و خواهرهایم را زیر و رو میکردم، نالیدم: «آخه این خانوم رحیمی دیگه از کجا پیداش شد، آقای خسروی دیگه کیه؟!»
مامان که هنوز از اتاق بیرون نرفته بود، گفت: «عه! مینا! این چه طرز حرف زدنه؟ این همه سال زحمتتو کشیده!»
ماتم برد. روسری پیدا کردن را ول کردم و چرخیدم طرفش. پرسیدم: «چه زحمتی؟ من که هیچی یادم نمیاد!»
مامان زد پشت دست خودش، لبش را گاز گرفت و گفت: «خوشم باشه، خوشم باشه! حالا دیگه خانوم رحیمی رو یادت نمیاد؟!»
«نه» کشداری تحویلش دادم و با چشمهای پرسشگرم زل زدم توی صورتش.
مامان با افسوس گفت: «من رو ببین که کی رو دارم میبرم دیدن کی؟» و بعد از مکث کوتاهی با ذوق ادامه داد: «خانوم رحیمی! همون خانوم رحیمی که ناظم مدرسهتون بود!» و جوری چشمهایش را درشت کرد که سعی کنم یادم بیاید. من چه کار کردم؟ هیچی! یادم نمیآمد که! فقط همانطور زُلزُل نگاهش کردم.
تا جایی که یادم بود اسم ناظم مدرسهمان خانم فخاری بود که سه چهار سال آخر را از ترس یک لنگه پا نگهداشته شدن و کم شدن از نمره انضباطم، سعی میکردم حتی شده به قیمت از دست دادن نان بربری تازه و پنیر محلی که مامان توی سفره هر روز آن سالها میگذاشت، اول وقت به مدرسه برسم. حالا هم هر چقدر فکر میکردم فقط و فقط صدا و تصویر خانم فخاری توی گوش و جلوی چشمم، با آن صدای آهنین پشت بلندگوی مدرسه و خطکش چوبی سی سانتی توی دستش، میپبچید و میچرخید و رژه میرفت و بس. ولی مگر جرأت داشتم باز هم به مامان بگویم: «یادم نمیاد!» پس ترجیح دادم ساکت شوم و خودم را پشت روسریها و شالها قایم کنم تا بلکه بتوانم کمی برای خودم زمان بخرم و بهتر و بیشتر تصاویر آرشیوی مدرسه را شخم بزنم. ولی هر چه بیشتر شخم میزدم بیشتر از آنکه به خاک نرم و حاصلخیز برسم، به سنگ و کلوخ برمیخوردم! خبری نبود که نبود. در بین همه تصاویر معلمها و کارکنان دفتری و حتی نظافتچیها، کسی به اسم خانم رحیمی پیدا نمیشد. در اوج ناامیدی، تصمیم گرفتم کمی در زمان عقبتر بروم شاید آنجاها خانم رحیمیای باشد!
و غرق در حیرت، ناگهان یادم افتاد! البته با زنده شدن خاطرات دورتر گذشته، صورتم ناخودآگاه به طرف مچالگی رفت. جوری که بدون اینکه آینهای جلوی چشمم باشد، خیلی راحت میتوانستم جمعشدن ارکان صورتم را در نقطه مرکزیاش تصور کنم. فقط خوب شد مامان صورتم را ندید، چون یکی دو ثانیه قبلتر از اتاق بیرون رفته بود و فقط صدایش توی خانه پیچید: «اومدیا!»
با خودم گفتم: «آخه من به خانوم رحیمی چیکار دارم؟»
همانطور که یک روسری را از کمد بیرون میکشیدم به این فکر میکردم که: «خانوم رحیمی کجا؟ اینجا کجا؟ ما الان باید سیصد چهارصد کیلومتر از هم فاصله داشته باشیم که!» و یاد مدرسه قدیمیام افتادم با آن راهروهای باریکش و تصویر صورتسنگی خانم رحیمی چنان واضح و بدون هیچ خدشهای جلوی چشمم آمد انگار که همین الان شوت شده باشم به گذشته! باز خانم رحیمی بود و تقاطع راهروها! باز همانجا، درست در محل رسیدن دو راهرو به هم ایستاده بود و باز هم نمیشد از دستش در رفت. وای که باز چه اُبهتی برای خودش به هم زده بود! مثل همیشه و مثل تکتک لحظاتی که در آن سه سال و در آن مدرسه، زیر ذرهبین نگاهش بودیم و نمیتوانستیم دست از پا خطا کنیم، مقتدرانه آنجا ایستاده بود و با همان دو چشمی که همه دارند، همه ما هزار دانشآموز را زیر نظر داشت!
هیچ یادم نمیرود که چطور من و شیرعلیپور برای اینکه از برنامه مناسبتی مدرسه فرار کرده باشیم، دنبال راهحل مناسبی میگشتیم و من پیشنهاد دادم: «بیا بریم تو کلاس به پازوکی دیکته بگیم، هر کی هم اومد گفت اینجا چیکار میکنین میگیم خانوم گفته باهاش دیکته کار کنیم.» دروغ هم نبود. خانمِ درس فارسی، ما دو تا را به عنوان شاگرد اول و دوم کلاس، مأمور تمرین با شاگردهای ضعیفتر کرده بود. هرچند که نگفته بود این کار را در ساعات اجرای برنامههای مناسبتی و به جای سر صف حاضر شدن، انجام بدهید! ولی صِرف داشتن چنین مأموریت ویژهای، میتوانست بهانه خوبی برای مواقع اضطراری باشد.
تا پیشنهادم را کنار پیچِ راهروی خروجی و در حالی که چشممان به ردیف صفهای توی حیاط بود به شیرعلیپور گفتم، با آن چشمهای سبزآبی ذوقزدهاش گفت: «از این بهتر نمیشه. بزن بریم.» درجا چرخیدیم و برگشتیم که صاف برویم به کلاسمان که ته راهروی دست راستی بود. میدانستیم که پازوکی توی کلاس مانده و بخاطر کسالتی که دارد کسی بهش گیرِ توی صف ایستادن نمیدهد.
ولی چرخیدن همان و با صورت خانم رحیمی مواجه شدن همان! شیرعلیپور را نمیدانم ولی من یکی کم مانده بود سکته ناقص بزنم! صورتش فقط بیست سی سانت از ما و صورتمان فاصله داشت و با آن چشمهای بیحالتش که ترس توی دل هر ببنندهای میانداخت، صاف توی چشمهایمان نگاه میکرد.
تکلیف معلوم بود. بیهیچ توضیح اضافهای فقط گفتیم: «ببخشید.» و یکراست رفتیم حیاط و توی صف.
روسریام را روی سرم مرتب کردم و درب کمد را بستم. چادرم را جلوی آینه قدی پوشیدم و به این فکر کردم که آنوقتها قدم تا کجای آینه میرسید؟ وقت جواب دادن به این سوال را نداشتم، به بعد موکولش کردم و از آپارتمان زدم بیرون. پلهها را پایین رفتم و از پارکینگ گذشتم و با احتیاط لای درب بیرونی ساختمان را باز کردم و از همان جرز باریک، یواشکی پیادهرو و دور و اطراف را دید زدم. تنها چهرههای آشنا در قاب چشمانم، همسایههای بغلیمان بودند که جلوی مغازههایشان داشتند با مشتریها چانه میزدند. از مامان خبری نبود و طبق معمول چندتا ماشین جلوی خانه ما بیاجازه پارک شده بود. توی آنها را هم از زیر چشم گذراندم ولی جز دو سه تا بچه و دختر کم سن و سال کسی داخلشان نبود. خوشبختانه مامان و مهمانهایش آنطرفها نبودند. شهامت به خرج دادم و پایم را توی پیادهرو گذاشتم و در را پشتسرم چفت کردم. توی دلم گفتم: «هر چه که باداباد! مرگ یه بار، شیون یه بار!» و زیر لب به خودم تشر زدم: «تا کی میخوای بترسی میناخانوم؟!» سعی کردم قدمهایم را محکمتر بردارم. کمی بعد انگار که همه صداهای آن غروب وهمانگیز ساکت شده باشد، فقط صدای خوردن پاشنه نهچندان بلند کفشهای خودم در فضا طنینانداز شد؛ تا جایی که مستقیم پرتابم کرد به هفت سال قبل و درست وسط یک روز عجیب! روزی که معلم زبانمان تأخیر کرده بود و بچهها کلاس را روی سرشان گذاشته بودند. همان روزی که برحسب اتفاق، من با خودم یک شیء ممنوعه به مدرسه برده بودم و داشتم از فرصت نبودن معلم استفاده میکردم و حظ میبردم از زندگی.
یعنی دقیقا همان وقتی که بچههای کلاس انگار از فرط خوشحالی نیامدن خانم معلم، دچار روانپریشی معکوس و افراطی شده بودند و نمیدانستند از شدت خوشحالی چه حرکتی از خودشان بروز بدهند؟!
تا جایی که یادم میآمد و میآید هر از گاهی یک صدای بلند یا حرکت غیر منتظره، من را از اعماق رمانی که مخفیانه و در پناه دو کتاب زبان و ریاضی در حال بلعیدنش بودم بیرون میکشید و ناخودآگاه سرم را برای لحظه کوتاهی از روی کتاب بلند میکرد. در کسری از ثانیه، تصویر بسیار کوتاهی از دویدن یکی از بچهها در چشمم ثبت میشد و بعد دوباره چشمم به خطوط کتاب میافتاد و باز حواسم به ادامه ماجرای پرهیجانی که در کلمات و جملات به هم پیوستهاش درگیرم کرده بود جمع میشد. بارها و بارها این رفت و برگشتهای کوتاه و بلند اتفاق افتاد و من فقط تصاویر و صداهای محوی در خاطرم ثبت شد از دویدنها، فریاد زدنها، گیس کشیدنهای مکرر از زیر و روی مقنعه، به سر و کله همدیگر زدنها، و نیز طول و عرض کلاس را به شکلهای انفرادی و گروهی و البته با شیوههای مرسوم و نامرسوم طی کردنها! و همچنین گل سر سبد همه اینها، چند باری هم مشت و لگد به در بسته کلاس کوبیدنها!!
بروز همه این رفتارها به صورت همزمان و با حضور آن حجم از دانشآموزان، اصلا طبیعی نبود! ولی توجه من را آنقدری به خودش جلب نکرد که دنبال مقصر بگردم و بخواهم لیست بدها و خوبها بنویسم یا حداقل در ذهنم ثبت کنم و این دقیقا همان چیزی بود که خانم رحیمی اصلا دوست نداشت. حالا بماند که من اصلا مبصر نبودم و اساسا چنین وظیفهای هم نداشتم. فقط شاگرد زرنگ کلاس بودم. همین!
این موضوع وقتی مسألهساز شد که درِ بسته کلاس ناگهان از بیرون باز شد و بچههایی که جلوی در، «جلسه نمیدانم چی» گرفته بودند جیغهای بلند و کوتاهی کشیدند و به طرف میزهایشان پراکنده شدند. مبصر گفت: «برپا!» و من هم که دیگر با آن همه جیغ و ویغ اوضاع دستم آمده بود، قبل از بلند شدن، رمانم را زیر کتاب زبان و ریاضی استتار کردم.
وقتی مبصر گفت: «بر جا!»، خانم رحیمی داد زد: «این چه وضعیه؟» و پشتبندش سرزنشمان کرد که بخاطر دیر آمدن معلم مگر باید سر به شورش برداشت؟ پس کی میخواهیم بزرگ شویم؟ بعدش هم به تکتک ما چشم دوخت و آخرش آمد جلوی میز ما و زل زد به من! ناخودآگاه چشمهایم به زمین دوخته شد. ولی این کار سودی به حالم نداشت، چون گفت: «بگو ببینم کیا بودن داشتن شلوغ میکردن؟»
از این بدتر نمیشد. نمیدانستم. همین را هم گفتم. ولی مگر باور کرد؟ اصرار اصرار که باید بگویی و مگر تو توی همین کلاس ننشسته بودی؟ آن هم در میز جلو؟ پس باید بگویی و اگر نگویی شریک جرمشان هستی!
داشت اشکم درمیاد ولی فایدهای نداشت. نه حافظهام یاری میکرد، نه خانم رحیمی توجهی به انکارهایم داشت. بچهها هم که در این جور مواقع معمولا زبانشان را موش میخورد و لام تا کام نه حرفی و نه اعتراضی و نه لااقل تقلبی!
به زحمت یادم افتاد که در شورشهای قبلی، لعیا درخشان گل سرسبد شورشها بوده و اسمش را دادم و یکی دونفر دیگر را هم با لفض«شاید فلانی و بهمانی» هم بوده باشند اضافه کردم و بعدش ساکت شدم. خانم رحیمی که قبلش تهدید کرده بود در صورت عدم همکاری، از انضباطم کم میکند، با ابروهای درهمکشیده و در حالی که به من گفت: «اصلا ازت انتظار نداشتم.» و به بچهها میگفت: «بار آخرتون باشه!» کلاس را ترک کرد و من را با کابوس کم شدن انضباط تنها گذاشت. هر چند که وقتی کارنامهها آمد انضباطم تمام و کمال سر جایش بود ولی مگر من دیگر آن مینای سابق شدم؟!!
داشتم به مغازه حمید نزدیک میشدم که صدای مامان را شنیدم. کمی جلوتر توی خیابان کنار یک ماشین ایستاده بود. یک آقا و خانم هم پیشش بودند. قلبم به تپش افتاد و قدمهایم سست شد. آن آقا که خیلی ناآشنا بود ولی خانم؟ میتوانست خانم رحیمی باشد! ولی مطمئن نبودم!
نمیدانم آن چند متر آخر را چطوری رفتم؟ فقط میدانم که خانم رحیمی یهویی خیلی نزدیک شد و به خودم که آمدم دیدم توی بغلش هستم و دارد میبوسدم و قربانصدقهام میرود! باورکردنی نبود! شنیدم که گفت: «مینا جان ماشالله چقدر بزرگ شدی؟ فدات بشم عزیزم!»
نمیدانم چه اتفاقی افتاد؟ فقط میدانم که ناگهان حس کردم تصویر خانم رحیمی جلوی چشمهایم لرزید و بلافاصله بعدش دو طرف صورتم گرم و خیس شد.
هیچوقت اینهمه از نزدیک خانم رحیمی را ندیده بودم حتی آنوقتی که با شیرعلیپور غافلگیر شدیم! هیچوقت هم توی آغوش مادرانهاش نبودم که بدانم اینقدر گرم و صمیمانه است!
مامان، من را به آقای خسروی معرفی کرد و اضافه کرد که ایشان همسر خانم رحیمی هستند. بهش سلام کردم. ولی ششدانگ حواسم به خانم رحیمی بود؛ حتی اگر نگاهش نمیکردم. دوست داشتم تا آخر دنیا همانجا بایستیم و بتوانم هر از گاهی زیر چشمی به آن صورتی که چندتایی چین اضافهتر نسبت به چند سال قبل داشت و کمی هم خسته به نظر میرسید نگاه کنم.
انگار او هم همین حس را داشت که دستم را توی دستش گرفته بود و تا لحظه آخر ول نکرد.
مامان هر چه خواهش کرد بیایند و چند دقیقهای مهمانمان باشند قبول نکردند و گفتند چون وقت دکتر دارند باید بروند. بنابراین خیلی زود خداحافظی کردیم، سوار ماشین ارزانقیمتشان شدند و رفتند به طرف دکتر.
با مامان راه افتادیم طرف خانه. حس کردم لحن مامان بین آه و افسوس و شادی در رفت و آمد است. اولش با خوشحالی گفت: «دیدی بهت گفتم بیا ببینش. دیدی چه خوب شد؟ خودشم بندهخدا از دیدنت خیلی ذوق کرده بود.»
حس کردم آه کشید وقتی که گفت: «همین روزا نوه سومش به دنیا میاد.»
با اینکه حرفهای مامان را میشنیدم و دوست داشتم راجع به خانم رحیمی بیشتر بدانم ولی ناخودآگاه خیلی هم توجهی به حرفهایش نداشتم. مدام میرفتم توی فکر و با صدای مامان از فکر بیرون میآمدم. معلوم نبود مامان دارد با خودش حرف میزند یا دارد چیزهایی را برای من تعریف میکند؟ چون با صدایی که بلندتر از حالت زیر لبی بود ولی از طرفی هم لحن جویدهجویدهای داشت، میگفت: «تا جایی که یادمه دوتا پسر داشت... آره. یکیش مرتضی بود، یکی هم مجتبی. آره دیگه. اگه این نوه جدیده، از مرتضیشون باشه، پس شاید هنوز جای امیدی باشه! آره، توکل به خدا!» بعد باز آهی کشید و گفت: «البته شاید مجتبی رو هم زن داده باشن و هنوز براشون نوه نیاورده باشه... آره، شاید... وااای! خدا نکنه! خدا نکنه!» بعد به خودش تشر زد: «آخه چرا درست حسابی ازش نپرسیدم؟ اینهمه وقت اونجا وایستاده بودیم، نمیدونم چرا به فکرم نرسید بپرسم؟! خودشم که هیچی نگفت! راجع به همه دنیا اونهمه حرف زدیم ولی درباره پسراش فقط دو کلمه نصفهنیمه!» زد روی دست خودش و باعث شد نگاهش کنم. ولی انگار حواسش به من نبود و در دنیای خودش سیر میکرد چون گفت: «عیبی نداره، حالا خوب شد آدرس اینجاشون رو گرفتم. برای احوالپرسی که رفتم میتونم همهچی رو ازش بپرسم... آره، همین خوبه»
بعدش رو به من کرد و گفت: «خانوم رحیمی چند وقت پیش سکته کرده بوده، اومدن اینجا دکتر برای دوا درمون.» با شنیدن این حرف، قلبم فرو ریخت.
مامان ادامه داد: «برای اینکه راحت باشن چندتا خیابون اونطرفتر یه خونه اجاره کردن. فقط هم خودشون دو نفر اومدن.» شاید منتظر بود چیزی از بچههای خانم رحیمی بپرسم ولی نپرسیدم. چند قدم مانده بود تا به مغازه حمید برسیم. قبل از آنکه راهش را برای خرید کج کند، کلید خانه را داد دستم و گفت: «تو برو خونه، منم یه خرید میکنم میام.»
کلید را گرفتم و راه افتادم. با اینکه هیچ عکسالعملی نسبت به حرف قبلی مامان نشان ندادم و درباره بچههای خانم رحیمی یا بهتر بگویم پسرهایش! آشکارا کنجکاوی نکردم، ولی نمیدانم چرا اینبار هیچ دافعهای نسبت به کیس جدید مامان که فکر میکنم خودش هم از پیدا شدن ناگهانیاش غافلگیرشده بود، نداشتم؟
نمیدانم آیا شوک دیدار بود که هنوز من را در بر گرفته بود یا چیزی دیگر؟ شاید هم ترکیبی از حسهای مختلف بود. اینکه آیا خانم رحیمی همیشه همین خانم رحیمی بوده که الان دیدم و حس کردم؟ یعنی اینقدر متفاوت بوده و در تمام این سالها نمیدانستم؟! اگر اینطور باشد، پس چقدر شناختن آدمها سخت است؟