در پنجگاه زندگیام به جایی رسیدهام که خوشیهایم را در ناخوش نبودن فرزندانم میبینم و رویاهام در موفقیت نوههای نداشتهام خلاصه میشود. حالا بگذرد که آرزوی نتیجه داشتن را به گور میبرم. زود که به خانه بخت بروی زود هم مادر میشوی، زود هم مادرشوهر، و از آن زودتر مادرزن اما زمانه که عوض میشود همه چیز عوض میشود. آرزوهایت دگرگون میشود. رویاهایت تغییر میکند. ناخواسته میافتی تو شیوهای متفاوت از زندگی که آن را نخواستهای، حتی به آن فکر هم نکردهای چه برسد به این که بخواهی تجربهاش کنی. نهایت فکر میکردی گردونه زندگیات شبیه مادر و مادربزرگ و عمه و خالهات بگردد ولی وقتی زمانه عوض میشود تحول آن گریبانت را میگیرد. دگرگون میشوی. شیوه زندگیات ناخواسته از این رو به آن رو میشود. تغییراتی پیش میآید که تو برایشان برنامهای نداری و میترسی از شرایط جدید و حسرت میخوری برای آنچه انتظارش را میکشیدی و نشد.
شکم اول که دختر میزایی مادربزرگت کنار رختخوابت مینشیند و میگوید:
ـ مادر حالا رخت سرخت را دربیاور و بکن تن دخترت. دختر که زاییدی باید بنشینی چلهنشین نوهات. همین فردا روز چشم هم بگذاری شدی مادرزن و پسین فردا روز هم شدی ننه بزرگ. مثل همین قاعده من. حالا تو نوه آخر هستی و تازه برام نتیجه آوردهای. زهرا خدا بیامرز نوه اولم بود، همین دختر دایی رضات، اوووه بیست سال پیش نتیجه داد بغلم. الهی بمیرم براش که جوان مرگ شد. هجده سالش بود ننه. یه سردرد شد بهانهاش. گفت آی سرم آی سرم و رفت. الهی بمیرم براش.
ننه اینها را میگوید و ساکت میشود و چشم میدوزد به گل قالی، انگار رفته باشد به سالهای دور و خاطراتش را مرور کند. روسری نخی گلگلیاش را از پشت گردنش باز میکند و با گوشه آن اشکهایش را پاک میکند و ادامه میدهد:
ـ رضا، بدبخت بعد از زهرا دیگر کمر صاف نکرد. بمیرم براش. غم و داغ بچه کوه را هم از پا درمیآورد.
میگویم:
ـ خدا نکند ننه. تو را به خدا اینقدر نگو بمیرم. انشاالله ۱۲۰ سال عمر با عزت داشته باشی.
ننه هِیهِیکنان لبخندی میزند و میگوید:
ـ ننه جان فکر میکنی تا ۱۲۰ سال خیلی مونده واسه من؟ تازه این بمیرم بمیرم شده ورد زنده موندن من. هر چی میگویم بمیرم هی عمرم درازتر میشود. نترس من حالا حالا بمیر نیستم.
و شروع میکند به خندیدن ریز ریز؛ و دست سفید لاغرش را میگیرد جلوی دهانش و قاطی خنده میگوید:
ـ الان دندون مصنوعیام میپرد روی سر بچهت ننه.
و دوباره میخندد. زل میزنم به انگشتهای استخوانیاش و چروکهای دستش که فریاد میزنند یک عمر زندگی سخت داشته با هشت تا بچه قد و نیم قد و شوهری که زود از دنیا رفته و حقوق و بیمهای که نداشته. زنی تنها که هم پدر بوده برای بچههایش و هم مادر. هم کار میکرده تا مخارج زندگی را تأمین کند و هم به تربیت و یاد دادن حلال و حرام به فرزندانش میرسیده است. کسی که با آن همه زحمت و غم و غصه پشت سر گذاشته، هنوز هم دلی شاد دارد و افسوسی از گذشته مثل خوره به جانش نیفتاده. انقدر کار و گرفتاری داشته در روزهای عمرش که وقت غصه خوردن و حسادت و کینهتوزی و چیزهایی که روحش را آزار دهند نداشته. صبح تا شب کار کرده تا بچه بزرگ کند و حالا هم مثل یک ورزشکار چهار ستون بدنش سالم است و چشمهایش هنوز برق شادی دارند و روحش چون کودکی شاد میماند. حرف از گذشته زیاد میزند. خاطره زیاد تعریف میکند. نمیگذارد چیزی در دلش بماند. شاید همین خصلت اوست که دلش را شاد کرده. شادیها و خاطرات خوبش را بیشتر تعریف میکند. از غم و غصههایش کم میگوید. انگار دنبال شادی میگردد. از همه اتفاقات یک چیزی پیدا میکند که به آن بخندد.
حالا تو، صبح تا شب غم بیکاری حمید را میخوری و غصه شوهر نکردن یاسمن شده عامل سردردهای مزمنت. از پس سه تا بچه برنمیآیی. شوهر بالای سرت است و خیالت راحت از مخارج اما فایده ندارد. دست از خودخوری برنمیداری. حتی غم نوههای نداشته ات را هم میخوری و هی غصه میخوری که اگر نوههایم تو این اوضاع مملکت موفق نشوند خوب زندگی کنند چه؟ اگر بچههایم خوشبخت نشوند چه؟ اگر دامادم معتاد از آب دربیاید چطور طلاق دخترم را بگیرم. استرس کنکور پسر آخری از همه بدتر است. هرچه چای سبز و گلگاوزبان میخوری فایده ندارد.
ننه پتو را از روی یاسمن پس میزند و میگوید:
ـ گرمش میشود ننه. بچه تو شکم تو آب بوده، جای خنک میخواهد. خشک میشود آب بدنش.
و رو به مامان میگوید:
ـ برای من کم بریز ننه جان. آره میگفتم ۱۲ سالگی عروس شدیم و سیزده سالگی مادر و بیست سالگی مادرزن. این قصه زندگی ما.
میگویم:
ـ بیست سالگی که نبوده ننه جان. یعنی عمه طلعت ۷ سالگی شوهر کرده.
جواب میدهد:
ـ ها مادر همون هفت، هشت سالش بیشتر نبود که مش مراد خدا بیامرز تو عروسی کی بود خدایا... صنم! عروسی ماهبانو بود؟
مامانم از تو آشپزخانه در حالی که شربت کاچی را میریزد روی آرد بو داده، داد میزند چی؟
ننه میگوید:
ـ میگویم، عروسی کی بود بابا خدابیامرزت قول طلعت را داد به مش مراد برای آیزنهت؟
تازه صدای جلز و ولز تمام شده و مامان مشغول هم زدن کاچی است که به شوخی میگوید:
ـ ننه یه چیزایی میپرسیها من که آن موقع نبودم.
و میخندد.
ننه جان دستش را رو به آشپزخانه تکان میدهد و میگوید:
ـ خب نبودی، بله میدونم. ولی همین من صد بار تعریف نکردم برات؟
مامان میگوید: عروسی ماهبانو که همین چهار پنج سال پیش بود آن قضیه مال عروسی مریمه ننه.
ننه چشمهایش برقی میزند و میگوید:
ـ پیرشی مادر. آره همون عروسی مریم بود که آقا جانت خدا بیامرز قول طلعت را داد به مش مراد. آن موقعها که مثل حالا نبود. دختر ببیند و بپسندد، پسر ببیند. صدبار بروند و بیایند. نه اصلا و ابدا. همین مش مراد فقط میدانست ما یک دختر داریم حتی ندیده بودش. چند روز بعد از عروسی با زنش و پسرش و کدخدا و ریش سفیدها آمدند یک انگشتر کردن دست طلعتی و گفتند پاییز عروسی بگیریم و ببریم عروس را خانه خودمان، بماند که من زبان درآمدم که مادرشم. شیرش دادم حق دارم گردنش. باید بماند رشدش را بکند، به وقتش ببرید عروسش کنید. خدا بیامرزد آقا جانت را، الهی که نور به قبرش ببارد، این یک بار را روی حرف من حرف نزد. آخر بچه اولش بود خیلی دوست داشت طلعت را. طلعت هم که طالع نداشت بچم، ده سال بچهدار نشد. پیشانی سیاه، چقدر حرف شنید، چقدر تو خودش ریخت. اوووه! دیگر بیست و سه چهار سالش بود نذر و نیاز جواب داد و خدا بچه داد بهش. راستی چی داشتم میگفتم که رسیدم به اینجا ننه؟
میگویم:
ـ داشتین میگفتین من پسین فردا نوهدار میشوم.
ننه جواب میدهد:
ـ هان پسین فردا که مثله دختر جان. شما سواد دارید ماشاالله.
بله ننه مثله. انقد واقعی و بیدرز و دورز مثله که میترسم برای همیشه مثل بمونه. دختر دسته گلم لج کرد شوهر نمیکند. من ماندم میان حرفها و خاطرات تو و زندگی امروزم که انگار هزار سال با زندگی تو فاصله دارد. مثل تو و مادرم زود عروس شدم. زود بچهدار شدم اما یک دفعه انگار وسط زمان گم شدم. انگار یک درز بزرگ افتاد وسط زندگیام. بچههایم برای من، با آنچه ما برای مادرم بودیم هزار فرسنگ فاصله پیدا کردند. شوهرم نه مثل پدرم نه پدربزرگم که مثل مردهای این زمانه از طلوع خورشید تا نصفه شب کار میکند. مسافر جابجا میکند تا کرایه خانه بدهد. مسافر جابجا میکند تا خرج و مخارج زندگی بدهد. مسافر جابجا میکند اما درآمدش هیچ جای زندگیمان را نمیگیرد. نه نمیشود، هر کار میکنم گذشته و اکنونم با هم هماهنگ نمیشود. پدرم و پدربزرگم غروب آفتاب خانه بودند و ما شاد زندگی میکردیم و آرزوی چیزی به دلمان نبود. حالا اما حسرتهای بچههای من تمامی ندارد. همهاش ناراضیاند. همهاش شاکیاند.
ننه میگوید:
ـ سر به سر من نذار بچه. زمانه عوض شده دیگر الان دختر سیزده ساله دختر سیزده ساله قدیم نیست. ما سیزده ساله بودیم قاعده بیست سالههای الان میدانستیم.
مامان چهار تا کاسه کاچی خوشرنگ زعفرانی میآورد و میگذارد جلوی ننه و میگوید:
ـ بفرمایین.
ننه میگوید:
ـ نیست من زائیدم بایدم بخورم. بلند شو دختر بلندشو وایستاده بخور که تو دلت خوب شود.
میایستم و میخورم.
تو اما قند داری و چربی. نباید بخوری. کاسه را کنار میگذارم. زنگ میزنم به دخترم. میگویم کاچی درست کردم کی میایی باهم بخوریم. میگوید کارم طول میکشد شما بخور. من نمیخورم صورتم جوش میزند.
ننه آرام آرام کاچی را میخورد. با نان میخورد. میگوید این شام است برای من دیگر. هوا هنوز روشن است. مامان میگوید:
ـ کو تا شام. هوا روشن است هنوز.
کمی بعد صدای اذان میآید. ننه با کمر خمیده میرود و وضو میگیرد. نماز میخواند و گوشه هال آرام دراز میکشد و چادرش را روی سرش میکشد و میخوابد.
مامان میگوید:
ـ ای وای ننه راستی راستی خوابیدی؟!
ننه میگوید:
ـ آره ننه جان. غروب آفتاب است دیگر. حالا تا صبح بشینم چه کنم. غیبت کی را بکنم؟
ـ انتظار میکشم. ساعت ده و نیم است و هیچ کدام هنوز نیامدهاند خانه. سریال شبکه ۳ را دیدم و بعد شبکه ۲ و حالا شبکه یک؛ به ترتیب میبینم اما حواسم به فیلم نیست و هرچه سعی میکنم تمرکز کنم نمیشود. آیتالکرسی میخوانم زیر لب، مثل هرشب و سعی میکنم فکرهای بد را از ذهنم دک کنم. حمید را میبینم که با موتور تصادف کرده و سر و صورتش خونیاست. استغفراله میگویم. یاسمن میآید جلوی چشمم که خورده زمین. یک هو چشمم میافتد به کتابهای تست و با خودم میگویم امسال هم قبول نشود بچهام چی؟ وای باید برود سربازی. استرس کمکم تمام وجودم را میگیرد. کتف چپم درد میگیرد و میزند به گردنم.
ننه آرام میخوابد و کاری به سرو صدا ندارد. برای شام، مامان صدایش میکند و او آرام میگوید:
ـ کی نصفه شبی غذا میخورد آخه؟! میماند سر دلم.
مامان میگوید:
ـ نصفه شب کجا بود ساعت نه و نیمه.
بلند میشوم و میروم کنار پنجره و فکر میکنم کاش شیوه زندگی کردن و فکرکردن و خورد و خوراک هم ارثی بود، کاش آرامش داشتن هم ارثی بود. پیرزنی را میبینم که از خانه روبهرویی خارج میشود و دولا دولا به سمت سر کوچه میرود.