کد خبر: ۳۵۶۶
تاریخ انتشار: ۱۰ تير ۱۳۹۹ - ۱۵:۰۴
پپ
لابه‌لای تار و پود
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب بانو

«این را که به من گفت به اذن خدا از آن بالا پایین افتاد و مرد!» این آخر و عاقبت تمام کسانی بود که با عمه بلقیس مخالفت می‌کردند .اما او به مخالفتشان و زمینه این مخالفت و نقطه شروع و پایان و گسترش آن اشاره‌ای نمی‌کرد. فقط، به سقوط و پایین افتادنشان اشاره می‌کرد و یک بلندی را با اشاره دست نشان می‌داد که بقیه هم ببینند. دست‌های چروکیده‌اش را یک طرفی گرفت و اشاره کرد به پله‌ها و بعد با انگشت از همان پله‌ها بالا رفت و جای ثابتی روی بالکن معلق ماند و فرد مذکور را همان‌ جا با انگشت اشاره نگه داشت و حرف‌هایی را که می‌خواست جمع بشنود، تکرار کرد.

و بعد انگار آن آدم را با انگشت نگه داشته باشد، اذن خدا را جاری کرد و آن آدم از آن بالا به سمت پایین رها شد و افتاد و مرد. این‌ها را به مراد می‌گفت که برگه سفید را امضاء کرده بود بدون این‌که موافقت عمه بلقیس را جلب کند. توی برگه نوشته بود که دکترها بعد مرگ مراد می‌توانند تمام اعضای بدنش را تکه‌تکه کنند و به دیگران بدهند و عمه این چیزها را نمی‌توانست قبول کند! مگر گوشت قربانی هستی؟ جواب پدرت را چه بدهم؟

مراد با آن بخش قصه‌های عمه بلقیس موافق بود که آدم به اذن خدا می‌میرد اما با آن قسمتش موافق نبود که اذن خدا ربطی به رضایت عمه دارد یا نه! عمه این چیزها را کفر می‌دانست، این‌که کسی دستی‌ دستی خودش را دست دکتر‌ها بدهد تا بدنش را مثل پرندگان گوشت خوار تکه تکه کنند. تازه مراد این چیزها را قبل از امضاء نذر کرده بود. نذر کرده بود چشم چپ و راست و قلب و کلیه‌ها و هر چه به درد خوردنی داشت دکتر‌ها بردارند و بچسبانند به دیگرانی که نیاز دارند.

این‌ها را سیروان برای عمه این‌طوری توضیح می‌داد و عمه با انگشت مدام از آن پله‌ها بالا می‌رفت و داوود‌خان بیچاره را نشان می‌داد که دل عمه را در جوانی شکسته بود. نمی‌خواست مراد را هم ببرد به نقطه دل شکستگی و از آنجا رهایش کند، دلش نمی‌آمد! داوود‌خان کجا و مراد کجا! داوود‌خان شوهرش بود که دست روی عمه بلند می‌کرد و بجز عمه چهار زن دیگر داشت! اما مراد تکه‌ای از خودش بود، پسر برادر جوان مرگ شده‌اش .دلش نمی‌آمد مراد را نفرین کند، می‌ترسید داستانش درست از آب درنیاید، خودش هم انگار بیشتر قصه‌هایش را باور نداشت و می‌ترسد مراد را ببرد آن بالا توی بالکن و اتفاقی برایش بیافتد، آن وقت آن دنیا چه جوابی داشت که به برادرش بدهد؟ برای همین نگهش داشت همین پایین و گفت: می‌روی امضایت را پس می‌گیری!

مراد سرش را پایین انداخته بود. عمه را دوست داشت. عمه همه آن‌ها را زیر پر و بالش جمع کرده و بزرگ کرده بود و از ظلم داوود‌خان پناهشان داده بود و حالا هم از آب و گل درآمده بودند اما نمی‌توانست امضایش را پس بگیرد.

یوم‌الحسرت

آن روزی است که هر چه دست روی دست بکوبی بی‌فایده است، هر چقدر آه پشت آه بکشی سودی ندارد، هر چقدر غصه پشت غصه بخوری چیزی درست نمی‌شود، هیچکس سر جایش برنمی‌گردد، هر جوری حساب کنی زمان به عقب نمی‌رود. این‌طوری که امروز، امروز است اما دیروز هم می‌تواند باشد. یا فردا، فردا است اما دیروز هم می‌تواند باشد. یعنی تو امروز می‌توانی کارهایی را که دیروز می‌خواستی انجام بدهی بروی و انجام بدهی اما یوم‌الحسرت این‌طوری نیست، همان لحظه‌ای است که تصمیم می‌گیری دست دراز کنی اشکی را از گوشه چشم‌هایی پاک کنی اما دستت به چشم‌ها نمی‌رسد در حالی که بین دست و آن چشم اشکبار فاصله‌ای نیست.

حتی می‌ترسی دستت را که پرت کردی به چشم برخورد کند و آسیب ببیند اما دست که دراز می‌کنی جا می‌ماند روی سرشانه‌هایت و چشم‌ها می‌روند سر قله‌ قاف می‌ایستند، یعنی یک عالمه فاصله!
یوم‌الحسرت همان تکه نانی است که گوشه‌ای افتاده و کسی نگاهش نمی‌کند تا به گرسنه‌ای فقیری چیزی ببخشد اما در یوم‌الحسرت دنبال همان تکه نان می‌دوی نگاه می‌کنی. صد سال است با پاهای ورم کرده و تن خسته دنبال همان تکه نان کنج مطبخ می‌دوی که برش داری و به دندان بکشی اما نمی‌شود؛ نان از تو می‌گریزد.

به عمه می‌گویی که امضاء را برای چنین روزی پای برگه انداخته‌ای، می‌خواهی روز نرسد که هر ثانیه‌اش هزار سال است و تو تمام این مدت را حسرت بخوری که می‌توانستی جانی را نجات دهی.

عمه نگاهت می‌کند، می‌پرسد چطوری روز محشر حاضر می‌شوی؟ هر تکه‌ات کجاست؟ شاید بعضی از تکه‌هایت هیچوقت به دستت نرسد. تازه هر کسی باید در گور خودش بخوابد این‌طوری انگار تو در گور هفت هشت نفر دیگر خوابیده‌ای!

برایش داستان ابراهیم و پرندگان را تعریف می‌کنی که ابراهیم پرندگان مختلفی را تکه تکه کرد و کوبید و خرد کرد و هر تکه را بر سر کوهی گذاشت آنگاه به اذن خدا نام هر پرنده را صدا زد؛ تکه‌های پرندگان در کمتر از آنی در برابر ابراهیم جمع شدند و زنده شدند و جان گرفتند.

گفتی: من که کمتر از پرنده نیستم عمه‌جان! شرایط اذن خدا را هم که می‌دانی، اگرچه تو هم باید راضی باشی اما اجازه و اذن مرگ و زندگی در دست دیگری است. حالا که کارمان به اینجا رسیده که تکه‌هایی از تن خودمان را هدیه کنیم تا به کس دیگری جانی را هدیه کرده باشیم، توی کار ما نه نیاور.

عمه گفت: می‌دانی که می‌توانم نفرینت کنم! داستان داوود‌خان را که می‌دانی!

داستان داوود‌خان را می‌دانستی و تمام مراحلی که عمه می‌خواست برایم تعریف کند از پیش از دین پدرش به داوود‌خان و برداشتن عمه جای تمام طلب‌ها...

گفتی: من چکار نفرین شما دارم؟ قصه را که گفتم مربوط می‌شود به جریانات بعد از افتادن آدم‌ها از بالکن‌های زندگیشان.

انگار راضی شده چیزی نمی‌گوید توی چشم‌هایش هیچ پله و بالکنی نیست که مراد را ببرد آن بالا و رهایش کند پایین، انگار اذن خدا را به خود خدا واگذار کرده و قصه‌هایش را تنهایی ادامه می‌دهد.

داوود‌خان

قصه درست بود. داوود‌خان بعد از آن همه ظلم جوان‌مرگ شده بود حالا یا از گوشه بالکن افتاده بود یا از روی پشت بام فرقی نمی‌کرد مهم این بود که خیلی قبل‌ترش از چشم خدا افتاده بود و وارد روز شمار هزار ساله یوم‌الحسرت در همین دنیا شده بود. یعنی توی همین دنیا هم خیلی از آدم‌ها دچار یوم‌الحسرت می‌شوند و لازم نیست بروی آن دنیا و وسط برزخ بایستی و این چیزها را ببینی همین جا هم می‌شود.

هیچ‌ کدام از زن‌هایش از او راضی نبودند. ته مانده خان‌های آبادی که که فقط نامشان باقی مانده بود و زور و قدرتشان تمام شده بود اما این یکی نمی‌خواست ته کشیدن خاندانش را باور کند. می‌خواست همان‌طور با دبدبه و کبکبه باشد و حرفش را پیش ببرد. برای همین یوم‌الحسرتش را همین جا شروع کرده بود.

هم زن‌هایش می‌گویند و هم بچه‌هایش روایت می‌کنند که بارها و بارها کاسه چینی دلشان را شکسته و اشکشان را از هفت گوشه چشم‌هایشان روان کرده بود. به روایت چشم‌ها ودست‌ها و پاهایی که گاه گاهی همین دنیا، یکجایی به مناسبت عیدی، شب یلدایی، چیزی دور هم جمع می‌شوند یوم‌الحسرت داوود‌‌خان هر سال تمدید می‌شد.

شنیده شده که اشک بر دل داوود‌خان اثر نداشته است و آه آیینه وجودش را مکدر نمی‌کرده. غبغبی داشته که ارثیه موروثی همان فامیل به تاراج رفته‌اش بود و هر دو بادی در این غبغب می‌انداخته و به خلق‌الله پز می‌داده‌اند.

خانواده هزار تکه داوود‌خان که حالا مثل یک لحاف کهنه هر کدام هزار هزار وصله داشتند سالی یکی دوبار بیشتر همدیگر را نمی‌دیند که آن هم بعد از خوش و بش و دادن آمار عروسی‌ها و بچه‌دار شدن‌ها و حوادث می‌رسید به تازه کردن تاریخ‌های یوم‌الحسرت داوود‌خان.

قصه‌ها هر سال پر و بال می‌گرفت، داوود‌خان با همه عظمتش هر بار هزار دفعه از آن بالا پایین می‌افتاد و سرش به جایی می‌خورد و چند روز جان به سر، گوشه مریض‌خانه می‌ماند و بعد هم از همان شهر غریب راهی یوم‌الحسرت می‌شد. انگارداشته می‌رفته آن بالا که بچه‌ها را تهدید کند یا زن‌ها را هرکسی قصه را از خودش شروع می‌کند اما انتهای تمام قصه‌ها نفس راحتی است که پنج زن و کلی بچه از دستش کشیده‌اند. انگاری به جز عمه که سوگلی و ته‌تغاری زن‌های داوود بوده بقیه هم با انگشت او را حواله به سقوط از جایی یا چیزی را حواله به سقوط روی سر داوود می‌کنند که دق دلیشان خالی شده باشد. بعدها هم همه فهمیده‌اند هیچ آهی در بساط نداشته و بعد مرگش پشیزی به ارث و میراث نمانده. همه مجبور شدند خودشان دست به کاری بزنند و مشغول کاری شوند. عمه از همان موقع شروع کرده به بافتن گلیم و قالیچه و حصیر و قصه بالا رفتن و پایین افتادن داوود‌خان را هم همان موقع لابه‌لای تار‌ها و پودها بافته است.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: