کد خبر: ۳۵۹۴
تاریخ انتشار: ۱۴ تير ۱۳۹۹ - ۱۳:۱۶
پپ
صفحه نخست » ج مثل جوان

زهره معراجی

هفت یا هشت ساله بودم مثل یک نهال کوچک، تازه از گلخانه گرم و زیبای خانه پا به باغچه دبستان گذاشته بودم؛ تر و تازه، نرم و نازک.

هوای خنک و دلچسب پاییز آن سال با عطر برگ‌های رنگارنگ و قار قار کلاغ‌ها، لابه‌لای کودکی‌هایم می‌پیچید و خاطره دلپذیرش را برای همیشه در روح و جانم جا می‌گذاشت .

یادم مانده که پاییز زیبا با ماه رمضان همراه شده بود. سحرهای خنک، گرمای روانداز دست بافت مادربزرگ و عطر مادرانه آنچه بر سر سفره بود، اشتیاق بی‌ریای کودکانه مرا برای بیداری و روزه گرفتن چند برابر می‌کرد .

پدرم همیشه با خوشحالی مرا برای سحری خوردن دعوت می‌کرد و من در گرمای آغوشش انگار مائده‌ای از بهشت را می‌خوردم .اما اصرار من برای روزه گرفتن کارساز نبود و پدر فقط به روزه با سبک و سیاق متداولش رضایت می‌داد. به اندازه «کله گنجشک»!

داستان سحرهای من ادامه داشت تا آن شبی که بالأخره با گریه‌های سوزناک، پدر را راضی کردم روزه باشم مشروط بر آن‌که اگر طاقتم تمام شد افطار کنم .یادم نیست چطور تا غروب گذشت، اما خوب یادم مانده که موقع افطار پدر مرا بوسید و پرسید که حاضرم اولین روزه کاملم را که قبل از سن تکلیف گرفته‌ام، در ازای مبلغی به او بفروشم تا آن را به روح مادرش هدیه کند؟!

احساس غریبی داشتم. هم به دنیای با ابهت و پرشکوه دینداری پا گذاشته بودم، هم بابت این پذیرفته شدن پاداش می‌گرفتم، هم در ثواب هدیه پدرم به مادربزرگ شریک می‌شدم.

این‌ همه سرشار بودن از خوبی و لبریز شدن از پژواک بندگی ماندگار‌ترین و شیرین‌ترین هدیه‌ای بود که در روحم نشست، هدیه‌ای که گذشت زمان نه تنها آن را کهنه و فرسوده نکرد بلکه یادش هم اکسیری شد بر زخم‌های روحم در تلاطم روزگار.

ماه رمضان‌های خانه پدری آنقدر صفا داشت که زبان زد فامیل بود حتی گاهی سحر‌ها میهمان سرزده به خانه ما می‌آمد!

حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم پدرم چه راحت ساعت 2 نیمه شب در خانه را به روی میهمان باز می‌کرد بدون این‌که بداند کسی که پشت در است؟ آشناست یا غریبه .

یادم مانده ماه‌های رمضانی که مصادف با تابستانی داغ و طولانی بود، مادرم برای آن‌که روزهای طولانی ما را از پا در نیاورد، بعضی از سحری‌ها به ما چلو‌کباب می‌داد !آن هم کباب‌کوبیده روی منقل! همیشه هم سهم همسایه و میهمانان سرزده محفوظ بود.

در حیاط خانه دوتا تخت بزرگ داشتیم با پشتی‌های لاکی رنگ ترکمنی، رو به حوض آبی که با ماهی‌های قرمز زیبا‌تر شده بود و آب زلالش با چه چهه فواره می‌رقصید و ماهی‌ها را به شیطنت وامی‌داشت. بیشتر شب‌های ماه مبارک تا سحر بیدار می‌ماندیم و خودمان را با کتاب‌های داستان سرگرم می‌کردیم یا توی دفتر تابستانی که ازکاغذ‌های سفید دفتر‌‌های مدرسه درست کرده بودیم، سر مشق‌های خوشنویسی پدر را تمرین می‌کردیم؛ «ادب مرد به ز دولت اوست»، «کی کهرب رباید کاهی که درگل است»... و با صدای جیر جیر قلم روی کاغذ که لابه‌لای صدای آرام پدر و تلاوت قرآنش محو می‌شد، می‌‌بالیدیم و قد می‌‌کشیدیم، درست مثل خوشه زرد انگور عسگری که بالای داربست روی طراوت حوض خم شده بود و ماهی‌ها را تماشا می‌‌کرد.

چهار طرف حوض لطافت و مهربانی مادرم توی گلدان‌ها خودنمایی می‌کردند. محبوبه شب هم سوگلی گل‌های خانه بود، که پدر میهمانان را با شاخه کوچکی از آن بدرقه می‌کرد.

هنوز هم زندگی جاریست مثل خون در رگ‌ها، مثل آبی دریا. قصه همان است فقط رنگ‌ها خزانی شده‌اند .

یک نفر باید دستمالی بردارد و گردها را از روی آسمان خانه پاک کند، روی طاقچه‌ها آیینه و قرآن بگذارد، وجرعه‌ای از حیات را سر سفره بیاورد .

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: