روزی سيدجمالالدين اسدآبادی در حضور سلطان عبدالحميد، پادشاه عثمانی نشسته بود و با دانههای تسبيح خود بازی میكرد.وقتی از محضر سلطان خارج شد، درباريان به او گفتند چرا در حضور سلطان با تسبيح بازی میكردی؟سيد با نهايت بیاعتنایی گفت: چطور به كسانی كه با سرنوشت ميليونها نفر بازی میكنند و به افراد نالايق مقام و طلا میبخشند، مردان با استعداد و آزادگان را به بند میكشند و در زندان میاندازند و از زشتی كاریهای خود شرم و پروا ندارند حرفی نمیزنيد، اما به سيدجمالالدين حق نمیدهيد كه با تسبيح خود بازی كند؟
هزار و يك حكايت اعلمالدوله ثقفي
****************
فریادرس بیچارگان
مرحوم علامه مجلسی نقل میکند:
فردی به نام «ابوالوفای شیرازی» در زمان حکومت ابیعلیالیاس زندانی و تهدید به قتل شد. ایشان متوسل به حضرات اهلبیت میشود. شب در عالم رؤیا، پیامبر اکرم را زیارت میکند. حضرت میفرمایند: اگر کارد به استخوان رسید وشمشیر به گردنت رسید، یوسف زهرای اطهر، فرزندم را صدا بزن و بگو: «یاصاحبالزمان انا مُستَغیثٌ بک» «الغَوثَ ادرکنی» (مهدی جان؛ من به تو پناهنده شدم. به فریادم برس؛ یاغوث حقیقی؛ به فریادم برس) ابوالوفا میگوید: من این جملات را در عالم رؤیا گفتم و از خواب پریدم. یک وقت دیدم مأمورین ابیعلیالیاس آمدند و ما را پیش او بردند. وی گفت: به چه کسی متوسل شدی؟ گفتم: «به منجی عالم بشریت، به فریاد درماندگان و بیچارگان» سپس معلوم شد در خواب به ابیعلیالیاس گفته بودند: «اگر دوست ما را رها نکنی نابودت میکنیم و حکومتت را بهم میریزیم...». بعد مبلغی پول و هدایا به ابوالوفا داد و آزادش کرد.
بحارالانوار، جلد 53، صفحه 678
****************
داستان آموزنده
خانم آموزگاری در کلاس درس یک دبستان از دانشآموزان پرسید: جانداران به چند گروه تقسیم میشوند؟ دانشآموز: به چهار گروه خانم معلم...
معلم: به نظرم اشتباه میکنی ولی بشمار ببینم. دانشآموز: گیاهان، جانوران، انسانها و بچهها. معلم: مگه بچهها انسان نیستند. دانشآموز: حق با شماست خانم معلم پس میشن سه گروه... معلم: خیلی خوب دوباره بشمار ببینم. دانشآموز: جانوران، گیاهان و بچهها... معلم: پس انسانها چی شدن؟ دانشآموز: خانم معلم، انسانهایی که قلبشون پر از عشق و محبت بود، در گروه بچهها موندن، بقیه هم رفتن در گروه جانوران قرار گرفتن...
****************
بهلول و پادشاهی
روزی هارونالرشید به بهلول خطاب کرد: آیا میخواهی خلیفه باشی؟ بهلول گفت: دوست ندارم. هارون گفت: چرا؟ بهلول پاسخ داد: برای اینکه من به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیدهام ولی خلیفه تا به حال فوت دو بهلول را ندیده است.
****************
جبران کار برادر
در خصوص علاقه وصفناپذیر زینبکبریسلاماللهعلیها به سیدالشهداعلیهالسلام، از زبان مرحوم آیتاللهالعظمی مرعشی نجفی نقل شده،که بعد از عروسی حضرت زینب با عبداللهبنجعفر، آن حضرت یک شبانه روز امام حسینعلیهالسلام را ندیده بود؛ چادر بر سر کرده و آماده ملاقات با برادر شده بود. برای زینب، حتی آن یک شبانه روز هم دوری از امام حسینعلیهالسلام، بسیار سخت بوده است. پس از این که میخواهد به دیدار برادر برود، به ایشان خبر میدهند که امام حسینعلیهالسلام خودشان به دیدار شما میآیند. زینبکبریسلاماللهعلیها از فرط خستگی بر سکوی خانه و جلوی آفتاب به خواب میرود، تا این که امام حسینعلیهالسلام سر میرسند، اما زینب را بیدار نمیکنند، بلکه قبای خود را سایهبان خواهر مینمایند، تا حضرت زینب بیدار نشوند. حضرت زینبسلاماللهعلیها که از خواب برمیخیزند، از برادر میپرسند: چرا من را بیدار نکردید امام حسینعلیهالسلام میفرمایند: دلم نیامد. بعد خانم گفتند: این کار را باید یک روز جبران کنم و این جبران به عصر عاشورا کشید که زینبکبری با نیمی از چادر خود، نیمی از بدن عریان سیدالشهداعلیهالسلام را در گودال قتلگاه پوشانید.
****************
جواب ناسزاگو
روایت شده که روزی ابوبکر با رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم نشسته بود. مردی آمد و شروع کرد به وی ناسزا بگوید. ابوبکر از او روی برگرداند و توجهی نکرد، لیکن او ناسزا گفتن خود را شدت بخشید. ابوبکر خشمگین شد و دشنامهای او را پاسخ داد. در این هنگام رسول گرامی صلیاللهعلیهوآلهوسلم برخاست و روانه شد. ابوبکر به دنبال ایشان رفت و گفت: یارسولالله! چرا تا زمانی که آن مرد مرا دشنام میداد نشسته بودی و چون من پاسخ دادم، برخاستی؟ حضرت فرمود: ای ابوبکر! تا زمانی که تو پاسخ نمیدادی و سکوت کرده بودی، فرشتهای آمده بود و از جانب تو جواب او را میداد؛ چون تو خشمگین شدی، فرشته رفت و شیطان وارد شد. با آمدن شیطان، از جای برخاستم.
تفسیر کشف الاسرار، رشیدالدین میبدی، جلد 2، صفحه 276
****************