کد خبر: ۳۵۴۵
تاریخ انتشار: ۱۰ تير ۱۳۹۹ - ۱۲:۵۴
پپ
صفحه نخست » داستانک

فرشته شهاب

پانسمانش را عوض کردم و بعد هم با روغن زیتون دست‌هایش را ماساژ دادم. باورم نمی‌شد روزی سیمین دچار چنین وضعیتی بشود. راست گفته‌اند که هیچ‌کس ازعاقبتش خبر ندارد. آه کوتاهی کشیدم و به چشم‌های مریض و اشک‌آلود سیمین نگاهی کردم. به خودم گفتم: «سمیه، این چشم‌ها، آن چشم‌های چند سال پیش نیست. چشم‌هایی که پر از غرور، خودستایی و تکبر بود.»

بعد از ماساژدادن دست‌های سیمین، لباس‌هایش را مرتب کردم و گفتم:

ـ شربت می‌خوای؟

سیمین با لکنت زبان که بر اثر سکته مغزی دچارش شده بود، به سختی گفت:

ـ آره می خوام.

به آشپزخانه رفتم. شربتی درست کرده و به دست سالمش دادم. آن هم پشت سر هم تشکر می‌کرد و سوزناک و گریه‌کنان دعایم می‌کرد. در همان حال که اشک‌هایش را پاک می‌کردم، گفتم:

ـ گریه نکن، همه چی درست می‌شه، خدابزرگه. تازه دکتر خودش گفته که این وضعیتت موقتی هست. داروهات رو مصرف کنی خوب می‌شی» می‌دانستم پیش هردکتری که رفته از بهبود وضعش قطع امید کرده‌اند.

در یک لحظه در چشم‌هایش برق امیدی زد و با خوشحالی گفت:

ـ دکتر خودش بهت گفت؟

از دروغ مصلحتی‌ام دلم به دردآمد. در یک آن آرزو کردم که ای کاش این دروغ شیرین واقعی بود.

لبخند مصنوعی زدم و موهای مشکی و سفیدش را مرتب کردم و گفتم:

ـ آره راست می‌گم. آخرین باری که باهم رفته بودیم دکتر یادته؟ بعد از معاینه وقتی تو داشتی لباسهات رو می‌پوشیدی دکتر خودش بهم گفت.

از خوشحالی خنده‌ای کرد. با محبت نگاهش کردم و گفتم:

ـ شربتت رو بخور.

برای چند ثانیه مابینمان سکوت شد. نگاهم به ساعت سفید و بزرگ دیوارروبرویمان افتاد. عقربه‌های ساعت از یازده گذشته بودند. ثانیه شمارهم مثل اینکه در مسابقه دو شرکت کرده باشد، تند و سریع می‌چرخید.

سیمین وقتی که شربتش را تمام کرد، لیوان را از دستش گرفتم و بر روی میز گذاشتم. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:

ـ سیمین جون باید برم. دوباره به دیدنت میام.

سیمین درحالی که عاجزانه نگاهم می‌کرد، گفت:

ـ می خوای بری؟ بمون پیشم.

دلم سوخت اما چاره‌ای نداشتم. باید امانتی خواهرزاده‌ام را به دستش می‌رساندم. با ناراحتی گفتم:

ـ نمی‌تونم سیمین جون ولی آخر هفته دوباره به دیدنت میام. راستی ناهار هم برات درست کردم هروقت گشنه‌ات شد، می‌تونی بخوری.

وسیله‌هایم را برداشتم و همانطور که به سمت در آپارتمان ‌می‌رفتم، سیمین پشت سر هم از اینکه به او سر زده بودم، تشکر می‌کرد.

***

سوارتاکسی شدم. بغضم ترکید و اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر شدند. افکارم بی‌اراده مثل یک پرنده آزاد به گذشته‌ها پرواز کرد. رفت به سراغ روزهایی که من و سیمین باهم همکار بودیم. هردو در یک شرکت کار می‌کردیم. مثل اینکه همین دیروز بود. چند روزی ازآمدنم به شرکت می‌گذشت که سیمین از طرف مدیرش ارتقا شغلی پیدا کرد. همیشه بهم می‌گفت«تو برام خوش قدم بودی»

بلد بود چطور کلمات را درکنار هم قرار بدهد و ذهن هرکسی را جادو کند. همان روزهای اول یکی دوتا از همکارها درباره دوستی با سیمین به من را تذکر دادند و گفتند«سیمین مثل یک مارخوش خط و خال می‌مونه، وای به حال روزی که ازت کینه به دل بگیره. کینه‌اش از نوع شتریه تا زهرش رو خالی نکنه خیالش راحت نمی‌شه.» اما به حرف‌های آن‌ها گوش ندادم به خودم می‌گفتم:«همه جا دوست و دشمن هست، نباید به این حرف‌ها اهمیت داد.»

سیمین همیشه شاد و خندان بود. یک کلمه حرف می‌زد و صدتا خنده پشت حرف‌هایش ردیف می‌کرد. بعضی اوقات همه همکارها، حسرت موقعیت و زندگیش را می‌خوردند اما با گذشت زمان به این نتیجه رسیدم که زندگی خوبی ندارد. به نظرم وانمود به خوب بودن می‌کرد. مگه تنها زندگی کردن و طمع پول زیاد خوشبختی می‌آورد؟

پدر ومادرش سال‌ها بود که از دنیا رفته بودند. همسرش هم یکی دو سالی می‌شدکه براثر تصادف از دنیا رفته بود. بچه هم نداشت. ازدار دنیا فقط یک برادر داشت که تقریبا ناتوان و ازکار افتاده بود و با همسرمسنش در شهرستان زندگی می‌کرد.

ـ خانم به مترو رسیدیم. نمی‌خواین پیاده شین؟

کرایه را دادم و پیاده شدم. هوا ابری شده بود و باد تندی می‌وزید. تند و سریع وارد مترو شدم. از داخل کیفم بطری آب را درآوردم و گلویی تازه کردم. در ایستگاه روی نزدیک‌ترین صندلی نشستم و منتظر خواهرزاده‌ام شدم.

دوباره افکارم رفت به آن روزها، به آن زمانی که سیمین مرتب برای همه نقشه می‌کشید و با همان زبان چرب و نرمش مدیرها را بر علیه بقیه تحریک می‌کرد. حسود و مغرور بود. هرچند که بعضی اوقات کار خیر هم انجام می‌داد، مثل همان روزی که من دچار مشکل شده بودم. روز خیلی سختی برایم بود. برای کاری به پولی احتیاج داشتم، از دوست و آشنا، خواهر و برادر، خواهرزاده و برادرزاده، کمک خواسته بودم ولی نتوانسته بودند پولی برایم تهیه کنند. خدا خیرش بدهد آن روز مشکلم را حل کرد، هرچند که بعدها سایه منتش بررویم سنگینی می‌کرد.

آنقدر اخلاق بد داشت که این خوبی‌ها مابینش گم می‌شد.‌ هیچ‌وقت روزی که همکارم خانم دانایی از شرکت اخراج شد را یادم نمی‌رود. بنده خدا مظلومانه اشک می‌ریخت و می‌گفت «همه‌اش تقصیر این زن خدانشناسه. خدا تقاصم رو ازش بگیره.»

آهی کشیدم و با حسرت گفتم: «شاید سیمین داره تقاص اشک‌های خانم دانایی رو می‌ده.» یک سالی نگذشته بود که سیمین سکته مغزی کرد و به این روز افتاد.

ناخودآگاه، یاد تکه کلام مادربزرگم افتادم که موقع خداحافظی همیشه بهم می‌زد...

ـ خاله...خاله... چی شده؟ چرا اینقدر تو فکری؟

به سمت صدا برگشتم، خواهرزاده‌ام شیوا بود. به صورت جوان و زیبایش لبخندی زدم و گفتم:

ـ چیزی نشده خاله‌جون فقط به یاد حرف مادربزرگم افتادم، همیشه وقتی که بچه بودم موقع خداحافظی بهم می‌گفت: دختر، الهی خدا عاقبت رو بخیر کنه. اونموقع بچه بودم، ذهنم متوجه حرف مادربزرگ نمی‌شد. اما حالا... بعد از این همه سال...

شیوا دستش را برروی شانه‌ام گذاشتم و گفت:

ـ خونه همکارت سیمین بودی؟

سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم:

ـ مادربزرگم راست می‌گفت خدا باید عاقبت همه‌مون رو به ختم به خیر کنه.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: