سید مهدی طیار
تصویرساز: یاسمن امامی
مادر در حالی که دستهایش را خشک میکرد، از آشپزخانه آمد به پذیرایی و روی مبل روبروی دایی نشست: خوب شد زود اومدی داداش یه ذره ببینیمت.
دایی سرش را از توی گوشی درآورد و در حالی که هنوز یک چشمش به صفحه آن بود، گفت: آره، خوب شد من هم میتونم شماها رو ببینم.
سحر که از اتاق سررسیده بود، پرید وسط: الان مثلا داری ما رو میبینی دایی؟ یا قراره ما هم بیایم توی شبکه اجتماعی اونجا دور هم باشیم؟!
دایی، همانطور که زیرچشمی به سحر خیره بود، سریع آفلاین شد و گوشی را گذاشت روی میز و خودش را زد به آن راه: کو؟! من که همینجام!
سحر مزه پراند: دایی! عید بلند شدی رفته مناطق سیلزده، میخواستی حالا که یه بلا سرشون نازل شده، تو دومیش باشی؟!
مادر اعتراض کرد: داییت به این گلی. دلت میاد اینجوری در موردش بگی؟
سحر گل از گلش شکفت: البته که دایی خیلی گله. اصلا دستهگله. مخصوصا تو مناطق سیلزده که عین دستهگلی بوده که به آب داده باشن.
و زد زیر خنده. مادر چپ چپ سحر را نگاه کرد. دایی هم با شیطنت و سکوت و لبخندی صبورانه به خواهرزادهاش خیره ماند.
سحر ادامه داد: راست میگم دیگه مامان جان. آخه داییای که از ترس عیدیدادن بلند شه بره قاطی مردم نیکوکار بشه، بهتر از این چی میشه در موردش گفت؟!
لبخند متوقعانهای به چهره دایی آمد: تو به این گُندهگی، هنوز هم میخوای از من عیدی بکَنی؟!
سحر پاسخ کوبندهای داشت: مگه نشنیدی دایی؟! که بچهها هر چقدر هم که بزرگ بشن، باز برا پدر و مادر بچه به حساب میان. خواهرزادهها هم همینن. هر خواهرزادهای تا الی ماشاءالله خواهرزاده داییش محسوب میشه و عیدیش محفوظه.
دایی گفت: خواهرزاده به همین خیال باشه!
سحر خط و نشان کشید: باشه! حالا که اینطور شد دایی، از پذیرایی خبری نیست؛ تا اینکه افطار بشه.
خنده خشمزهای به لب دایی نشست.
مادر گِله کرد: حالا هی باید یادمون بندازی چقدر تا افطار مونده؟!
دایی گفت: الان درستش میکنم. حرف برا عوضکردن زیاد هست. بگو ببینم دایی، شنیدهم قورباغه پرورش میدی، آره!؟
- دَرسِمونه دایی. در ضمن وزغ، نه قورباغه.
دایی گفت: خب به هر حال، هر چی. یه چیزیه شبیه این انیمیشنهای خمیری دیگه.
بعد طوری که معلوم نبود جدی یا شوخی، پرسید: راستی مگه مدیریت نمیخوندی دایی؟ تغییر رشته دادهی؟
سحر ارتباط وزغ با مدیریت را شرح داد. دایی پرسید: گرایش رشتهت چی بود؟ گفته بودی ها. مدیریت دولتی، بازرگانی، صنعتی ... اینا که نبودی؟ نه؟
سحر، طوری که انگار برای هزارمین بار است میگوید، گفت: عمومی دایی؛ عمومی! رشتهم مدیریت عمومیه.
دایی گیج زد: از چه لحاظ عمومی؟ مگه بقیه مدیریتها خصوصیان؟
- نخیر. اونا مدیریتهای خرد هست؛ ما مدیریت کلان میخونیم.
- آها! یعنی شَلَم شوربا و ملغمهای از همه مدیریتها؟
سحر شاکی شد: نخیر دایی خان! یعنی جامعترین و فراگیرترین حالت مدیریت!
- اُهُکّ! نه بابا!
- بعله آقا، پس چی!؟
دایی حیرتمندانه گفت: به حق چیزای نشنیده. ما که تا به حال همچین چیزی به گوشمون نخورده بود.
سحر سادهآنه و صادقانه توضیح داد: تازهتأسیسه. ما اولین ورودیش هستیم.
دایی گفت: انشاءالله آخرین ورودیش نباشین موشهای آزمایشگاهی فداکار. حالا بپر برو وزغه رو بیار ما هم رؤیتش کنیم به علممون افزوده شه. نترس، قورتش نمیدیم با زبون روزه!
- همین امروز پیش پای شما تحویل دادم رفت.
دایی با شیطنت لبخندی زد: اَی بخشکی شانس. حیف شد! چقدر میتونست دستم رو بگیره و منو توی وادیهای پیچ در پیچ مدیریت راهنمایی کنه!
سحر گوشیاش را برداشت و با آن ور رفت: بیا دایی. وصف العیش، نصف العیش!
بلند شد رفت کنار دایی نشست و عکسهایی که از وزغ گرفته بود، نشانِ او داد. از عکس تمامقد گرفته تا تمامرخ و سهرخ و نیمرخ و اصولا از هر زاویهای عکسی از وزغ موجود بود. میشد گفت سحر عکاسی نکرده، بلکه از همه طرف وزغ را اسکن کرده. به هر حال، کار علمی شوخیبردار نبود. باید کامل انجام میشد.
بعد نوبت رسید به عکسهای یادگاری. از سلفی دونفره گرفته تا سلفی با وزغ به همراه مادر و پدر. یک عالمه عکس بود. سحر تند تند عکسها را رد میکرد، تا سریع بشود همه را دید. یا شاید میخواست دایی را عطشناک کند و عطشناک نگه دارد. دایی احساس میکرد فیلمی با دور تند دارد میبیند، که نقش اصلیاش بازی زیرپوستی و پنهانی دارد. گفت: چقدر درس خوندی دایی! به اندازه کل دانش دوزیستشناسی سند تصویری از سوژهت جمع کردهی. اینهمه خودت رو اذیت نکن. بیشتر از بیست که دیگه نداریم.
مادر گفت: تازه سه چهار تا کتاب «قورباغه قورت بده» هم با خودش آورده بود؛ میخواست هر کدوم رو یه بار بخونه، که در کل کتابه رو چند بار دوره کرده باشه. بهش میگم خب یه دونه میآوردی، چند بار میخوندیش. چه کاریه چند جلد از یه کتاب؟!
دایی شنگول شد: آبجی، با این خواهرزادهای که من دارم، پیر نمیشی. از بس شیرینه. نه اینکه فکر کنی منظورم اینه که شیرین میزنه ها. نه، ابدا. اتفاقا منظورم دقیقا اینه که خیلی هم قند و عسله؛ طوری که دور و بریهاش تو خطر دیابتن.
بعد زد زیر خنده.
سحر اعتراض کرد: رو آب بخندی دایی. اصلا رو سیل قهقهه بزنی! اون کتابا، هر چهار تاشون که عینا مثل هم نبودن. مترجمهاشون فرق داشت. مترجم هم یعنی زاویه دید. وقتی یه اثر رو از چند مترجم میخونیم، مثل اینه که از چند زاویه به اون اثر نگاه کردهیم. اینجوری به موضوع اشراف بیشتری پیدا میکنیم. در واقع من تونستم با مقایسه این چند ترجمه با هم، از ظاهر ترجمه عبور کنم و هر چه بیشتر به درکِ متنِ اصلی نائل بیام.
دایی طاقت نیاورد و بدجوری پِقّی زد زیر خنده. اشکش از خنده درآمد. قرمز شده بود، اما یک طوری رو به مادر کرد و گفت: نه آبجی. این دخترت از اون دختراست. اصلا یه وضعی. نباید دست کم گرفتش. ببین کی گفتم. بعضیها ترشی نخورن یه چیزی میشن؛ این ترشی بخوره هم یه چیزی میشه. نه اینکه فکر کنی منظورم اینه که یه چیزیش میشه ها، نه! اصلا! باور کن.
و باز زد زیر خنده.
سحر شاکی شد: دایی! میهمان گر چه عزیز است ولی اینجوری نه! یه کاری نکن ازت ناراضی بشم روزهت بپره ها!
دایی همچنان که میخندید، کوشید قیافه حق به جانب به خودش بگیرد: دارم تعریفت رو میکنم دیگه، مگه چیه؟! بَده میخوام وصف محاسنت تو جمع ذکر بشه، از یاد و خاطرهها نری؟! دلت میخواد وقتی هستی هم فراموش باشی؟!
سحر چپ چپ دایی را نگاه کرد. مادر فرصت را غنیمت شمرد و ماجرای شکارِ حشره زنده برای وزغ را تعریف کرد. دایی همینطور که گاهی به مادر و گاهی به سحر نگاه میکرد، با دقت گوش داد. وسط ماجرا، دایی چنان ذوق کرد که یکدفعه زد زیر خنده و حالا نخند کی بخند. لای خندههایش هم دلیل وجد و سرورش را به نحوی توضیح داد: یعنی کل حرف کتابه این بوده که «به کارهای مهمتر برسین»؛ عوضش این دقیقا به برعکسش نائل اومده. وزغ آورده بعد افتاده دنبال مگسِ زنده گرفتن برا سیرکردنش. یعنی یه قدم از غاز چروندن هم عقبتر.
مادر ادامه ماجرا را هم تعریف کرد و وقتی معلوم شد شکار مگس چقدر کار سختی از آب درآمده، دایی از ارائه راهحلهایی که برای تسهیل این امور هست، دریغ نکرد: میدونی چی لازم داشتی دایی؟! شیخهای عرب حاشیه خلیج فارس از این پرندههای شکاری دارن که پر میدن سمت کبوتر، میره روی هوا شکارش میکنه میاره. حالا تو به جای پرنده شکاری، اگه یه کفتر دستآموز داشتی، میتونستی بفرستیش برای شکار مگس! فقط باید خوب یادش داده باشی که مگسه رو نه قورت بده، نه نفله کنه.
سحر طوری دایی را نگاه کرد که انگار واقعا دارد در مورد این ایده فکر میکند.
دایی ادامه داد: البته الان که دارم فکرش رو میکنم میبینم از کبوتر بهتر، زنبور شکارچیه. اینجوری در و تخته بهتر با هم جور میشه. از این زنبوروحشیها که حشره میگیرن. یه دونه گیر بیار؛ روش کار کن، رام بشه. قشنگ با چم و خم کار آشناش کن و حسابی اهلی و اهلِ کار بارش بیار. بعد کافیه بهش اشاره کنی تا بره برات هر چن تا خواستی مگس لوله کنه بیاره؛ اونم خیلی با ظرافت بیشتری نسبت به کفتر. اینجوری مگسه هم حس نمیکنه حریفش یه هیولاست؛ بلکه میبینه با یکی هم قد و قواره خودش طرفه. انصافا منصفانهتره.
سحر انگار جداً نظرش جلب شده بود و به نظر میآمد دارد با خودش فکر میکند «این دایی هم ایدههای جالبی میتواند داشته باشد».
دایی خنده درونیاش را آشکار نکرد، تا مزه دستانداختن سحر کمرنگ نشود؛ به ویژه که سحر در تفکر عمیقی فرو رفته بود.