کد خبر: ۳۵۹۶
تاریخ انتشار: ۱۴ تير ۱۳۹۹ - ۱۳:۱۷
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب بانو

رضایت نه نامه

از گردن کجی که همیشه روی شانه مانده بود، می‌ترسیدم. نه می‌گفت؛ آره و نه می‌گفت؛ نه! انگار گردن را با نخ نامرئی روی سرشانه چسبانده‌اند. چیزی سر را به یک طرف شانه محکم فشار می‌داد و نمی‌گذاشت تکان بخورد. بستگی داشت شما موقع اجازه گرفتن کدام طرف ایستاده باشید از همان سمتی که ایستاده بودی گردن کج می‌شد و برای همین همیشه از چند روز جلوتر می‌گفتم که چه می‌خواهم و کجا می‌خواهم بروم.

مادر همان‌طور خیره حرف‌هایم را گوش می‌کرد، پلک نمی‌زد که مثلا نه بگوید، یا سر تکان نمی‌داد که مثلا بله بگوید. هیچ کدام از چشم‌ها را نمی‌بست یا ابروها را بالا نمی‌انداخت. سرش را که خم بود راست نمی‌کرد یا تکیه نمی‌داد. دست‌هایش را از آخرین حالتی که داشت، که مثلا رخت می‌شست یا غذایی را می‌پخت یا چیزی را جابجا می‌کرد، حرکت نمی‌داد. این‌ور‌تر یا آن‌طرف‌تر نمی‌نشست. اصلا از جایش تکان نمی‌خورد که آدم بفهمد منظورش چیست.

من داداش مرتضی را موقع اجازه گرفتن دیده بودم، آن موقع‌ها هم مادر همین‌طور مثل یک عروسک کوکی می‌شد و هیچ حرکت و جنبشی نداشت و به هیچ چیز دور و نزدیکی اشاره نمی‌کرد .

آن موقع‌ها مرتضی مانده بود با یک کلاس خالی از رفیق، نیمه راه مرتضی جا مانده بود، نه راه رفتن داشت و نه دل ماندن، پدر و مادر هم که هیچ کدام لب از لب باز نمی‌کردند. مرتضی مثل مرغ سر‌کنده می‌نشست کنار درخت توت و توضیحاتش را به شکل کامل می‌داد و دلایلش را می‌گفت؛ از اصغر کوچکه فکت می‌آورد که از همه‌شان ریزه میزه‌تر بود و الان آنجاست، از مجید دستی می‌گفت که به همه‌شان مقروض است و از همه پول دستی گرفته و الان آنجاست و همه هم قرض‌هایشان را حلالش کرده‌اند، از احمد ولی می‌گفت که پدر نداشت و با همان نوجوانی سرپرست خانواده‌اش بود و رفته بود، از حسن بیست می‌گفت که با معدل بیست هوس دکتر مهندس شدن را با خودش برده بود و بعد، از بیست سی تای دیگر هم می‌گفت اما همه را یکی یکی اسم نمی‌برد.

شرایطشان را برای پدر می‌گفت که سرش را فرو برده بود توی دل روده رادیوی کهنه خانم‌جان و در حال ور رفتن با پیچ و سیم‌های ویلان و بیرون ریخته بود و مثلا به حرف‌های مرتضی گوش می‌کرد و گه گاهی می‌پراند که؛ خب؟ و مرتضی نفسی می‌گرفت و کاغذ رضایت‌نامه را نشانشان می‌داد. جای امضا کمی ‌پایین‌تر از محل نام و نام خانوادگی مرتضی بود که باید توسط والدینی که رضایت کامل دارند تا فرزندشان به جبهه برود پر می‌شد .

مادر خودش را با کوک‌های درشت روی لحاف سرگرم کرده بود، ریز و درشت سوزن را فرو می‌برد توی تن قرمز لحاف و نخ سفید را از جای دیگر بیرون می‌کشید، با دست سر سوزن بلند لحاف دوزی را زیر پوسته کلفت لحاف هدایت می‌کرد که این‌جا فرو برود و آن‌جا نرود، بعد می‌گفت: خیلی‌ها هم نرفته‌اند؛ حسین محمدی همکلاسی‌ات نرفته است، علی پاجاتی، او را هم مادرش اجازه نداده .

مرتضی پای درخت توت می‌شکست، مچاله می‌شد و درهم فرو می‌ریخت و می‌گفت: یعنی شما می‌خواهید من رفیق راه دو نفر باشم اما رفیق نیمه راه بیست و پنج نفر؟ تازه همین‌ها هم که گفتین برای خودشان حساب و کتاب دارند. اینطوری نیست که چیزی معلوم باشد.

مادر و پدر می‌دانستند مرتضی راست می‌گوید و «بله» را با چشم و ابرو پرت می‌کردند سمت یکدیگر اما هیچ کدام گردن نمی‌گرفت که بله را بگوید. پدر گفت: ببر بده رضایت‌نامه را مادرت امضا کند و مادر سوزن لحاف را فرو کرد تو انگشتش و معافیت گرفت که؛ وای انگشتم ناقص شد. این‌طوری هم هنوز گفته بود نه و هم امضا نکرده بود.

مرتضی‌جان به سر شد. توت‌های رسیده می‌افتادند روی جان و سرش، روی جنازه‌اش که نفس می‌کشید و پس می‌رفت. اشک دوید توی صورتش. اشک دوید توی صورت جنازه‌ای که افتاده بود پای درخت توت و اگر پدر و مادر بله را گردن نمی‌گرفتند همان‌جا می‌ماند تا ابد بخشی از درخت توت می‌شد خاک می‌شد اما دیگر بلند نمی‌شد.

مرتضی این‌طوری بله را گرفت.

نه ناکامل

مرتضی همینطوری برای رفتن اجازه گرفت. می‌رفت و می‌ایستاد سمتی که مادر نگاه می‌کند. آن سمتی که جرأت نمی‌کرد نگاه کند سمت پدر بود، این‌طوری بودند که نگاه‌ها را گره در گره می‌انداختند که بگویند: نه!
‌مادر خیره به پدر نگاه می‌کرد و پدر خیره به مادر و هیچ‌کدامشان جرأت گفتن اره را به مرتضی نداشتند اما کلمه نه را بین خودشان تقسیم می‌کردند. این‌طوری که هر کدامشان نصفه یک نه را بر‌می‌داشت و به دندان می‌گرفت. نه کامل نبود. نه ناکامل شبیه سکوت بود؛ می‌آمد و می‌رفت اما گفته نمی‌شد، ادا نمی‌شد، روی لب‌ها نمی‌نشست و از دهان بیرون نمی‌افتاد، همانجا کنج حلق جاخوش می‌کرد و می‌ماند.

نه ناکامل مثل یک نگاه کش‌دار بود که بی‌حوصله کنجی نشسته باشد؛ پر از فاصله، پر از اندوه و پر از خرده شیشه.

مادر و پدر بله را این‌طوری به مرتضی گفتند‌. جان رفته‌اش را دوباره بازگرداندند و یک امضاء با دست لرزان سر دادند پایین حروف والدین.

پدر اصرار داشت که مادر هم امضاء کند. مادر می‌خواست قول بگیرد که مرتضی حتما برگردد‌. مرتضی رفته بود و ایستاده بود دم در، همانجا که با دوستاتش ساعت‌ها می‌ایستاد و قرار می‌گذاشت. انگار آمده بودند دنبالش، انگار آمده بودند برش دارند و ببرند. پشت در هیچ‌کس نبود اما مرتضی مدام سرش را بیرون می‌برد و تو می‌آورد تا مراسم بله گفتن و امضاء کردن تمام شود. طاقت نداشت، یک دستش را گذاشته بود کنار در تا بسته نشود و یک پایش را گذاشته بود بیرون و می‌خواست زودتر رضایت‌نامه را بگیرد و ببرد. چشم‌هایش را که در طول کوچه خالی، می‌دویدند می‌گرفت، آرام می‌کرد و تو می‌فرستاد تا ببیند کار امضاء به کجا رسیده.

از نظر مرتضی پدر آن‌قدر کند و آ‌‌ن‌قدر آهسته امضاء می‌کرد که کم مانده بود جنگ تمام بشود، کم مانده بود رفقا برگردند و مرتضی سرک می‌کشید که مبادا جنگ تمام شود و دوستانش سر ریز شوند توی کوچه یاس که بابا! داداش مرتضی کجایی؟ رفیق نیمه راه جنگ تمام شد‌.

برای مادر انگار صد سال بود و برای پدر هزار سال. مرتضی حق داشت این‌ها بیش از حد طولش می‌دادند، هنوز تازه دو سال بود که جنگ شروع شده و کسی نمی‌دانست چقدر طول می‌کشد. مرتضی نگاه نکرد که امضاء چه شکلی است پدر سعی کرده بود حالا که بله می‌گوید لرزش دست‌هایش توی امضاء راه نرود و نگوید: نه خیر یا نگوید: بله ناکامل! سعی می‌کرد با رضایت امضاء را سر بدهد روی کاغذ اما می‌دانست که مادر ملامتش خواهد کرد. می‌دانست که بعد‌ها خواهد گفت: تو کردی! تو مقصری! تو راضی شدی.

حلالت‌نامه

می‌دانم منتظر مانده‌اند تا من جنازه‌ام را ببرم و ملامتم کنند. جای گلوله‌ها پیداست. همان‌طور که نوشته‌اند؛ من، مرتضی گلبدنم. بدنم پر از گلوله است. یک گلوله نشسته کنار قلبم از گوشت و پوست رد شده و نشسته آنجایی که مادر را خیلی دوست داشت. گلوله که خورد این‌جا تمام صدا‌های مادر بیرون ریخت، ریخت توی اروند، صداها، نجواها، لالایی‌ها، دعواها، همه آن بدو مرتضی‌ها، زود‌باش، جانمان را به لبمان رساندی‌ها، همه آن چرا تا حالا درس نخواندی‌ها، همه باریکلاها، همه خیر ببینی‌ها، همه زمزمه‌ها، همه قصه‌های کوتاه کوتاهی که شب‌ها پشت پلک‌هایم می‌گفت. همه این‌ها وقتی که گلوله خورد، بیرون ریخت، آویزان شد از چند لخته خون و یک موج همه حرف‌ها و پچ‌پچ‌ها و زمزمه‌های مادر را با خودش برد و توی آب اروند جاری کرد.

می‌خواستند وقتی برگشتم ملامتم کنند و جای گلوله‌ها را به رخم بکشند که این بود؟ مراقبتت این بود؟ حواست هست پدر تو سرم بود، زیر کلاه خود چند‌تایی گلوله به سمتش شلیک کردند اما فایده‌ای نداشت و گلوله‌ها به پدر نخورد. اخم‌ها و لبخندها و مهربانی‌هایش همانجا ماند و با من رفت ته اروند.
این‌جا خیلی‌ها هستند. ما غواصیم، این‌جا پر از هم‌کلاسی‌های جدید و قدیم است، پر از بدن‌های گل‌بدن که سوراخ سوراخ افتاده‌اند توی جریان تند آب. این‌جا کلاس دیگری است، خیلی‌ها رضایت‌نامه دارند و خیلی‌ها بی‌رضایت‌نامه آمده‌اند.

‌اوس‌تقی که مادر نداشته مثل من رضایت بگیرد، یک زن داشته با سه تا بچه قد و نیم قد، قرار بود من را بفرستد تا از زنش رضایت بگیرم، اینطوری که بگویم اوس‌تقی به فکر‌تان بود تا زمان شهادت، اینطوری که بگویم گروهان ما بدون اوس‌تقی که مین خنثی می‌کرد لنگ بود، اینطوری که زبان بریزم و سفارش کنم اهل محل حواسشان باشد. اما نشد.

نامه نوشتم از زبان اوس‌تقی برای زنش. جای برادری حسابی گریه و ناله کردم بجای او که دل زنش به رحم بیاید. قرار شد زنش پای همین نامه یک اثر انگشت بیاندازد و به همین نشانی خاکریزهای خرمشهر نامه را پس بفرستد. نامه توی صندوق پست است فردا برایمان می‌آید... اما فردا که چند روز است ما شهید شده‌ایم. پای حلالم کن اوس‌تقی، یک اثر انگشت است؛ حلالت باشد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: